نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
دوره ی کارشناسی ، در کلاس سی و هفت نفره ی ترجمه ی متون ادبی ، برای انجام پروژه ی پایان ترم سرگروه شده بودم . علاوه بر هماهنگی های گروهی و تقسیم بندی کار بین اعضا، ویرایش نهایی پروژه ی گروهی هم بر عهده ی من بود. فرهام هم که یکی از بچه های فعال کلاس بود با من هم گروه شده بود. ترجمه ی نمایشنامه ی “آنتونی و کلئوپاترا” اثر شکسپیر پروژه ی پایان ترم گروه پنج نفره ی ما بود . ترجمه ی این نمایش پنج پرده ای بین افراد گروه تقسیم شد. من که هیچ وقت ژانری جذاب تر از ژانر عاشقانه سراغ نداشته ام و از سر و کله زدن با ادبیات عاشقانه خسته نمی شوم ، بچه های گروه هم خیلی خوب همکاری می کردند . شبانه روز ، بی وقفه درگیر ترجمه بودیم و من برای اینکه کار سنگین نشود خرده خرده کارهای بچه های گروه را هم گهگاه ویرایش می کردم . چند بار هم در محوطه ی خانه ی هنرمندان قرار پنج نفره گذاشتیم و در مورد ترجمه با هم تبادل نظر داشتیم . کم کم حس رمانتیک نمایشنامه در فرهام رخنه کرد و برای خودش انتونیوسی شده بود و مرا هم کلئوپاترا می دید .سعی می کردم چندان بر روی این حس فرهام تمرکز نکنم و داستان را جدی نگیرم . شاید هم دوست نداشتم که قهرمان های چنین عاشقانه ی تراژیکی باشیم .به ظاهر بر تمام امور مسلط بودم اما روز به روز این احساس قوی تر می شد . نه من راه گریزی داشتم نه او . چشم هایش کار دستم داد …مغلوب شدم .
مرضیه عطایی ” ارغوان”
تنظیم پریسا توکلی
دبیر بخش فرهنگی
این مطلب بدون برچسب می باشد.