داستان کوتاه مخاطبان

داستان کوتاه نوش و نیش از نرگس عسکری

بعد از اینکه روی صندلی جا گرفت. دوباره سراغ گوشی رفت . پیام بابا را باز کرد ، نوشته بود: تورو خدا ، کار این شرکتِ کوفتی و قبول کن وگرنه ، صاحبخونه این ماه ، با خِفَت بیرونمون میکنه...

داستان کوتاه
از نرگس عسکری

نوش و نیش

یکی ۶۰ سالگی کم‌میاره.
یکی ۲۰ سالگی.
یکی تو سن ۳۰ سالگی احساس پیری میکنه.
یکی هم ۸۰ سالشه ولی خودش و جوون میدونه.
یکی با شنیدن ِجواب نه ، نابود میشه .
یکی هم زیربار هزار تا مشکل خم میشه ولی نمیشکنه….
نمی دونم چی به آدما ، قدرت میده؟؟؟
اصلاً بهش فکرکردی آدم قوی کیه ؟؟؟
هیتلر با اون همه دبدبه و کبکبه، آخرش کم آورد و خودکشی کرد ، ولی با چشمای خودم بچه هشت ساله رو دیدم که با جون کندن ، کار میکنه و خرج خانواده شو میده ..

اوس محمود میگفت و میگفت اما کو گوش شنوا؟؟
اوس محمود تا گوش ِبیکاری پیدا می کرد، براش از هر دری می گفت.
از فلسفه زندگی تا جوک های بی مزه …
بستگی به اتفاقات اونروز داشت و اینکه اوس محمود از کدوم دنده بیدار شده بود…
دختر جوونی با دمپایی مردونه ، کنار اوس محمود ایستاده بود و با بی حوصلگی این پا_ اون پا می کرد .
اما اوس محمود، خوشحال از اینکه هم مشتری پیدا کرده و هم گوشی برای شنیدن…

با آرامش و خونسردی کفشِ دختره رو کوک می زد…

_ خوب دخترم !!! نگفتی دانشگاه میری ؟؟؟ چه رشته ای میخونی؟؟؟

دختر برای طفره رفتن از جواب ، سرش رو توی گوش چّپوند و تندو تند تایپ کرد….

اوس محمود که جوابی نشنید ، زیرِ لب برای خودش خوند :
“خوشا فصلی که دور از غم..‌.
همه که شونه وا شونه …
دست وا دست …
سایه وا سایه…
شاه رفته خانه وا خانه…
بدو پیشُم بدو پیشُم…”.

و با خودش فکر می کرد،
اصلا این جوونا چه می فهمن زندگی چیه ؟؟؟ قدر هیچی و نمیدونن . ..
همه چی براشون آماده و مهیاست .
ولی همیشه ناراضی و دلخورن…

نگاهی به دختر کرد .
با خودش گفت: نگاش کن! همچی گوشیش و چسبیده، انگار شیشه ی عمر شه….
آهی کشیدو آروم به دنیای پشت ِپرده ِخیال ، خَزید…

زمانی که به خواستگاری گل افروز، رفته بود و بعد از ۴ بار جواب ” نه ” شنیدن ، بازم به مادرش التماس میکرد ، دوباره به خواستگاری بره.
اینبارتونسته بود با کار بیشتر ، پس انداز بیشتری جمع کنه.
مادرش، چایِ کهنه ِدم ِ لب سوزی ، جلوش گذاشته بود و گفته بود:
ننه جان !!!
اینقدر، منِ پیرزن و سنگ رو یخ نکن !!!
چقدر جواب سربالا بهم بِدن ؟؟؟؟
تو رو ارواحِ پدرت ، بیخیالِ این دختر شو . خودش دختر خوبیه هاااا ، ولی مادرش ، انگار دختر اُتول خانِ ، باباش آدم بدی نیست.
ولی نمیتونه رو حرف زنش حرف بزنه .

یادش افتاد به شیرین‌ترین قندی که توی عمرش خورده بود.
با دوچرخه دنبال ِ گل افروز، رفته بود و سر راه توی صحرا ، قشنگ ترین گل ها را چیده بود و دسته کرده بود .
بعد از عروسی شون،اولین بار بود که می خواست گل افروز و ببره بگردونه.
قند توی دلش آب شد.
دسته گل و به گل افروز داد .
لُپش و آروم بوسید.
گل افروز طفلی از خجالت قرمز شد .
اونو تّرکِ دوچرخه نشوند و باهم ، زدن به دل صحرا…
هییییییی روزگار !!!
چه زود گذشت….

