نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
داستان کوتاه از
سمانه نادربیگی
چشم هایش را باز کرد و نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت. وقت استراحتش تمام شده بود. باید سری به تک تک اتاق ها میزد و از خواب بودن همه مطمئن می شد.از روی صندلی اش بلند شد و بعد از درست کردن مقنعه اش از اتاق خارج شد. با لبخندی بر لب کارش را شروع کرد.بودن در کنار این پیرزن ها و پیرمرد های بی پناه و تنها،تنها دلخوشی این روزهای زندگی کسالت بارش بود. قصه های قدیمی ننه مروارید که هر شب جمعه را به یاد ماندنی می کرد، آواز خواندن های بی سرو ته سرهنگ یغمایی که داد همه را در می آورد، جوراب های بافتنی آذر خانوم برای نوه هایی که هرگز ندیده بود و حتی اخم و تخم های همیشگی حشمتخان. هرکدامشان به نوعی برایش جذاب بود. هرروز هزار بار هم برای این کار دلخواه خداراشکر می کرد کم بود. اتاق ها را یکی پس از دیگری سرک کشید. نوبت به آخرین اتاق ته راهرو رسید. اتاقی که جز نگاه های مات صاحب اتاق به حیاط ،هیچ داستانی نداشت. در این پنج سالی که در این آسایشگاه کار می کرد تا به حال صدای این پیرمرد را نشنیده بود.قدیمی تر ها هم چیز زیادی درمورد او نمیدانستند. مدیر آسایشگاه اما ،هربار نگاهش به پیرمرد می افتاد آهی سوزناک می کشید و بی هیچ حرفی راهش را می کشید و می رفت.گویی تنها کسی که داستانش را می دانست هم به همان درد پیرمرد دچار شده،سکوت. در اتاق را آرام باز کرد . نگاهش به پیرمردی نشسته روی تخت افتاد. پشتش به در بود و نگاهش به تنها پنجره ی اتاق.شنیده بود که خانواده اش مجبور شدند پول بیشتری دهند تا این اتاق را که تنها اتاق مشرف به در ورودی است برای پیرمرد تصاحب کنند. جلوتر رفت.نگاهش به تخته ی کنار تخت که با ماژیک اطلاعات بیمار رویش نوشته شده بود افتاد. محسن تقوی مبتلا به آلزایمر. به آرامی نام پیرمرد را صدا زد.اما جوابی نشنید-آقای تقوی ،دیر وقته .چرا هنوز بیدارین ؟ باز هم صدایی نشنید . نمیدانست چکار کند.بماند و اصرار کند یا برود و نادیده بگیرد.؟! نگاه پیرمرد آنقدر محزون بود که دلش نیامد بیش از این خلوتش را بر هم بزند.یک شب که اشکالی نداشت. هنوز قدم از قدم برنداشته بود که با صدای پیرمرد سر جایش میخ کوب شد -(همین روزا بود) درست شنیده بود یا دچار توهم شده بود .دوباره به سمت پیرمرد رفت .-چیزی گفتین پدر جان ؟ -(۲۵ تیرماه چهل و دو سال پیش ، همچین روزی بود) با صدایی ضعیف و اندوهباراین را گفت .همراه با آهی آتشین ، قطره ای مرواریدی از چشمش غلتید و روی گونه اش افتاد.چه حال غریبی!این اولین باری بود صدای آقای تقوی را می شنید.حتی نمیدانست چه بگوید. تمام فکرش شد اینکه بعد از این همه سال سکوت قرار است چه بگوید این پیرمرد راز آلود ؟ ترجیح داد سکوت کند و فقط شنونده باشد. به آرامی کنار پیرمرد نشست و نگاه منتظرش را به لب های به هم گره خورده اش دوخت. آقای تقوی همچنان که چشمانش را به در دوخته بود آرام و محزون شروع کرد به حرف زدن-(اون زمانا مرسوم بود از بچگی دختر و پسراشونو برای هم در نظر میگرفتن. منم از این قضیه مستثنی نبودم . برای منم ستاره رو در نظر گرفتن.هرچند پدرش علاقه ای به این آداب و رسوم نداشت. میگفت دخترمو به کسی میدم که جنم داشته باشه. ستاره دختر خالم بود و تفاوت سنیمون فقط چند ماه بود.خونمون تو یه محله بود.از وقتی دست چپ و راستم رو شناختم ستاره شد تنها عشق زندگیم. به عشقش بیدار میشدم ،به عشقش می خوابیدم. هرجا میرفت میرفتم. هر کار میکرد با عشق نگاهش میکردم.هیچکدوم از پسرای محل جرات نگاه کردن به ستاره ی من و نداشت.چشماش سیاه بود و شیطنت ازش می بارید. موهاش بلند بود و فرفری.هربار خالم میخواست موهاشو ببافه کلافه میشد و کمرش درد میگرفت.) پیرمرد حرف میزد و پرستار مهربانش گوش میداد. چشمانش اشکبار بود و لب هایش مزین به لبخندی محو.به راستی که برخی غم ها چه ها که به روز این موجود دوپا نمی آورند. -(کل روزمون با هم میگذشت. هرروز به یه بهانه ای میرفتم خونشون.اون هرروز بزرگتر میشد و من عاشق تر. هجده سالمون که شد .یه روز با خانواده ها مون رفته بودیم مسافرت که فرصتی گیر آوردم و کنارش نشستم. پاهاش رو تا زانو بالا زده بود و داخل رودخونه گذاشته بود.سرش و بالا گرفته بود و چشماشو بسته بود. منم محو تماشای این منظره ی زیبا شدم.همینطور بهش زل زده بودم که یهو چشماشو باز کرد و سرش رو به سمتم چرخوند. یه لحظه جا خوردم از اینکه تعجب نکرد از حضورم. انگار میدونست اونجا نشستم. بهش گفتم :میدونستی اینجام؟ گفت از اول فهمیدم اینجایی بوی عطرت تمام مدت مشامم رو پر کرده بود.
