داستان مخاطبان رسانه

داستان کوتاه مخاطبان از فروغ تمکین فرد (پیشنهاد دردسرساز)

چهار تا جمله درست درمون که نمیاد به ذهنم. میدونم آبروم میره.مدیری که آخر از همه داستانشو بفرسته... دیگه تکلیف بقیه معلومه.

داستان کوتاه از فروغ تمکین فرد

پیشنهاد دردسرساز 

روز چهارشنبه هست و من حتی اولین جمله داستانی که قراره تا فردا تموم کنم ،شروع نکردم.
ترسناکتر اینکه هیچ ایده ای ندارم .
بدتر از همه، خودم ادمین گروه داستان نویسی تلگرامی هستم که آن را با دعوت از چند نویسنده خوب تشکیل دادم.
ذهنم برهوته. به قول امروزیها هنگ هنگ.
دینگ…شیما داستانش را فرستاد.
تو دلم گفتم:خدا نکشتت دختر.حالا چی میشد امروزم نمی فرستادی. میگذاشتی ما هم بیشتر فکر کنیم.

اصلا ایشالا هیچ کس نتونه داستانش رو زود بنویسه و بفرسته….
لا اله الا… نمیدونم این فکرها از کجا میاد تو سرم.
آخه مدیر گروه این قدر بد جنس میشه؟

چهار تا جمله درست درمون که نمیاد به ذهنم.
میدونم آبروم میره.مدیری که آخر از همه داستانشو بفرسته… دیگه تکلیف بقیه معلومه.
صدای ناله محسن بلند شد.
از شانس بد من امروز که نیاز به تمرکز دارم سرما خورده و سر کار نرفته. خوابیده یه گوشه و فقط دستور میده.

نازی پاشو یه چایی به ما بده. گلوم خشک خشکه.
سرش رو از زیر پتو بیرون آورد. یاد گربه همسایه پایینیمون افتادم. روزی که از بالکن، اشتباهی رو سرش آب ریخته بودم.
موهای جو گندمی محسن خیس عرق ،چسبیده بود به پیشونیش و دماغش سرخ سرخ بود.
برای اینکه متوجه خندیدنم نشه به آشپزخونه رفتم و یک چایی خوش رنگ تو استکان کمر باریک که خیلی دوست داشت براش ریختم.
محسن قند رو تو چاییش خیس کرد و گذاشت دهنش. نگاهم کرد و گفت: چته؟ باز که نشستی زل زدی به دیوار.
چایی رو هورت کشید و‌با دستمال دماغش رو گرفت.
هه…دوباره ایده برا داستانت نداری.درسته؟
مظلومانه سرمو تکون دادم.
یه پیشنهاد.
مشتاق، منتظر موندم تا حرف بزنه.
شما که ما رو تو داستانهات سوژه کردی نازی خانوم. هر چی از دستت بر اومده به ما نسبت دادی حالا هم همین کار رو بکن.
اااه…. محسن….از دست تو.

بین خنده هاش چند تا سرفه کرد.
مگه دروغ میگم خوب…
حیوونکی راست میگفت. دوستام از داستانهای من همه اخلاقهای محسن دستشون اومده بود. همه میدونستن محسن زیر بارون و مثل فیلمهای خارجی، جعبه حلقه به دست، از من خواستگاری کرده. مهتاب که صمیمی ترین دوستم بود سر به سرم میذاشت . معتقد بود خودش بهتر از من قلق محسن دستشه اون قدر که من توی داستانهام توصیفش کرده بودم.
صدای دینگ موبایلم نشون از فرستادن یه قصه تازه داشت.
کاش میفهمیدم این همه ایده و سوژه از کجا تو مغزشون میاد که برای من نمیاد.
محسن پتو رو تا زیر چونش بالا کشید. یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و گفت: میدونی…
به نظر من جای اینکه آخر هفته ها تو سر خودت بزنی و ندونی چی بنویسی یه نگاهی به سایتهای داستان و از این جینگولک بازیا بنداز.
درمانده تر از این بودم با محسن بحث کنم که داستان نویسی اصلا جینگولک بازی نیست.خیلی هم جدیه.
در عوض با شرمندگی گفتم: یعنی میگی تقلب کنم؟
بالش رو زیر سرش مرتب کردوگفت:نه بابا…..تقلب چیه دختر…اسمها و جاها رو عوض کن.میشه به داستان جدید. همین.
ته دلم مور مور شد.فکر بدی هم نبود.
دست به کار شدم و توی سایتهای قدیمی تر گشت زدم.یکی از داستانها خیلی به دلم نشست.مال چند سال پیش بود و نشونی از نویسنده هم نداشت.
پشت میز کنار پنجره نشستم .برف همه جا رو سفید کرده بود.
دو قلو های همسایه بالایی تو حیاط، آدم برفی میساختن.
بر خلاف هوای سرد بیرون، داستان، حال و هوای تابستونی داشت .توی خونه ای پر از گلهای کاغذی صورتی رنگ اتفاقات جالبی میافتاد.
قصه که سرو سامون گرفت شب شده بود.با عجله فرستادمش توی گروه و نفس راحتی کشیدم.

اولین جواب رو مهتاب داد و حسابی از داستانم تعریف کرد.
آخرش هم برام آرزوی موفقیت کرد.خیال میکرد سبک جدیدی از داستان نویسی رو شروع کردم.
بعد از شام موبایلم رو نگاه کردم پیغامی از یک شماره ناشناس اومده بود.
«سرکار خانم ،من امینی هستم. دعوتم کردین به گروه داستان نویسی تا نوشته های تقلبیتون رو غالب کنید؟
خانم محترم شبیه به این داستان رو من چند سال پیش تو روزنامه نشاط چاپ کردم. به خیال خودتون عوض شده کسی نمیفهمه؟خجالت بکشید»
گریه ام گرفت. خانم امینی نویسنده چند تا کتاب بود.عجب شانسی داشتم من…
پالتوم رو پوشیدم و رفتم تو حیاط.
آدم برفی همونجا روی نیمکت ساکت نشسته بود. قندیلهای کوچولویی از یخ روی شکمش می درخشید.
کنار دستش نشستم و شروع کردم درد دل کردن.

دستی شونه هامو لمس کرد.محسن بود که پتو رو روی سرش کشیده بود.
بین سرفه و خنده گفت: دوست جدید پیدا کردی؟همون عادت قدیمی دیگه.
تو واقعا چطور میتونی با هر چیزی حرف بزنی؟
هویج دماغ آدم برفی رو برداشت و گاز زد.
نکنه بازم همه تقصیر ا افتاد گردن من؟چه خرابکاری بالا آوردی؟
گرچه دلم میخواست اگه زورم بهش میرسید یک کتک مفصل مهمونش کنم تا دیگه پیشنهاد های اینجوری نده ولی دماغ سرخ و سرفه های طولانیش منصرفم کرد. اشتباه خودم بود.
دستمو تو دستش فرو کردم و راه افتادیم سمت خونه….

نویسنده فروغ تمکین فرد

 

تنظیم پریسا توکلی

دبیر بخش فرهنگی