شرکت کننده در جشنواره داستان کوتاه

داستان کوتاه نگهبان زمین از نسا دهقانزاد شرکت کننده در جشنواره

داستان کوتاه نگهبان زمین به قلم نسا دهقانزاد نویسنده نوجوان از تبریز شرکت کننده در جشنواره داستان کوتاه فریاد زمین و محیط زیست در رسانه ایرانیان اروپا

نگهبان زمین

مامان من میتونم تنیس خودم رو هم بیارم؟
مامان:بله عزیزم بردار
وای سرم ببخشید داداش ندیدمت
داداش:چه خبرت دختر یواش چیکار داری میکنی
داداش نمیدونی چقدر ذوق دارم برم روستای بابابرگ اینا رو ببینم
داداش:باشه با این ذوق کردنت کار دست خودت ندی یه وقت
با داداشم شروع کردیم به خندیدن . سوار ماشین شدیم بابا گفت:حاضرید بریم؟
مامان گفت:بله حاضریم، بریم .
از وقتی راه افتادیم داشتم فکر میکردم ،تصویر چمن های خوشگل ،جوی آب،مرغ،گوسفند ،…
من تا حالا مزرعه بابابزرگ نرفته بودم فقط تعریفش رو شنیده بودم.
از داداشم پرسیدم ،که سگ هم دارن .داداشم گفت:بله دارن
مامان گفت:دخترم یه کم چشماتو ببند تا زود برسیم.منم خوابم میومد آخه صبح زود بیدار شده بودیم ،سنگینی پلکهام رو احساس میکردم چشمم رو بستم ،یه دفعه دیدم دارم بالا پایین میشم چشمم رو که باز کردم دیدم انگار تو بهشتم ،با تعجب به دوروبرم نگاه کردم ،چه درختهای بزرگی،چه جوی آب زلالی ،کمی نزدیک شدیم دیدم کنار جوی به این زیبای زباله های کنار جوی آب بود،برگشتم به داداشم گفتم:دادش چرا اینقدر زباله اینجاست.
داداشم گفت:حتما اومده بودن گردش، زباله ها یادشون رفته گذاشتن .
گفتم:این همه زباله یادشون رفته کنار جوی خیلی کثیفه.
داشتم به بی توجهی این آدم ها که اومده بودن اینجا رو کثیف کرده بودن فکر میکردم که پدرم گفت:رسیدیم
سرم رو برگردوندم دیدم چه صحنه‌ای زیبای مثل یه عکس دل نشین بود پر از آرامش ،یه حس خوبی بود برام،یه خونه چوبی دورتا دورش رو گلدون کوچیک شمعدونی گذاشته بودن چمن های سبز که دلم نمیومد روشون پا بزارم،مرغ که جوجه هاش دنبالش بودن ،چندتا گوسفند کنار هم داشتن چرا میکردن،یه جوی آب کوچیک از وسط مزرعه رد میشد که بابابزرگ دورش رو سنگ های رنگی گذاشته بود که زیبایش رو چند برابر کرده بود کنار جوی آب ی درخت خیلی بزرگ سیب بود که از دیدنش سیر نمیشدم.
با تلنگر مادرم به خودم اومدم ،دیدم بابابزرگ و مادربزرگ روبه رو هستن پریدم بغل بابابزرگ چون خیلی دوستشون داشتم مادربزرگ من رو در آغوشش گرفت گفت:دختر مو گندمی من نمیگی مادربزرگ دلتنگته ؟گفتم: مادربزرگ منم دلم براتون تنگ شده بود.بابابزرگم گفت:بیاین بریم داخل استراحت کنید رفتیم بالا چه بالکن خوشگلی بود دورش رو بالش چیده بودن با گلهای رنگی،اما وسط این بالشها یه پشتی گذاشته بودن معلوم بود اونجا جای بابابزرگم هستش چون از داداشم شنیده بودم که بابابزرگ اونجا میشینه.