دروغ چرا؟ ذوق کردم از اینکه عطرمو میشناسه. عطر من !فرصت و غنیمت دونستم و همونجا حرف دلمو بهش زدم. فهمیدم اونم خاطر منو میخواد. انگار دنیا رو بهم دادن. قبل از اینکه کسی سر برسه با هم کلی حرف زدیم.از هر دری گفتیم. از خاطراتمون، از یواشکی دوست داشتن هامون، از دلتنگی هامون. اون حرف میزد و من با عشق نگاهش میکردم.اون روز گذشت . یبار که باهم رفته بودیم سر قرار همینطور که داشت حرف میزد یهو وسط حرفاش ساکت شد. به سمتم برگشت و دستمو گرفت . با هیجان گفت-محسن.بیا یه قولی بهم بدیم آخ که محسن گفتناش چه ها که با قلب بی تابم نمیکرد.گفت بیا بهم قول بدیم هیچوقت همو تنها نزاریم . اگه خدایی نکرده یکیمون اونیکی رو تنها گذاشت باید برای هم صبر کنیم.یه عالمه صبر کنیم نه فقط یکی دوروز ها .اصلا باید تا شصت سالگی صبر کنیم. خندم گرفته بود.چهل سال انتظار برای این دخترچیزی نبود که . من تمام عمرمو منتظرش میموندم. این دختر همه چیزش دوست داشتنی بود. اون روز به قول و قرارهای عاشقونه گذشت آخرشم قول دادیم تا شصت سالگی صبر کنیم. راستش ،اصلا از این قرار خوشم نمیومد .من نمیخواستم حتی یک روزم بدون ستاره باشم.بعد از اون رابطمون از قبل هم صمیمی تر شد. چند روز یه بارم یه قرار دوتایی کوچیک میزاشتیم دور از بقیه،خودمون دوتایی. یه سالی گذشت .اقام خدا بیامرز اصرار کرد که هرچه زودتر برم خدمت سربازی. بایدم میرفتم. ستاره هم اون اواخر باهام سرد شده بود .با خودم فکر کردم حتما بخاطرهمینه ! میترسه پدرش منو قبول نکنه.برای زندگی با ستاره باید هم همه چیز رو مهیا میکردم.اولینشم کارت پایان خدمت بود. باید می رفتم. اما بدون ستاره ؟! بالاخره راهی خدمت شدم. اما ستاره برای خداحافظی نیومد.با خودم گفتم لابد ترسیده ببینمش و از قصدم منصرف بشم.آخ که این دختر تموم چیزی بود که از زندگی میخواستم. تحمل این جدایی برام اونقدر سخت بود که شبا از دلتنگی گریه میکردم .اون وقتا مثل الان تلفن همراه و این ها نبود که . چند ماه که گذشت بالاخره تونستم فرصتی پیدا کنم و مرخصی بگیرم. با شوقی غیر قابل توصیف به شوق دیدن عشقم ،سمت خونه ی ستاره پرواز کردم خیلی وقت بود خبری ازش نبود.جرات زنگ زدن به خونشونم نداشتم یعنی به ستاره قول داده بودم که هیچوقت به خونشون زنگ نزنم تا مبادا داداش قلدرش بویی ببره و اذیتش کنه .دیگه وقتش بود خانواده ها همه چیز رو علنی کنن و منو به عشق زندگیم ، به تک ستاره ی آسمونم برسونن.سر راهم یه شاخه گل و یه پاکت شکلات مورد علاقه ی ستاره هم خریدم . هرقدم که به خونه نزدیک میشدم قلبم محکم تر به سینم میکوبید.سر کوچشون که رسیدم ماشین عروس گرون قیمتی از کنارم رد شد . به فال نیک گرفتم . تو دلم گفتم یعنی میشه یه روز منم عشقموبردارم و برم سر خونه زندگیم؟. از فکرشم تمام وجودم شیرین شد.سر چرخوندم و نگاهی به داخل کوچه انداختم. بوی اسفند و صدای صلوات و خون قربانی زبون بسته ، حال و هوای عجیب اما دلنوازی ساخته بود.چند قدم جلوتر رفتم.همه چیز سرجاش بود . فقط نمیفهمیدم چرا در خانه ی ستاره چراغانی بود.چرا مادرش اشک میریخت و پدرش جواب تبریک های بقیه رو میداد. چرا برادرش شیرینی پخش میکرد . اصلا خود ستاره کجا بود؟ نگاهم به نگاه نگران پدر و مادرم که افتاد تازه فهمیدم قضیه چیه. پس بخاطر همین بود که جدیدا اخلاق ستاره عجیب شده بود.