نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
داستان کوتاه .
از مرضیه عطایی(ارغوان )
من باید برای امین یه کاری می کردم . غصه خوردن و دل سوختن خشک و خالی که فایده نداشت . سه روزه که از فکرش بیرون نمیام . اون روز عصر رفته بودم خرید ، توو مسیر برگشت سر چهارراه ، امین داشت شیشه ی ماشین پاک می کرد . شوکه شدم. بغض کردم. داشتم خفه می شدم . همون لحظه مامانم زنگ زد . نتونستم جواب بدم . اشکام سرازیر شده بود و هیچ چیز جلودارم نبود. صدای موزیک رو قطع کردم . استاپ کرده بودم. انگار هنگ بودم . با بوق ماشین پشت سرم، به خودم اومدم که چراغ سبز شده و راه افتادم .کمی جلوتررفتم. نمی دونستم باید چی کار کنم . زدم کنار . چشمامو بستم و چند تا نفس عمیق کشیدم . انگار یه وزنه ی صد کیلویی به قلبم آویزوون بود . باید یه کاری می کردم. من معلمش بودم . امین همیشه با انشاها و نقاشی ها ی قشنگش ، منو شگفت زده می کرد.چقدر رویاهای قشنگ داشت . دوباره اشکام سرازیر شد .
فورا خودمو به خونه رسوندم . دلم یه جای خلوت و دنج می خواست که فکر کنم . باید یه کاری می کردم.
مامان فهمید که بهم ریخته ام . معمولا خودش می دونه ،اینجور مواقع باید صبوری کنه تا خودمو پیدا کنم .
روی مبل تووی هال دراز کشیده بودم و همینطور که فکرم درگیر بود ، داشتم بی هدف توو اینستا می چرخیدم ، یک لحظه پست یه فروشگاه کتاب اومد . یه فکر ناب جرقه زد توو ذهنم. بلافاصله ، به یکی از دوستان قدیمی، آقای نظری ، که در مرکز شهر یک کتاب فروشی داشت، زنگ زدم . بی مقدمه ماجرا رو شرح دادم . خیلی عالی استقبال کرد . فرداش که به مدرسه رفتم . زنگ تفریح بعد از زنگ انشا، امین رو صدا زدم و بهش پیشنهاد دادم بریم کتابفروشی دوستم که چند تا کناب مرتبط با موضوع انشا براش امانت بگیرم. چشماش خندید .
خبر نداشت براش نقشه کشیدم.قرار بود دوستم به بهانه ی امانت کتاب، غیر مستقیم بهش پیشنهاد همکاری پاره وقت بده .
فردا عصر که به کتابفروشی رفتیم ، خیلی زود صحبتا پیش رفت . قرار شد بعد از ظهرا روزی چهار ساعت بره کمک دوستم . همینطور که آقای نظری با امین صحبت می کرد . ازشون اجازه گرفتم و خداحافظی کردم .
حال خوبی داشتم ، خیلی خوب.
جهانم زیبا شد .
مرضیه عطایی”ارغوان”
زیر پوست شهر(3)
بعد از اینکه روی صندلی جا گرفت. دوباره سراغ گوشی رفت . پیام بابا را باز کرد ، نوشته بود: تورو خدا ، کار این شرکتِ کوفتی و قبول کن وگرنه ، صاحبخونه این ماه ، با خِفَت بیرونمون میکنه...
رقیه، صفیه، حلیمه، جمیله، منیره و عیال بنده حمیده شش دختر کرم بودند که به ترتیب با معصوم،محمود، منصور، مهرجو، این بنده کمترین، موعود، ازدواج کرده بودیم وهمگی ساکن عمارت کَرم بودیم تو همه دامادا، من تنها دامادی بودم که کچل نبودم و بقیه یا زلفعلی و یا فقط یک نوار باریک دور گوششون مو داشتند.
استعارههای جهتی در فرشهای محرابی زبانشناسی شناختی یکی از سه دیدگاه مطرح در حیطه زبانشناسی است که در دهههای اخیر پژوهشگران به آن توجه کردهاند. یکی از مهمترین مباحـث زبـانشناسـی شـناختی، معنیشناسی شناختی است که نخستین بار از سوی لیکاف مطرح شد و نگرشی را معرفی کرد که بسیاری از معنیشناسان را مجذوب خود ساخت. […]