داستان کوتاه

داستان کوتاه ماه منیر از مرضیه عطایی

وقتی عاشق می شوی، باخیالش می خوابی با رویایش‌ بیدار می شوی...

داستان کوتاه مخاطبان

از مرضیه عطایی

ماه منیر

ماه منیر پای دار قالی‌خیره بر نقش‌های اسلیمی، با خودش ترانه زمزمه می کرد، رویاهای شیرین می بافت. تمام غصه هاش یک گره قالی می‌شد و بین تمام ریسمان ها گم می‌شد. به نگاهی فکر می کرد که وقت و بی وقت به سراغش می آمد ، نگاهی که دل ماه منیر را خوب لرزانده بود وآن اتفاق مبارک برایش افتاده بود.آن اتفاق قشنگی که بود و نبود آدم در یک نفر خلاصه می شود. یک نفر تمام دنیای تو می شود و تمام!
ماه منیر عاشق شده بود. بر روی ابرها خانه داشت، گاه می‌ ترسید که مبادا کسی از خلوت دل او آگاه شود‌.‌ او مثل یک الماس از این حس تازه محافطت می‌ کرد.
وقتی عاشق می شوی، باخیالش می خوابی با رویایش‌ بیدار می شوی. انگار کسی درون تو زندگی می کند که تمام تو را تسخیر کرده است. سکوتش را می شنوی. صدای قدمهایش را در قلبت می شنوی. گاه از شدت اشتیاق انگار قلبت می خواهد از سینه بیرون بیاید.
عمادخان خبر نداشت عشق اگر بخواهد بیاید در را ببندی، از دیوار می آید. تمام پنجره ها را هم ببندی روزنه ی نفوذی پیدا می کند تا به‌ خود بیایی مثل خورشید نوربارانت کرده است. مگر کسی حریف نورباران‌ خورشید می شود؟
عشق که زبان‌ نمی خواهد، ننوشته می‌خوانی، نگفته هم می شنوی، حتی با سکوت هم گویاست. عماد‌ خان با مکتب رفتن دخترش ماه منیر مخالف بود، مبادا که باسواد شود و نامه ی عاشقانه‌ای بنویسد.

نویسنده :مرضیه عطایی”ارغوان”

 

تنظیم : پریسا توکلی

دبیر بخش فرهنگی