من کنار بابا نشستم تا درخت بزرگ سیب رو ببینم خیلی درخت بزرگی بود مثل غول درختی بود دلم میخواست خوب تماشاش کنم یه دفعه دیدم یه موجود عجیب از پشت درخت نگاه میکنه ترسیدم ،چشمم رو چند بار بازو بسته کردم اما نه واقعا ی چیز عجیب داشت نگاهم میکرد چشمام رو با دستام مالش دادم وقتی باز کردم دیدم هیچی نیست با خودم گفتم بازم خیال بافی کردی ترانه خانم .با صدای مادربزرگم به خودم اومدم ،مادربزرگم گفت:چایت سرد شد چقدر اون درخت رو نگاه میکنی،دادشم برگشت به مادربزرگ گفت:کجاش رو دیدین الان میره با اون درخت حرف میزنه بعد براش قصه میبافه ،همه زدن زیر خنده ،مادرم به داداشم گفت:چند بار بگم بچه ی من رو اذیت نکن.چایم رو که خوردم از توت های خشک که مادربزگ خودش اونا رو خشک کرده بود یه مشت برداشتم ریختم تو جیبم گفتم:من میخوام برم باغ رو بگردم .بابا گفت:برو ولی پشت باغ نرو که خطرناکه. گفتم:چشم و به طرف باغ رفتم کنار جوی آب نشستم دستام رو توی جوی آب بردم ،آب انقدر زلال و صاف بود مثل آینه میتونستی خودت رو ببینی اما یه دفعه بازم چششم به اون موجود عجیب افتاد خشکم زده بود .اون موجود موهاش مثل برگهای درخت بود،صورتش مثل آدم ها بود دست و پا داشت اما انگار دست و پاهاش از سنگ بود نفهمیدم چی شد داد زدم و از حال رفتم .وقتی چشمم رو باز کردم مادرم رو دیدم بالای سرم نشسته و گریه میکنه بقیه نشستن و دارن با هم حرف میزنن که چرا من از حال رفتم ،وقتی دیدن من چشمم رو باز کردم جلو اومدن هر کدوم یه سوال میپرسیدن ، چی شد؟چی دیدی؟مار نیشت زد…؟یاد اون موجود افتادم گفتم :یه موجود عجیب دیدم داداشم نزاشت من حرفم تموم بشه گفت: بازم خیال، دست بردار، همه رو نگران کردی. مادربزرگم گفت:بچم خسته شده بزارین یکم استراحت کنه ،همه رفتن که من استراحت کنم اما من فکرم پیش اون موجود بود .وقتی صورتم رو برگردوندم بازم دیدمش پتو رو به صورتم کشیدم با خودم گفتم:ترانه خواب می بینی الان چشمات رو باز کنی دیگه هیچی نیست،وقتی پتو رو یواش یواش از رو سرم برداشتم با ترس پنجره رو نگاه کردم چیزی نبود گفتم :ای ترانه ی سربه هوا دیدی چیزی نبود صورتم رو که برگردوندم دیدم جلوی در ایستاده اینبار بهم گفت:دادنزن خواهش میکنم، تو تنها کسی هستی که من رو میبینی  داد نزن ،من کاریت ندارم ،با ترس پرسیدم ،تو کی هستی؟چیکارم داری؟گفت :من نگهبان این روستا هستم، نگهبان آب،خاک،هوا،درختان و گیاهان .
من نگهبان این روستای زیبا هستم اما چند وقتیه مردم خیلی اذیتم میکنن،با ترسی که تمام وجودم رو گرفته بود پرسیدم ،چرا من باید تو رو ببینم ،اصلا اسم تو چیه ،گفت:نگهبان ،خونه ی من همون درخت سیب هست میخوای خونم رو بهت نشون بدم ،گفتم :برو، بعدا….
گفت:باشه و مثل باد رفت.
بدنم از ترس مثل چوب خشک شده بود دستام عرق کرده بودن به زور از تخت پایین اومدم، برم به مادرم و بقیه بگم چی دیدم،اما حرفهای داداشم که یادم افتاد نرفتم. با خودم گفتم خواب بودم تو خواب دیدم یه ویشگون از خودم گرفتم ببینم خوابم یا بیدار، اما بیدار بودم.
شب شد. همه خوابیدن. اما من فکرم فقط پیش اون موجود بود. با خودم گفتم:فردا میرم ببینم خواب بودم یا نه.
صبح از خواب بیدار شدیم صبحانه رو که خوردم رفتم کنار درخت سیب گفتم :آقای نگهبان صدای از پشت سرم گفت:بله خوشحالم اومدین وحرفهای من رو باور کردین .گفت میای  بریم خونه ام رو بهت نشون بدم. من کمی مکث کردم بعد گفت : باشه بریم .
