این بار شوق و ذوقی مبهم زیر پوستش می دوید . اشتیاقی مبهم و غریب وجودش را در فراگرفته بود...
انتشار : 24 - تیر - 1401 - 02:37
کد خبر : 9296
مشاهده : 169
سلام زندگی
به دنبال مدل لباس، اینترنت را ده بار بالا و پایین کرد .تا بالاخره مدل مناسبی را پسندید.
لباس مشکی ساده میدی (زیر زانو) را انتخاب کرد و عکس آن را برای خیاط فرستاد .
عروسی دختر خواهرش بود. نمی دانست چرا؟ ولی این مراسم برایش با تمام مجالس قبل تفاوت داشت .قبلا حوصله رفتن به مهمانی و عروسی را نداشت . اما این بار شوق و ذوقی مبهم زیر پوستش می دوید . اشتیاقی مبهم و غریب وجودش را در فراگرفته بود.
بلند شد .جلوی آینه ایستاد. خودش را در لباسی که انتخاب کرده بود تصور کرد .
از اندامش راضی بود . با انگشتان باريک وبلند خود انحنای کمرش را آرام لمس کرد. نگاهش در آینه بالا و بالاتر آمد و با زن درون آینه چشم در چشم شد .زنی خسته در آینه به او زل زده بود باچشمانی پرازپرسشهای بی جواب .
به تازگی ۴۲ سالگی را پُر کرده بود. مدتها بود که دیگر به ازدواج و عشق فکر نمیکرد .
اما در این چند ماهی که شاهد عاشقانه های دختر خواهر و نامزدش بود. دنیا رنگی تر شده بود. دختر ۱۸ ساله لجباز درونش دست بردار نبود . انگار دخترک تا به حال خواب بود یا در طلسمی گرفتار . معلوم نبود تا به حال کجا بوده که یکباره سر و کله اش پیدا شده بود. اما دیگر برای عاشقی و پوشیدن لباس سفید عروسی دیر بود. چه فرصت هایی که به بهانه درس ، موقعیت شغلی و رسیدگی به پدر و مادر از دست داده بود .
حالا با آمدن دختر ۱۸ ساله از زیر انبوه خاکستر سرکوب شده این سالها ، شعله کوچکی جانش را گرم کرده بود . دخترک ۱۸ ساله می خواست عشق را تجربه کند وبرای تنهایی ممتد و کشدارش همدمی پیدا کند.
یک آن از خودش خجالت کشید .که در این سن به عشق فکر کرده .به سرعت از جلوی آینه دور شد .
گل های روی میز
نورپردازی رنگارنگ
میهمانان شیک و خندان
و عروس و دامادی که در وسط پیست می رقصیدند . مثل نابینایی بود که به تازگی شفا یافته ، همه چیز برایش جذابیت داشت .
گوشه دنجی رادر سالن انتخاب کرده بود و از این معجزه لذت می برد.
نزدیک صبح بود. ترجیح داد بی هدف رانندگی کند و به خانه نرود . شوق و ذوقی که جانش را پُر کرده بود، جایی برای خواب باقی نگذاشته بود .
به آرامی خیابان ها را یکی پس از دیگری به انتها رساند .
صورتش زیر نور گذرگاه ها روشن و تاریک میشد . کنار پارکی توقف کرد. همه جا ساکت و آرام بود . هوا گرگ و میش بود و صدای جیرجیرک ها رو به پایان.
لحظه لحظه امشب را بارها مرور کرد. تا درست و حسابی درمغزش ثبت شود وتصویرزیبایی فراموش نشود.
زمانی که عروس دستش را گرفت و برای رقص به وسط مجلس برد. نگاه تحسین برانگیز و تشویق میهمانان ،تجربه جدیدی بود .
وقتی یکی از فامیل های داماد با تعجب و اشتیاق از او پرسیده بود واقعاً مجرد است و شماره همراهش را خواسته بود . فهمید برای هیچ کاری دیر نیست .
گرچه آنقدر بی فکر نبود تا به هر پیشنهادی جواب مثبت دهد . اما این که دیگران اورا هنوز جوان ، زیبا وتوانمند میدیدند .برایش کافی بود،تا به مهاجرت از غار تنهایی فکر کند.
دستانش را از هم باز کرد. چشمانش را بست و با تمام وجود هوای خنک سحرگاه را بلعید .
سوار ماشین شد به آینه نگاه کرد وبه زن درون آینه گفت :”زندگی جدید مبارک “.
نوروز واژهای است مرکب از دو جزء که روی هم به معنای روز نوین است. اصل پارسی میانه این واژه «نوکروچ» (Nok roc) یا «نوگروز» (Nogriz) است. به معّرَب آن «نیروز» گفته میشود.ابوریحان بیرونی که نوشتههایش در زمینهٔ نوروز غنیترین و معتبرترین آثار مکتوب است میگوید «نوروز نخستین روز است از فروردین ماه و از این جهت روزِ نو نام کردند که پیشانی سال نوست.قدمت نوروز و وجود این جشن به زمانهای پیش از هخامنشان و مادها برمیگرد
ارسال دیدگاه
مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : 0
ارسال دیدگاه
مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : 0