داستان کوتاه مخاطبان

داستان کوتاه-پیله ای که عاشق بود-محبوبه تورانسرایی

آنجایی که خودت دور زندگی ات پیله بافتی، در واقع شعورِ هستی تشخیص داده زمانی است که تو به یک دگردیسی نیاز داری،

داستان کوتاه از
محبوبه تورانسرایی

پیله ای که عاشق بود

چشم هایم تار شد. مثل همیشه بین دست و پایش گم شدم. دیگر حتی درد را هم حس نمی کردم. فقط اشک بود که هیچ وقت هم تمامی نداشت. موهای بافته ام را دور دستش پیچید و من را به سمت در کشید.
بلند داد می زد: چه غلطی کردی؟ دوباره بگو ببینم چی گفتی؟
دیگر چیزی به خاطر نمی آورم. چشم که باز کردم پرستار درمانگاه داشت زخم لبم را شستشو می داد. آراد هم کنار تخت ایستاده بود. نگران به نظر می رسید. اما اهل محبت کردن هم نبود. به قول خودش که می گفت: به زن جماعت نباید مهربانی کرد وگرنه پررو می شوند و دیگر نمی توان جمع شان کرد. عقیده ای که هیچ وقت قبل از ازدواج به آن پی نبرده بودم. بدون هیچ صحبتی به خانه برگشتیم. خودم را روی تخت رها کردم. دوباره صورتم خیس شده بود. از خودم بدم می آمد. چرا این همه منفعل بودم!؟ در برابر این همه آزار و شکنجه تنها پاسخم سکوت و گریه ی بی صدا بود. من و آراد ترم اول دانشگاه آشنا شده بودیم. هنوز خودم را نمی شناختم و نمی دانستم از زندگی چه می خواهم. اما آراد انتخاب من بود. علی رغم مخالفت شدید هر دو خانواده مخصوصا پدر من بالاخره همه را راضی کردیم تا ازدواج کنیم. من اهل شرجی اهواز و آراد بزرگ شده ی تهران بود. بعد از عقد چون هیچ کس دل خوشی از این وصلت نداشت با تدارک کمی راهی تهران شدیم و زندگی مان شروع شد.اما من نکته ای را در مورد آراد نمی دانستم، او بسیار شکاک بود. اولین روز زندگی مشترکمان گفت : دلم نمی خواهد از خانه بیرون بروی. اگر هم کسی در زد باز نکن. من هم که حالا جز او کسی را نداشتم هر چیز که می گفت چشم می گفتم. این شک ها کم کم جای خود را به دعوا و کتک کاری داده بود. دوری از خانواده و تنهایی از یک طرف بی توجهی و شکاکی آراد از طرف دیگر داشت نابودم می کرد. او حتی اجازه نمی داد یک دوست داشته باشم. هیچ نمی گفتم اما رنگ صورت و بدن نحیفم درونم را بیرون می ریخت. گلی که نور عشق و شبنم محبت نبیند باید هم زرد بشود. از کودکی دختری شاد و پر انرژی بودم. از همان هایی که از هر انگشتش یک هنر می ریخت. حالا نمی توانستم هیچ کدام از کارهایی که دوست دارم را انجام بدهم. روح من برای این قفس ساخته نشده بود. اما آبروی پدر و حرف دیگران چیزی بود که ناچارم کرده بود تحمل کنم. آراد حتی راضی نمی شد برای بهتر شدن اوضاع چند کلمه حرف بزنیم. من هم جرات تغییر شرایط را نداشتم. احساس می کردم پشتیبانی ندارم. این بار اما با همیشه فرق داشت. چیزی درون من فروریخته بود. دلتنگ کسی بودم که قبلا خودِ من بود. خدایا خسته ام کمکم کن. برای اولین بار بود که حس کردم کسی را دارم که جز او به هیچ همراه دیگری نیاز ندارم. با درد زیاد نشستم. به سختی دفترچه و خودکاری که روی میز کنار تخت بود را برداشتم. شروع کردم به نوشتن. باور کردنی نبود. تاصبح بیدار ماندم و دفترچه پر شد از شعر های سپیدی که حاصل زخمِ سر باز کرده ی من بود. فکر هایم را کردم. “مرگ یک بار شیون هم یک بار” باید خودم را نجات می دادم. بعد از اینکه آراد به سر کار رفت. از خانه بیرون زدم. به اولین دفتر وکالتی که سر راه دیدم رفتم. با کمک وکیل به پزشکی قانونی مراجعه کردم. چند ماه بعد جهنمی که با دست های خودم ساخته بودم پایان یافت. جدا شدیم. به شهر خودم برگشتم. توان رویا رویی با خانواده ام را نداشتم. با پس انداز کمی که داشتم، همراه چند دختر دانشجو یک خانه اجاره کردیم. باید دنبال کار می گشتم بالاخره موفق شدم در یک نشریه مشغول به کار شوم. مدتی بعد به آغوش خانواده برگشتم.

توانستم چند کتاب بنویسم اولین کتابم سرگذشت خودم بود. اسمش را گذاشتم:
“پیله ای که عاشق بود”
پروانه ها را دیده ای؟
اگر روزی نه راه پس داشتی نه راه پیش، بغض آمد و پایش را درست روی گلویت گذاشت. آنجایی که خودت دور زندگی ات پیله بافتی، در واقع شعورِ هستی تشخیص داده زمانی است که تو به یک دگردیسی نیاز داری، دلت قرص باشد. در پیله ات قصه ی پرواز را بنویس.

محبوبه تورانسرایی _نسیما

تنظیم پریسا توکلی