داستان کوتاه مخاطبان

داستان کوتاه مخاطبان از محبوبه تورانسرایی (جشن انار)

_آنجایی که با سکوتم قلبم را نادیده گرفتم. مادرم خودش من را برای حاج بابا لقمه گرفت. زندگی برای من یک معنا و برای مادرم معنای دیگری داشت. من تن دادم به آنچه مادرم برایم دوخته بود. اشک در چشم های گرد و مشکی اش حلقه زد. برای اولین بار احساس کردم چقدر به هم نزدیک هستیم....

داستان کوتاه مخاطبان

از محبوبه تورانسرایی

 

 

 

جشن انار

نم نمک عطر پاییز به مشام می رسید. فصل انار چینی بود. همین روز ها جشن انار برگزار می شد.کاش مثل همیشه تنها دغدغه ام این بود که مادر زودتر گیس هایم را ببافد تا با بچه ها به باغ بروم و با یک دامن پر از انار به خانه برگردم. اما حالا قلبم شبیه اناری رسیده هر لحظه ترکی جدید بر می داشت. سال قبل مادرم برای همیشه تنهایم گذاشت. آقاجان هم وقتی من نوزاد بودم از دنیا رفته بود. من ماندم و آشپزخانه ی خانِ آبادی، که او را بخاطر فرزندان زیادش حاج بابا صدا می کردند. حاج بابا وعده کرده بود بعد از جشن انار من را به عقد شهرام پسر بزرگش که دو تا زن و هفت دختر داشت در بیاورد. هیچ کس در آبادی نبود که نداند ماهرو و بهمن دل به هم باخته اند. بهمن چند باری نقشه فرار کشیده بود. اما نمی شد. اگر لو می رفتیم دمار از روزگارش در می آوردند. من و بهمن فقط خدمتکار بودیم و آنها صاحب اختیار ما بودند. بهمن چند بار آخری که به شهر رفته بود مقدمات رفتن را فراهم کرده بود.یک اتاقک کرایه کرد و با یک قنادی هم برای شاگردی صحبت کرده بود. اما چه کسی می توانست روی حرف حاج بابا حرف بزند. هما همسر چهارم حاج بابا بود.همیشه اخم هایش درهم و اوقاتش تلخ بود. چهل سالی از حاج بابا کوچکتر بود. با هیچ کس حرف نمی زد. بچه ها از او می ترسیدند و از چند فرسخی اش رد نمی شدند. خدمه هم جلوی او سرشان را بلند نمی کردند و همیشه دست به سینه بودند. با این همه گاهی اوقات که حاجی بابا به شهر می رفت تا به زن های دیگرش سر بزند، نیمه های شب وقتی همه خواب می رفتند هما را می دیدم که به کنار حوضچه ی حیاط می رفت و به آب خیره می ماند بعضی وقت ها قطره هایی از روی گونه هایش به درون آب می غلطید. باورش برایم سخت بود چرا همایی که همه او را یک تکه سنگ تصور می کردند اینطور شبانه می بارد. هما که انگار از نگاه های من با خبر شده بود یک روز صدایم زد.
_دنبال چه هستی؟ چرا شب ها من را می پایی؟
با اینکه هیچ کس تا آن موقع از هما بدی ندیده بود اما سکوت و تلخی همیشگی اش باعث شده بود که هیچ کس جرات نکند بر خلاف میل او کاری انجام بدهد
به لکنت افتاده بودم
م م من خانم م جان م من
_چرا شماها اینقدر از من می ترسید؟
خدا به دور خانم جان، شما خانم ما هستید قصدمان فقط این است که خاطر شما مکدر نشود.
ماهرو سال هاست خاطرم را خودم مکدر کرده ام.
حاج و واج مانده بودم و به هما نگاه می کردم
ادامه داد
_آنجایی که با سکوتم قلبم را نادیده گرفتم. مادرم خودش من را برای حاج بابا لقمه گرفت. زندگی برای من یک معنا و برای مادرم معنای دیگری داشت. من تن دادم به آنچه مادرم برایم دوخته بود. اشک در چشم های گرد و مشکی اش حلقه زد. برای اولین بار احساس کردم چقدر به هم نزدیک هستیم. دلم می خواست اورا در آغوش بگیرم.
_وقتی دست دست کنی و هیچ تصمیمی برای زندگی ات نگیری در واقع تصمیم گرفته ای که به دیگران اجازه بدهی برایت تصمیم بگیرند. ماهرو اگر نمی خواهی یک عمر مثل من تلخ باشی با بهمن برو.
دوباره جا خوردم. رنگم پرید.
_نترس من خیلی وقت است که خبر دارم. نگران نباش کمک تان می کنم. وسایلت را جمع کن. امشب به اتاق من بیا. بهمن دم سحر سر پیچ جاده منتظر است.
گفتم :اما خانم جان
حرفم را قطع کرد و گفت اما ندارد همین که گفتم. امروز تلاشت را بکن تا فردا پشیمان نشوی که چرا هیچ کاری انجام نداده ای نتیجه اش را هم عشق بسپار. نمی خواهم باز هم دختری سرنوشت من را زندگی کند. اشک های من هم جاری شده بود.کنار هما نشستم. سرم را روی دامنش گذاشتم. چقدر احساس امینت و آرامش می کردم. تصمیمم را گرفتم. مهم این است که تلاشمان را بکنیم نتیجه اش هم باشد با عشق

نویسنده: محبوبه تورانسرایی(نسیما)

 

مدیر بخش فرهنگی

پریسا توکلی