داستان کوتاه مخاطبان از نرگس عسکری (اتاق مشاوره)
داستان کوتاه مخاطبان از
نرگس عسکری
اتاق مشاور
انگشت هایش را در هم فشرد.نفس عمیقی کشید . سعی کرد با تمام وجود آرامشش را حفظ کند. مشاور می پرسید و می پرسید. و او سعی کرده بود با صداقت کامل پاسخ دهد. به خودش هم شک کرده بود . باید میفهمید کجای کارش میلنگد.
او خود را زنی قوی و با اراده می دانست. که با از خود خودگذشتگی برای خانواده، بیشتر اوقات از خواسته های خود چشم پوشی کرده بود. اما اکنون به خودخواهی متهم شده بود. آنقدر سرزنش شنیده بود ،که دیگر به دیده ها و شنیده های خود هم اطمینان نداشت.
مشاور پرسید چرا در طول این سالها اعتراض نکرده؟
چرا گاهی فریاد نکشیده ؟
چگونه اجازه داده وجودش از اینهمه خشمِ فروخورده تلنبار شود؟
و چرا های دیگر.
زن به دهان مشاور خیره مانده بود .کلمات را می شنید امادر دنیای دیگری معلق بودواز آن کلمات چیزی سر در نمی آورد.
آرام آرام به دنیای امن خیال خزید. در خلسه ای به دور اززمین و زمان ، چشمانش به دنبال بزرگ ترین و شیرین ترین گلابی باغ می دوید.
باغِ خزان زده ،دوره اش کرده بود .
از دور میز کوچکی بادو فنجان چای با بخاری رقصان ،دیده می شد.
به طرف میز رفت. اما ناگهان همه جا تاریک شد.
وحشت تمام وجودش را گرفته بود . میخواست فریاد بکشد اما فَکَش قفل شده بود .به سختی نفس میکشید. دور خود میچرخید . که از دور کورسوی ِتک چراغی چشمک زن ،امیدی به جان یخ زده اش روان کرد.
کورمال کورمال به سمت نور رفت . به سختی خیابانی تاریک، خزیده در سکوتِ مُهلکِ شب ، دیده میشد .
زن، تنهای تنها بود.و به انتهای خیابان فکر می کرد. ته مانده جرأتش رادر پاهایش جمع کرد. وبه جلو حرکت کرد.
صدای نفس ها و تپش قلب ِوحشتزده اش ، ترکیب موسیقی وحشتناکی شده بود .
نم نم باران و خنکای شب بر تنش ناخن می کشیدند.
گریه کودکی سکوت شب را خط خطی کرد. زن همه چیز را فراموش کرد. مثل همیشه که خودش را فراموش می کرد.
به دختر بچه نزدیک شد .پرسید:” تو کی هستی؟ چرا گریه می کنی ؟ اینجا چکار می کنی ؟”
دخترک دستانش را روی صورتش گذاشته بود و در آن برهوت ظلمانی می گریست. انگار نه انگار صدایی را می شنید.
زن موهای نرم ِدختر را نوازش کرد. دستان دختر را از صورتش کنار زد.
ناگهان شب، با تمام حجم کبودش بر سر زن آوار شد .
دخترک ، خودِ او بود. که تنها ،غمگین، ناامید می گریست.
زن میخکوب شده بود. توان هیچ حرکتی نداشت.
صدای مشاور اورا به خود آورد :” این کودک، تو هستی. رها شده ، بی پناه در تاریکی. او را در آغوش بکش. نوازش کن .و قول بده مراقبش باشی .قول بده!!!”
زن نشست. کودکیاش را در آغوش فشرد. موهای دخترک را نوازش کرد .وبه اندازه تمام عمرِ برباد رفته اش ،ضجه زد. و با تک تک سلول هایش گریست. یادش نمیآمد آخرین بار کی دخترکِ آرام وجودش را ملاقات کرده؟ شاید از بس ساکت و صبور بود او را فراموش کرده بود.
صدای مشاور همچنان می آمد:” قول بده اجازه ندهی کسی اورا اذیت کند .قول بده .”
نویسنده :
نرگس عسکری
عالی مثل همیشه 👏🏻👏🏻🥰🥰🥰