داستان مخاطبان رسانه

داستان کوتاه مخاطبان از حمید نیسی (شب بی آرام)

مرد با نگاه به چشم های زن که همچون آسمان آبی بودند آرام می شد اما نمی توانست آرام بماند...

 

شب بی آرام

مرد با نگاه به چشم های زن که همچون آسمان آبی بودند آرام می شد اما نمی توانست آرام بماند، آن چشم ها هر لحظه در حال موج زدن بودند و او دگرگون می شد. زن گردنش را به پشتی صندلی تکیه داده، شال از روی موهای طلایی اش لیز خورده و افتاده بود روی شانه هایش، پوست خیلی سفیدی داشت، دستی به گردنش کشید و به مرد خیره شد، مرد هراسان گفت:
“چیزیتون شده؟ می خواین بریم بیمارستان؟”
زن ابروهای تاتو شده اش را به علامت نه بالا برد و لبان سرخش را به حرکت در آورد:
“ کمکم کنید بیایم بیرون”
پیاده که شد اندام تراشیده و پاهای بلندتر از تنه اش را مرد دید و پیش خودش گفت:
“ چه تو دل برو است، زنی ندیده ام پاهاش این قدر کشیده باشد”
ضربه از پشت زده بود و زن سرش به جلو رفته و برگشته، شانس آورده که کمربند بسته بوده، به مرد نگاه کرد، در حواس خودش تردید داشت، گیجی، سرگیجه ای را که تاثیر چشم های سبز روشن و درخشان همچون دریای مرد بود. می کوشید بر خودش مسلط شود، دستش را در اختیار مرد گذاشت و به انگشتان باریک دست چپ او نگاه کرد، حلقه ای ندید و اولین مرد سبیل داری که به چشمش خوش قیافه آمده بود. داخل کوچه خلوت و هیچ رفت و آمدی نبود.
مرد، زن را روی پله ای جلوی درب منزلی گذاشت و اول داخل ماشین او نشست تا جا به جایش کند، لذتی احساس کرد از گرمای روی صندلی که پیش از این احساس نکرده بود.
ماشین زن را نزدیک دیوار پارک کرد و بعد ماشین خودش را پشت سر آن. به طرف زن رفت:
“ اگر ناراحت هستید ببرمتان بیمارستان”
زن به حرف زدن مرد دقت نکرده بود، اما بعد که شنید یاد گوینده های تلویزیون افتاد و احساس کرد صدایش به دیوارهای شیشه ای می خورد و در گوشش منعکس می شد، گاهی بلند و گاهی آرام. نگاهی به مرد کرد:
“ نه ممنونم، می خوام برم خونه”
“ کجاست؟ برسونمتون؟”
“ همینجا که نشسته ام”
کلید را وارد قفل در کرد ، اما موقع باز کردن تلو تلو خورد، مرد زیر بغلش را گرفت، زن دوست داشت سرش را روی شانه ی مرد می گذاشت، آرام و قرار نداشت، وارد حیاط شدند و بعد از آن راهرویی تاریک، در هال باز کرد، از هجوم نور مرد چشم هایش را بست و زن با اکراه خودش را رها کرد و رفت طرف صدایی که گفت:
“نرگس، تویی؟”
مرد به دنبال زن وارد شد و از یک پله بالا رفت، در نیمه روشنایی تختخوابی را دید و جنبش ناچیز دستی که گویی به او اشاره می کرد، پیکری نحیف که در پهنه ی تخت گم شده بود، گیسوان سپید و چهره ی چندان پیر که کودکانه می نمایاند،دست های چروکیده اش را روی شکمش گذاشته و دستش را دراز کرد، انگشتان سردش در پنجه ی عرق کرده ی مرد گم شدند. زن گوشه ی تخت نشست و مرد روی صندلی کنار تخت ، طبق عادت پاکت سیگار را از جیب پیراهنش در آورد و خواست نخی از آن را روشن کند اما متوجه نگاه زن شد و برگرداندش داخل پاکت. سری در خانه چرخاند، مشخص بود که برنامه ای برای مخفی کردن پرده های رنگ و رو رفته و کتاب های درهم و برهم گوشه ی هال نداشتند. نوری که از پشت پنجره ی هال روی صندلی کهنه ی لهستانی نزدیک تلویزیون نشسته و روی قالی پخش شده بود نمی توانست نخ نما بودن قالی را پنهان کند، ولی مرد از خانه خوشش آمده و احساس می کرد در خانه ی خودش بود. زن از مرد دعوت کرد برای ناهار بماند و در دل خدا خدا می کرد قبول کند اما او بهانه آورد و رفت. پشت سرش تا دم در حیاط رفت، مرد سرش پایین بود و خداحافظی کرد، رفتنش را تا ته کوچه دنبال کرد و برایش دست تکان داد. داخل اتاق خودش روی تختخواب به هم ریخته و نامرتب دراز کشید و تنها به چشم های مرد فکر می کرد:
“چقدر خوش قیافه است، چهره اش ملاحت خاصی دارد”
مرد وارد خانه ی خودش شد اما خبری از همسرش پری و دخترش پریسا نبود، داخل هال روی مبل نشست، سیگار پشت سیگار دود می کرد، به منزل پری زنگ زد اما کسی گوشی را برنداشت، موبایل پری را گرفت، بعد از چند بار زنگ خوردن از آن طرف قطع شد، گوشی در دستش سنگینی می کرد، گذاشتش زمین و بوق اشغال در خانه پیچید، سرش گیج رفت و با دستانش شقیقه هایش را فشار داد، یاد صبح افتاد که با حالت بدی از خواب بیدار شد، حس بدی داشت، آن هم به خاطر دعوای شب قبل با پری:
“دوست ندارم روی ماشین کار کنی”
“آخه چرا؟ فعلا که کاری گیر نیاوردم”
“باید بری دنبال کاری که ماشین نخواد”
“رفته ام، فرم هم پر کرده ام ولی هنوز خبری نشده”
مرد عصبانی شده بود و مثل همیشه توی این پنج شش سال وسایل دم دستش را شکسته بود، پری هم از ترس پریسا را برده بود داخل اتاق قایم شده بودند.
برای آرامش به حمام رفت، چهره ی درهم کشیده اش را در آینه دید، ابروهای پرپشت و چشم هایی سبز که روی گونه های لاغرش سوار بودند. داخل حمام تصمیم گرفت سری به کوچه ی زن بزند، لباس هایش را اتو کشید و کراواتی ابریشمی را روی پیراهن سفیدش زد و کت و شلوار زمان ازدواجش را پوشید و به طرف خانه ی زن حرکت کرد. زن داخل آینه ی نزدیک تخت مادر بزرگ چهره ی خسته اش را با چشم های سی سالگیش نگاه کرد، لب هایش حالت پر و خوشایندی پیدا کرده بودند. لباس هایش را عوض کرد ، موهایش را سشوار کشید و لخت روی شانه هایش انداخت، لبانش را روژ صورتی زد، خط چشم هایش را کشید و یک جفت جوراب شیشه ای پا کرد ، ناخن ها را لاک زد تا با روژ لبش ست باشند، احساس کرد کسی پشت در حیاط بود، رفت دم در.
مرد هوس کرد ماشین را سر کوچه پارک کند و پیاده تا منزل زن برود. از ماشین پیاده شد و از روی صندلی عقب گل های رز سفید و قرمزی که فروشنده برایش تزیین کرده بود را در آورد. صف بلند اتومبیل را دید که بوق می زدند و دود مسموم بی تابی خود را پراکنده کرده بودند. نزدیک خانه ی زن مکثی کرد ، دوست داشت برود داخل اما چیزی جلویش را گرفته بود که خودش هم نمی دانست چیست؟ با خودش کلنجار می رفت، آخر سر دستش رفت به طرف زنگ، قبل از اینکه شاسی را فشار دهد در باز شد، چشم های آبی با دیدن او باز شدند و خنده ای بر لبان صورتی اش نشست، خیلی خوشحال شد و به او تعارف کرد، مرد دست پرموی و نرمش را کشید روی موهایش و آنها را بالا شانه کرد و بدون کلمه ای وارد شد. دسته گل را به طرف زن گرفت و او اول آنها را بو کرد و گلدانی شیشه ای که روی میز وسط هال بود را پر آب کرد و گل ها را داخل آن گذاشت. رایحه ی عطر آرامبخش زن خانه را انباشته بود.مرد کتش را گوشه ای گذاشت، بدون هیچ عجله ای، انگار برای هر کاری وقت کافی در اختیار داشت. مرد را به اتاق خودش دعوت کرد، با باز شدن در نور شمع های روشن روی طاقچه به رقص در آمده و مشتی رشته نور لرزان بوجود آوردند، چند لحظه ای هر دو در آن نور لرزان ایستادند، انگار هنوز طعم شیرین حیرتی را که از دیدن یکدیگر داشتند روی لب های خندانشان احساس می کردند. زن روی تخت نشست و مرد روی تنها صندلی داخل اتاق، زن به چهرهی مرد زل زده بود و گفت:
“نوشیدنی میل می کنید؟”
“نه متشکرم”
“ولی من هوس کرده ام”
زن پرده های اتاق که رو به خیابان بودند را کشید و گل میزی از داخل هال آورد جلوی مرد گذاشت.
لیوان مخصوص چای را پر کرد و گذاشت روی گل میز و کیک وانیلی را که روز قبل درست کرده بود در کنار چای گذاشت، روی تخت نشست و باز به مرد خیره شد، مرد گفت:
“چقدر لذت بخش است چای خوردن در کنار شما”
دستش را دراز کرد و تکه ای از کیک را برداشت، چشم هایش را بست و آن را بو کرد:
“از بویش مشخصه که چقدر خوشمزه است”
“نوش جانتان”
مرد لیوان چای را کنار گذاشت و نگاهش روی زن ثابت ماند و شروع به خندیدن کرد. ولی باز سکوت بین شان برقرار شد. قلب مرد در سینه اش می تپید و گونه های زن گر گرفته بود. زن سرش را بلند کرد و نجواکنان گفت:
“هوا خیلی گرم شده”
گیج و آشفته بودند، مرد بلند شد و دستی به موهایش کشید، زن روی تخت چرخید تا به او نگاه کند، لبخند زد و مرد هم به لبخند او جواب داد. زن دهانش را باز کرد چیزی بگوید که با شنیدن صدای تیز و بی رمق پیرزن از اتاق بیرون رفتند، مادر بزرگ را پایین تخت دیدند، مرد آرنج هایش را گرفت و بلندش کرد، گویی دختری خردسال بود، لاغر بدون ذره ای گوشت ، پاهایش چون دو چوب خشک، رویش را پوشاند و به انتظار ماند تا نفسش حالت طبیعی گرفت و در این دم اشکی بی اختیار از گونه های خشکیده اش فرو ریخت، با انگشتان سردش دست مرد را گرفت و چشم های عسلی اش را به او دوخت:
“امشب اینجا بمون، نرگس تنها است”
صدایش سه بعدی بود، زنگ دار از غم و غصه، تلخ و جیغ جیغی. مرد روی پیرزن خم شد، او دیگر آرام بود و چشم هایش بسته بودند اما دست مرد را رها نکرده بود، بسیار رنگ پریده بود. مرد از چهره ی معصومانه و دست های سرد او خوشش می آمد. پیرزن روی تخت غلت خورد و سپس ساکت ساکت شد، مرد به صدای نفس کشیدن نا منظمش گوش می داد و دستش از دست پیرزن رها شد. مرد به یاد آخرین روز زندگی مادرش در بیمارستان افتاد، در کنار تختشنسشته و دستش را در دست خودش گرفته بود، به چشم هایش که هی بسته می شدند و او سعی می کرد آنها را باز نگه دارد نگاه می کرد، دستش را بوسید و مادرش برای آخرین بار لبخندی به او زد و چشم هایش را گذاشت بسته شوند. زن کنار تخت ایستاده بود و نور طلایی رنگ غروب آفتاب که از لا به لای دامن پرده می تابید یک تک از صورتش را روشن کرده بود و با چشمان روشن و ریز نگاه خیره و خمارش را به مرد دوخته بود. مرد برگشت به زن نگاه کرد، زن لبخندی زد و مرد تک تک اعضای چهره ی زن را می دید که زیبایی اشبا تمام زیبایی های متداول فرق داشت. احساس می کرد همه چیز دارد از نو برایش آغاز می شود.ساعت دیواری ضربه های کوتاه شاد نواخت و مرد بلند شد که برود. سکوت مثل موسیقی سنگینی طلسمشان کرده بود ولی مرد آرزو داشت سکوت را بشکند نه با کلام اما زن این کار را کرد،از جا پرید و گفت:
“قولی که به مادر بزرگ دادید رو یادتان رفت”
مرد قبول کرد اما گفت به خاطر اطمینان از اینکه ماشین چیزیش نشوداول آن را می گذارد منزل و برمی گردد. زن تختش را برای استراحت مرد آماده کرد، دو بالشت در کنار هم گذاشت و روی تخت دراز کشید، رویش را به طرف بالشت دوم برگرداند و چشم هایش را بست تا مرد را در خیال خود روبرویش ببیند، بالشت را در بغل خودش گرفت، چند دقیقه ای به خواب رفت. با صدای زنگ سراسیمه از جا پرید، شاسی آیفون را زد تا مرد وارد شود، تخت را مرتب کرد و برای خودش در کنار مادر بزرگ جا پهن کرد، مرد را برای خواب به داخل اناق دعوت کرد:
“شما صبح می روید سرکار، بهتر است استراحت کنید”
زن برای چند لحظه کمرش را به در بسته تکیه داد و مرد هم پشت در ایستاده بود و دوست داشت زن در کنارش باشد اما رفت روی تخت دراز کشید. در خوابی آرام بود تا اینکه سیلان نور در ساعت ۶ صبح از درز پرده های پنجره ی کنار تخت بیدارش کرد، دوست نداشت گرمای روی تخت را رها کند، با عجله از اتاق بیرون آمد. زن وقتی او را سراسیمه دید پیشنهاد کرد که برساندش، دم در خانه پیاده اش کردو مرد دستش را به طرف زن دراز کرد و زن با کمال میل دستش را در اختیار او گذاشت و خداحافظی کرد. مرد کتش را انداخت روی مبل و از تلفن خانه به موبایل پری زنگ زد اما کسی جواب نداد، داخل هال روی مبلی که کتش را انداخته بود نشست و تصمیمی گرفت، شناسنامه ی خودش و سند ازدواجشان را از داخل کشوی پا تختی در آورد که صدای باز شدن در حیاط را شنید، از اتاق خواب بیرون آمد، پری و پریسا روبرویش ایستاده بودند، پری همان مانتوی لیمویی رنگ را که مرد برایش خریده بود پوشیده و شال سفیدی هم سرش بود، پریسا هم پیراهن و دامن سورمه ای گل دار هدیه ی تولدش را پوشیده و موهایش را قارچی کوتاه کرده بود، پری با دیدن سند ازدواج در دست مرد ساک در دستش را رها کرد روی زمین، پریسا هم با دیدن پدرش به طرفش دوید و مرد روی زمین زانو زد و او را بغل کرد، سند ازدواج و شناسنامه را پرت کرد روی میز وسط هال، پریسا دستان تپل کوچکش را دور گردن پدرش حلقه کرده بود و او را بوسید و مرد هم او را. پدرش بردش داخل اتاقش و روی تخت در کنارش دراز کشید تا خوابش برد. از اتاق بیرون آمد و روی مبلی که پری مانتو و شالش را روی دستگیره ی آن انداخته بود نشست. پری داخل آشپزخانه روی تخت گوشت پیاز خرد می کرد و یک بسته گوشت چرخ کرده هم از فریزر در آورده بود تا یخش آب شود، با دیدن مرد آمد طرفش، اول سیگاری که روشن کرده بود از دستش گرفت و گذاشت داخل زیر سیگاری، بعد نشست روی پاهای مرد و دست هایش را دور گردنش حلقه کرد، بوی ادکلن آرامیس در بینی مرد پیچید و قطرات اشک پری را روی صورت خودش حس کرد، برای لحظه ای از او فاصله گرفت و دستی روی چهره ی سبزه ی پری کشید تا اشک هایش را پاک کند و دوباره در بغل گرفتش، پری بلند شد و دستش را به طرف مرد دراز کرد و او را به اتاق خواب دعوت کرد.
زن تا شب هیچ خبری از مرد نداشت، تصمیم گرفت سری به کوچه ی آنها بزند، به سر کوچه که رسید دید مرد با زن و دختر کوچکی قدم می زدنند، از پشت سر آنها را تماشا می کرد، دختر لیز خورد و افتاد، مرد خم شد و بلندش کرد ، صدای گریه اش را می شنید.
)حمید نیسی- شاهین شهر )

 

تنظیم : پریساتوکلی

بخش فرهنگی