نگهبان من رو به سمت خونه خودش برد . نگهبان گفت : ببین چی به سر خونه ی من اوردن این مزرعه سرسبز قدیمی الان تبدیل شده به یک زباله دونی . سرم رو چرخوندم ، همه جا پر بود از زباله، کاغذ ، نوشابه ، پوست میوه ، و.. از مزرعه بوی شدید زباله می اومد تمام گل ها پژمرده شده بودن گنجیشک ها چمدان خودشون رو بسته بودن و می‌خواستند از اینجا بروند حتی دیگه روباه هم حوصله گول زدن مرغ ها رو نداشت .سرم رو انداختم پایین گفتم : اینجا چرا انقدر باید  زباله داشته باشه؟ نگهبان گفت: چون هر کس که میاد نگاهی به مزرعه بندازه زباله ای رو به زمین میندازه و میره گفتم : من چطوری میتونم بهت کمک کنم؟  نگهبان گفت: ترانه تو و من باید یک گروه بشیم و نزاریم کسی دیگه اینجا زباله بریزه .تا خواستم حرف بزنم  یک دفعه پدر صِدام زد گفتم : پدر داره من رو صدا میزنه باید برم ولی من بهت قول میدم که کمکت کنم.
به سمت خونه رفتم پدر گفت: ترانه کجا بودی؟ گفتم: رفته بودم مزرعه  یه کم قدم بزنم
پدر گفت: مگه من نگفتم به مزرعه نرو همین دیروز بیهوش شده بودی.  گفتم : ببخشید کم میرم سمت مزرعه ! پدر گفت :  ای خدا من میگم نرو این میگه کم میرم باشه حالا بیا تو میخوایم ناهار بخوریم،  منو پدرم رفتیم داخل خونه ولی من دلم میخواست برم و به نگهبان کمک کنم ،رفتم داخل خونه همه دورسفره جمع شده بودن ،ناهار رو که خوردیم رفتم کنار پدربزرگ نشستم ،پدر بزرگم دستش رو رو سرم کشید و گفت:دختر کنجکاو من! دیگه چه سوالی داری؟ گفتم: چطور میشه نزاریم مردم اینجا زباله بریزن ،آب رو کثیف نکنن،شاخه درختهارو نشکنن.پدر بزرگ آهی کشید و گفت:این آرزوی ما مردم روستا هست ولی حیف که هیچ کس توجه نمیکنه. زمان قدیم که من کوچیک بودم اینجا یه تیکه از بهشت بود ولی حالا مردم میان برای تفریح ولی همه جا رو به هم میریزن انگار تو خونه خودشون هم همین بلا رو سر خونشون میارن. دیدم پدربزرگم غمگین شد چشماش کلی غم و حسرت داشت ،بلند شدم که برم سراغ نگهبان. مامانم گفت: باز کجا،مادربزرگم گفت:بابا بزارید بره بیرون بگرده چرا فقط میگید نکن،نرو،اومده اینجا بازی کنه بزارید راحت باشه،مادربزرگم انگار حرف دلم رو زد ،من از فرصت استفاده کردم و رفتم کنار درخت،نگهبان رو صدا زدم اما نیومد با خودم گفتم:چرا نمیاد شاید دیگه نمیخواد ببینمش،نشستم دوباره صداش کردم نگهبان اومد دیدم  یکی از موهاش که شبیه درخت بود داره خون میاد گفتم: چی شده؟ناراحت شدوگفت:هیچی من دیگه عادت کردم بازم یکی از شاخه های درختا رو کندن و سوزوندن،هر بار این شاخه ها رو میشکنن من عذاب میکشم.خیلی ناراحت شدم گفتم:من چه کمکی میتونم بکنم؟ لبخند زدو گفت :تنها نمیشه کاری کرد من میخوام تو به همه بگی که وقتی میان طبیعت گردی مواظب ما هم باشن ماهم جون داریم ما هم نفس میکشیم ،آب ، خاک ، هوا ،حتی حیوانات … چشمهای  نگهبان پر اشک شد خیلی دلم براش سوخت اشک چشمم رو پاک کردم ولی دیگه نگهبان رو ندیدم هر چقدر صدا زدم جوابی نیومد اما از اون وقت تصمییم گرفتم تا جای که توانش رو دارم از طبیعت و حیوانات مواقبت کنم .

نسا دهقانزاد

نویسنده نوجوان

 

تنظیم:پریسا توکلی