شیرین ترین مزه دنیا همون قندی بود که تویِ دلش آب شده بود .
بعدها قند و شیرینی های زیادی خورده بود. ولی هیچ کدومش، اون مزه رو نداشت…

صدای دختر جوون اونو به سرعت ِنور ، از شیرینی و قندِ یادِ گل افروز و اون روزهای بی تکرار، بیرون کشید…

_آقا!!! کفش من آماده نشد؟؟؟
گفتم که عجله دارم .
_داره تموم میشه. یکم صبر کن دخترم…
با خودش گفت: باید اسم این نسل و نسلِ عجول و بی حوصله گذاشت …
دختر کفش ها را پوشیده_ نپوشیده ،همینطور که نِق، میزد: مگه نگفتم جای دوختش پیدا نشه؟؟؟ دور شد…

ایستگاه اتوبوس شلوغ بود. دعا می کرد بیشترِ این جمعیت با اتوبوسِ دیگه ای برن. تا اتوبوس اون بقدر کافی جا داشته باشه…

طبق معمول اتوبوس پر از مسافر بود.
ولی دختر، مثل بند باز ها به اتوبوس آویزون شد .

میدونست مرحله سخت، همین سوارشدنه .
یکی _ دو ایستگاه دیگه ، بیشتر مسافرا پیاده میشن و حتی برای نشستن هم جا پیدا میشه…
باید سریعتر خودش و به شرکت می رسوند.
بعد از اینکه روی صندلی جا گرفت. دوباره سراغ گوشی رفت .
پیام بابا را باز کرد ، نوشته بود:
تورو خدا ، کار این شرکتِ کوفتی و قبول کن وگرنه ، صاحبخونه این ماه ، با خِفَت بیرونمون میکنه…
_ دلش می‌خواست فریاد بکشه…
خسته شده بود …
خانم مسنی که روی صندلی روبرویی نشسته بود با تعجب نگاش می‌کرد…
ولی برای دختر مهم نبود . حتی خودش و جمع و جور هم نکرد…
_خوش به حال ِ اینا …
توی دوران خوبی زندگی کردن .
نمیفهمن ما چی می‌کشیم از این روزگار غدار … حالا هم به من زُل زده … بیا منو بخور…

گوشیش زنگ خورد ، بابا بود گوشی و سایلنت کرد .نمیشد جلوی این همه چشم وگوشِ نامحرم چیزی گفت…
_آخه پدرِ من!!!
من با زبانِ بی زبانی ، دارم می گَم : مدیرِشرکت چشمش ناپاکه…
مرض داره..‌.
اون وقت تو پیام دادی که!!!…
لا اله الا الله !!!!
_نفس بلندی کشید :
خدایا !!!
خدایا !!!
خدایا!!!
سرش و به پنجره اتوبوس، چسبوند.
کنارشون یک ماشین خارجی قرمز بود.
زن جوون حینِ رانندگی با موبایل ور می رفت…
عینک آفتابیش و بالای سرش،روی موهاش گذاشته بود …
_ دختر گفت :خوش به حالش!!!
خدایا! چی میشد منم مثل یه دختر معمولی بودم .
حالا ماشین نه …
لااقل ، پدرم یه خونه نقلی داشت.
که لَنگِ صاحب خونه و کرایه خونه نبودیم.
برای خودم تو یکی از اتاق ها قفسه میذاشتم و توش کتاب میچیدم …
بجای گشتن بین ِآگهیِ کار تو هر خراب شده ای ، دنبالِ جدیدترین مدل مانتو و مو بودم .
چی میشد منم ناخُنام و لاک میزدم ؟؟؟
نمیگم کار نکنم . نه…
به خاطر تنبلی نیست …
ولی لااقل با ترس و لرز سرکار نَرَم…
کارفرمای بی شرف، بد نگام نکنه و لبخند های زشت تحویلم نده …
خدایا !!! مگه توقع من از زندگی چیه ؟؟؟
اصلا کاش به دنیا نیومده بودم…
چی میشد من الان جای این زن، پشت فرمون بودم؟؟؟
_ پخش ماشین روشن بود.
خواننده می خوند:
“بدو پیشُم…
بدو پیشُم …
بدو ای نوشُم ونیشُم…
بدو ای آخرین عشقُم…
دوا دارهِ دل ِ ریشُم…”

_زن، پشت چراغ قرمز داشت به صدایی که منشی شرکت فرستاده بود.
گوش می‌کرد :
“خانم!!! تورو خدا، بیشتر به آقای مهندس توجه کنید .
همین دیروز یه دختر جوون اومده بود ، برای کار…
بهتر از شما نباشه، خیلی هم خوشگل و کم سن و سال بود …آقا میخواد اونو جای من بذاره . حالا من به دَرَک… زندگی خودتون چی ؟؟؟”

وخواننده همچنان می خوند :
” بدو پیشُم…
بدو پیشُم …”

نویسنده :
نرگس عسکری

تنظیم :
پریسا توکلی