داستان کوتاه

داستان کوتاه “لبخند ماه” رامک تابنده

کتری را روی اجاق گذاشتم و کاسه ی بزرگ ملامین گل و پروانه ایم رو از توی کمد در آوردم تا سبزی هایی رو که پاک کرده بودم بشورم...

لبخند ماه
کتری را روی اجاق گذاشتم و کاسه ی بزرگ ملامین گل و پروانه ایم رو از توی کمد در آوردم تا سبزی هایی رو که پاک کرده بودم بشورم. آخر هفته بود و زندگی بعد از کرونا دوباره به روال عادی برگشته بود. من هم که عاشق مهمون بازی! دوباره همه ی فامیل رو دعوت کرده بودم و می خواستم قرمه سبزی سمیرا پز درست کنم. تلفنم رو روشن‌کردم و توی قسمت موزیک ها فایل مورد نظرم رو پیدا کردم تا حین آشپزی با گوش دادن به خواننده ی مورد علاقه ام به آرامش برسم. اما صدای جیغ و داد بچه ها که تو بعد از ظهر بهاری توی کوچه فوتبال بازی
می کردند تمرکزم رو به هم‌
می ریخت. آخه این زبون بسته ها هم جز فوتبال بازی کردن تو کوچه ی باریک جلو ی خونه ما تفریح دیگه ای نداشتند. عشقشون این بود که بعد از مدرسه دور هم جمع بشن و توپ پلاستیکی را این ور و اون ور شوت کنند. توی افکارم‌غرق بودم که صدای ترمز گوش خراشی دلم رو از جا کند. سراسیمه از پنجره به بیرون نگاه کردم و آه از نهادم خارج شد. تاکسی زرد رنگی وسط کوچه اصلی ایستاده بود و یک پسر بچه کنارش روی زمین افتاده بود. سریع زیر کتری رو خاموش کردم و بیرون پریدم. نفهمیدم‌چطور روسری و مانتو ام را پوشیدم و خودم را به بچه ها رسوندم. راننده ی تاکسی رنگ به صورت نداشت. بچه ها دور پسر بچه ی کوچکی که روی زمین افتاده بود جمع شده بودند و با چشم های از حدقه در آمده بهش نگاه می کردند. نزدیک تر که رفتم، امیر علی پسر همسایه ی دیوار به دیوارمون که خیلی هم دوستش داشتم رو شناختم. چشم هاش رو بسته بود. کنارش نشستم تا ببینم نفس می کشه یا نه. نفسش آروم بود و نبضش می زد . یواش گوشه ی چشمش رو باز کرد و محو لبخند زد. فهمیدم که فقط شوک شده و مساله ی خاصی براش پیش نیومده. خداروشکر کردم. به یکی از دوستاش گفتم که سریع براش یک کم آب قند و یک پتو بیاره. بی حرف بلند شد و مثل فرفره به طرف خونه اشون دوید. برای راننده تاکسی سر تکون دادم و خیالش رو راحت کردم که می تونه بره ، اما اسم و فامیل و شماره ماشینش رو برداشتم . خودم هم‌ نفس راحتی کشیدم. در همون حال دو تا چشم درشت به رنگ سبزه زار رو خیره به صورتم دیدم. بی اختیار سرم رو بالا آوردم و نگاهم تو صورت مهربون و قشنگ یک دختر مو خرمایی قفل شد. صورتش خیس اشک بود و دست هاش رو با اضطراب به هم‌می مالید.

آروم گفت :” نمی خوام امیر علی بمیره و بلند زد زیر گریه. ”
بی حرف بغلش کردم و با مهربانی زیر گوشش گفتم: ” نترس دخترم ، اسمت چیه تاحالا ندیده بودمت؟” -“سحر! تازه یک ماهه اسباب کشی کردیم” و با انگشت سبابه اش به در آبی بغل خونه ی امیر علی اشاره کرد. دستش رو توی دستم نگه داشتم و در حالی که یک طره ی موی فر دارش رو که تو نسیم می رقصید پشت گوش اش می انداختم
بهش گفتم: “هیچ کس این جا طوریش نمی شه.امیر هم حالش خوبه. مگه دوستش داری؟ ” چشم هاش براق شد و گفت: ” خیلی! قراره وقتی بزرگ شد شوهرم بشه” بلند زدم زیر خنده، امیر علی هم. سرم رو برگردوندم و گفتم :” ای آتیش پاره پس برای سحر داشتی فیلم بازی می کردی ؟” سحر با شرم خندید ، امیر علی هم .
قرمه سبزی روی گاز قل قل می کرد و وسائل برای مهمونی فردا مهیا بود. حامد هم‌از سر کار اومده بود و داشت کتاب می خوند. کنارش نشستم و تلفنم رو روشن‌کردم که زنگ زدند. حامد با تعجب سر بلند کرد و من شونه بالا انداختم. گفتم :” نمی دونم کیه! به آسمون نگاه کردم . ماه تو آسمون می درخشید.
بی اختیار گفتم” احتمالا مهمان شبانگاهی … ”
***
در رو باز کردم ، امیر علی و سحر دست در دست هم به دیدنم اومده بودند. قلبم برای صورت های قشنگ و معصومشون آب شد. لبخند زدم و پرسیدم: “این جا چیکار می کنید؟ بیایید تو خونه ؟” هر دو سر تکان دادند و یک صدا گفتند: “نه دیره.” امیر علی شاخه رز سرخی رو به طرفم دراز کرد و گفت: “این برای شماست خاله! به خاطر مهربونی هاتون.” لبخند زدم. ماه هم می خندید.رامک تابنده

خرداد ۱۴۰۱