نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
داستان کوتاه از پریسا توکلی
سه ماه ست مقیم اروپا شده ام از اوایل زمستان،حدود سال نو میلادی.وقتی که همه شهر پر از شادی و شیرینی بود و شبها همه جا چراغانی،انگار کهکشان راه شیری با همه ستاره ها و سیاره هایش آمده باشند روی زمین.سرد است اما همه به هم لبخندهای گرم تحویل میدهند.جایی را بلد نیستم، پاتوقم کافه سر خیابان ست.میز کنار پنجره، بوی قهوه و کوکی های روزانه اش مستم میکند.آرامش و دکور چوبی کافه از دغدغه هایم کم میکند. تاشروع کلاس های دانشگاه، کار اصلی ام کشف مکان های تازه شهر است. پیدا کردن فروشگاه های مورد نیاز،یاد گرفتن مسیر اتوبوس و مترو. دو دوتا چهارتا کردن پولهایم و حساب و کتاب دخل خرج ماهانه ام. کاری که تا الان حتی لحظه ای درباره اش فکر نکرده بودم. تعطیلات سال نو که تمام میشود،شهر به روزهای عادی اش برمی گردد. همه سرشان به کار خودشان است.صبح در حال بدو بدو برای رفتن به سرکار.عصر خسته و بیحوصله، با خرید کوچکی برای شام، در راه برگشت به خانه. کسی حوصله کسی را ندارد. هنوز هوا سرد است. چشم ها از فاصله بین کلاه و شال گردن، بی احساس به مسیری که می روند،خیره شده اند. بخار هوا وقت حرف زدن، از دهان میان هوا پخش میشود. یاد هاآ کردن های صبح های بارانی خودمان می افتم. میخواهم به بازی، این کار را تکرار کنم، اما از آدمهای جدی اطرافم خجالت میکشم.دلم میخواد با کسی حرف بزنم ولی حس میکنم هیچکدام از آن جمله هایی که در کلاس زبان یاد گرفته ام به کارم نمی آید.لهجه محلی مردم شهر را هم خیلی متوجه نمی شوم. فقط خدا را شکر می کنم که در دانشگاهی بین المللی قرار ست درس بخوانم.انگلیسی ام خوب است اما مردم عادی نه انگلیسی من باب طبع شان ست نه حاضرند از زبان خودشان دست بکشند و انرژی صرف غریبه ای کنند که زبانش را نمی فهمند. اصلا نمی دانم با چه ایده ای پیشنهاد مشاور مهاجرت را برای این کشور پذیرفتم.انگار فقط مي خواستم رها شوم، بروم.فکر سختی ها،دلتنگی ها و بی همزبانی اش را نکردم.چهارتا عکس خوش آب و رنگ و تعریف های طاق و جفت مسئول دفتر مهاجرت را چسبیدم و گذاشتم راحت مجابم کند. نزدیک نوروز ست،دلم پر میکشد برای حال و هوای روزهای آخر اسفند،برای شور و حال بازار های ایران.برای ایستگاههای نوروزی با سبزه و ماهی گلی و کاسه های سمنو و… هیچکدام از اینها را ندارم.دلم تنگ شده.هیچ دوست و آشنای ایرانی دور و برم نیست. حتی توی این سه ماه،فروشگاه ایرانی هم در شهر ندیدم. سعی می کنم خودم را راضی کنم به هفت سین قلابی و من در آوردی خودم.یک بسته ریحان خریده ام،میشود سبزه ام. شاید بتوانم شکلات صبحانه را جای سمنو جا بزنم.دور سماق و سنجد را باید خط بکشم هیچ چیزی شبیه شان ندارم. یادم می آید چندتا سکه ریز و درشت ته کیفم شلنگ تخته می اندازند.یک سیب سبز از خرید هفته ام باقی مانده.کابینت آشپزخانه کوچکم را می گردم. یک بسته غنچه گل سرخ پیدا می کنم. روز آمدنم به دیار غربت،وقت بدرقه، مادربزرگ کاسه آب و مشتی گل سرخ و کمی سوهان عسلی خانگی و آینه کوچک خاتم کاری اش را توی سینی گذاشته بود و دعای سلامتی و محافظت میخواند. گفت: “آب را پشت سرت می ریزم تا زود برگردی، بقیه چیزهای توی سینی را بردار ببر.”اخم کردم و غر زدم به چه دردم میخورد،مادر چشم غره رفت که دلش را نشکن. حالا همه اش به دردم میخورد.گل سرخ ها را جای سنبل و سوهان عسلی ها را دو منظوره سر سفره ام گذاشتم. هم شیرینی ست هم با سین شروع می شود.آینه کوچکش شاه نشین سفره ام شد. فکر کردم چقدر همیشه روی خرید ماهی گلی برای نوروز حساسیت داشتم.سه باله،با یک رگه سیاه یا سفید، چشم هاش ورقلمبیده باشد و وقتی نگاهش میکنم بوسه های خیس برایم پرتاب کند. حالا چی، اینجا حتی عکس ماهی گلی هم گیرم نمیاد. چشمایم را بستم تا تصویر هفت سین خانه را به یاد بیاورم که بفهمم چه کم دارم؟ صدای مادر در گوشم پیچید، پاشو دختر خوابت برده یا در هپروتی. انگار وسط بهشت فرود آمده باشم و نفس پر نور فرشته ها به صورتم بخورد. چشمانم را با تردید باز کردم. گرمای وجود مادر را حس میکردم.میان دیوارهایی بودم که ترانه عشق و شادی می خواندند. عطر زندگی در فضا پخش بود. از جایم بلند شدم، دستهایم را باز کردم دور خودم چرخیدم،خندیدم، از دور مادر را بوسیدم. گفتم:” من دیگر نمیخواهم برای ادامه تحصیل به اروپا بروم، پشیمان شدم.” مادر چشمهایش گرد شد و گفت:” پناه بر خدا، خواب نما شده ای؟مگر ما مجبورت کرده بودیم.خودت بریدی و دوختی، حالا جا زدی؟ اینهمه تلاش و خرج کردی که آخر به اینجا برسی؟” نمیدانستم چطور به مادر بگویم که در حالتی نیمه هشیار به کشف و شهودی رسیدم که آینده ام را دیدم و فهمیدم که آدم رفتن و دل کندن نیستم، که حال و هوای خانه و کاشانه ام،خانواده و وطنم را با هیچ کس و هیچ جایی طاق نمی زنم. چطور میگفتم تا باور کند. به عشق شان ماندم، نرفتم، چاره ای ندارند که بودنم را باور کنند.
#پریسا_توکلی شهریور ١۴٠٠
بخش فرهنگی رسانه
این مطلب بدون برچسب می باشد.