برای همین بود هربار از مادرم احوال ستاره رو جویا میشدم جواب سر بالا میشنیدم.شرط های عجیب و نیومدنای سر قرار.چشمام سیاهی رفت و دیگه نفهمیدم چیشد.بعد اینکه حالم جا اومد مادرم برام تعریف کرد که از چند ماه قبل اینکه من برم سربازی پدرش قول ستاره رو به پسر دوستش داده بود. حتی وقتی پدرم حرف منو پیش کشیده بود و ازشون خواسته بود ستاره رو به من بدن ،قبول نکرده بودن. اما کسی نمیدونست ستاره چه نظری داشته. بعداز اون هر دری زدم تا خبری از ستاره دستم بیاد،نشد.ولی من امیدم و از دست ندادم اخه ستاره بهم قول داده بود… .) این را گفت و بغضش شکست.گریه ی این پیرمرد حالا بیشتر از هر زمانی قلب پرستارش را شکست طوریکه نا خواسته با اشک های بی صدایش او را همراهی کرد.شانه های خمیده اش میلرزید و اشک هایش چون ابر بهاری راهشان را از بین شیارهای عمیق صورتش پیدا میکردند و روی پیرهنش میچکیدند. به راستی که این صحنه قلب هر بیننده ای را مچاله میکرد.
دستش را آرام آرام بالا آورد و عکس قدیمی کوچکی را جلوی چشمانش گرفت.دختر زیبایی با چشم های آهویی مشکی و موهای بلند و فرفری. دیگر تاب دیدن این صحنه را نداشت. آرام از جایش بلند شد و پیرمرد را با غم هایش تنها گذاشت . به اتاقش برگشت و در تاریکی اتاق ساعت ها نشست و گریه کرد برای این مرد عاشق.به راستی که قلب اگر عاشق شود،آلزایمرهم نمیتواند نقش معشوق را از لوح ذهن عاشق پاک کند.
صبح روز بعد با سر و صدای زیادی از خواب پرید . اصلا نمیدانست کی خوابش برده!.دستی به صورتش کشید و به سمت راهرو رفت . حتما اتفاق خاصی افتاده. این همه سرو صدا عجیب بود برای صبح های این آسایشگاه. به دنبال صدا ها به انتهای راهرو رسید.جمعیت زیادی ایستاده بودند و همه از چیزی حرف میزدند.نگاهش به خاله آذرافتاد که با چشمانی غمگین به جوراب های بافتنی که در دست داشت نگاه میکرد و می گفت-بیچاره پیرمرده میگن نوه ام نداره. حشمت خان با همان اخم همیشگی اش پاسخ داد-زنم نگرفته چه برسه که نوه داشته باشه.فقط یه برادر داره که چندوقت یبار میاد بهش سر میزنه این جماعت از چه کسی حرف میزدند. جلوتر رفت. اتاق انتهای راهرو-آقای تقوی؟ جمعیت را کنار زد و جلو رفت. پزشک آسایشگاه در حال کشیدن ملافه سفید روی صورت آقای تقوی ، آخرین صحنه ی واضحی بود که یادش می آمد.او خوش قول ترین عاشق عالم بود. پایان سمانه نادربیگی ۱۴۰۱/۴/۹
بخش فرهنگی رسانه
لیلا طیبی / مستند «خداحافظ طبریه» ساخته «لینا سوآلم» به عنوان نماینده رسمی سینمای فلسطین در جوایز اسکار ۲۰۲۴ معرفی شد.
زانا کوردستانی / «چمدان» به کارگردانی آکو زندکریمی و سامان حسینپور، موفق به کسب جایزه بهترین فیلمنامه از جشنواره پارما شد.
زانا کوردستانی / با پایان مهلت ارسال اثر برای حضور در هفدهمین جشنواره بینالمللی فیلم مستند ایران «سینماحقیقت»، ۶۱۵ مستند ایرانی خواستار حضور در این دوره شدند.
Über Aufzüge, Schilder und Kinderwagen Manchmal möchte ich einfach nach Indien oder Kenia fliegen und nie wieder zurückkommen. Sie fragen sich, warum? Es sind diese alltäglichen Situationen, die einen großen Einfluss auf mein Wohlbefinden haben. Lassen Sie mich hier zwei davon erklären. Gestern habe ich auf den Aufzug gewartet, weil ich wie immer meinen Sohn […]