داستان کوتاه « کارنامه » به قلم وحید بنی سعید

کارنامه

مادرم بیدارم می‌کند و می‌گوید: “یوما عینی! بلند شو ناشتا بخور، امروز قراره بری کارنامتِه بگیری.” بدنِ خیس و چسبیده به رختخواب را تکان می‌دهم و بلند می‌شوم.
شیرِ درام را که فاصله‌ی زیادی با رختخواب ندارد باز می‌کنم و صورتم را می‌شورم. درام چنان به من نگاه می‌کند که انگار دارم خونش را می‌‌ریزم. کنار پدرم می‌نشینم و رادیوی باطری‌خورِ کوچک را روشن می‌کنم. آفتاب از کرانه‌ی آسمان بالا آمده بود و در اولین پرتابه‌هایش، مه‌ رقیق را بخار می‌کرد.
با صدای خواننده* که می‌خوانَد “سحر که از کوهِ بلند جامِ طلا سر میز‌نه ” ، بی اختیار نگاهم را به چینه‌ی پشتِ بامِ بلندِ آجری حیاطِ روبرویی می‌گردانم؛ من کوه را فقط بر پرده‌ی سینما یا عکس‌های مجله‌ها دیده بودم؛ و جامِ طلا را هم در فیلم‌های گلادیاتوری دستِ امپراطور و اشراف‌زادگانِ رومِ باستان و در تصاویرِ شاهان خودمان در کتابِ تاریخِ کلاسِ پنجم و ششمِ دبِستان ؛ فکر می‌کردم شربت ویمتو در آن می‌ریزند و با لذت می‌نوشند.آخه خودمان یک لیوان از جنسِ روی داشتیم که وقتی با آن آبِ خُنک می‌خوردیم خیلی کیف می‌داد.
“بیا بریم صحرا که دل بهر خداش پر می‌زنه” خواننده می‌خوانَد.
خاکِ حیاطِ ما از اختلاط با هوای شرجی ، چسبنده و قهوه‌ای شده بود، انگار در خواب عرق کرده است و دیوارِ اتاقِ گِلی‌مان بوی نا می‌داد. بوریاهای کپرهای دو همسایه‌مان، گویی در تکرارِ خواب‌های بد، اشکِ حقارت بر هوای خیس و بویناک می‌ریزند.
خواننده ادامه داد” بیا بریم جانِ کیجا دنبالِ اون مردِ جوون/که دامنِ پُرچینِ خود پُر کنیم از لاله و ریحون.” نگاهی به پدرم انداختم، صورتِش پر از چین و چروک بود که چشمانش را لای شیارهای شخم خوردشان پنهان کرده‌اند. بنده‌ی خدا دیشب چندتا جلیقه‌ی دست دوم را رفو کرده و با داغ کردن کتری آن‌ها را اُطو کرده بود که امروز بعد از ظهر در صفای حراجی به فروش برساند. مادرم به مانند هر روز پیچیده در پیراهنِ بلند و سیاه و با چِلابِ(سنجاق) فلزی شیله‌ای (مقنعه)به رنگِ مشکی که تمامِ سر و گردنش را پوشانده بود، می‌بینم. در صورتِ غمگینش ،خال‌کوبی سبزرنگِ بالای ابروها، چشمانِ سیاه و نقشِ زیبایی از زیر لب تا چانه‌اش که خمیدگی گریه را و نا مهربانی زمان را داشت می‌دیدم. خال‌کوبی مچ و پشتِ دستانش در خندق‌های چروک پوست، مثلِ غنیمت‌های جنگی به تاراج رفته بودند. به قولِ مادرم:” این خال‌کوبی‌ها زینت دخترای فقیرند.”
تشویشِ اندوه‌باری مرا فرا می‌گیرد، انگار هر سه نفرمان روی خاکِ قلعه‌ای ویران گشته، نشسته‌ایم.
ترانه‌خوان با صدایِ جذاب و مخملینی از مرغِ زیبا و چمن و درسِ وفای بلبل خواند که آخرش هم بلبلی دیوانه‌وار چَه‌چَه می‌زَنَد.
لباس پوشیدم و برای رفتن به مدرسه مهیا شدم، از در پلیتی دو چوبه(چهارچوب نداشت) که بر دیوارِ سنگیِ کوتاهی تکیه زده بودند، بیرون رفتم. توی کوچه دو تا گربه با پشتِ خم و موهای سیخ شده، بر سرِهم غرش می‌کردند ، مثلِ دو زمام‌داری که برای توسعه‌ی قلمروشان شیپورهای جنگ را به صدا در می‌آورند. گویی آوازِ خواننده‌ی خوش‌صدا در مورد مُرغک و بلبل را نشنیده‌ گرفته‌اند.

به راهم ادامه دادم و رفتم دنبال همکلاسی‌ام عیدو یه‌تومنی که با خانواده در کوچه‌ی ما زندگی می‌کرد. دربِ حیاط‌شان باز بود ،بویِ پِشکِل و بُز و فاضلاب با آمیختنِ با هوای شرجی ، فضا را تهوع آور و نفس کشیدن را تنگ می‌کرد. یاد آن قسمت از ترانه افتادم که خواننده می‌خواند” ما همه اهلِ صفاییم/بنده‌ی خاصِ خداییم/چشمه‌ی مهر و وفاییم.”

روی سر عیدو لکه‌ای بود که وقتی آفتاب بر آن می‌تابید نوری نقره‌ای رنگ به خود می‌گرفت و شبیه سکه‌ی یک تومانی می‌شد. بچه‌ها می‌گویند:”موشا سرشهِ لیسیدن”.
اما من فکر می‌کنم که علتش نبودن بهداشت است.
وارد مدرسه شدیم، رفتیم سرِ کلاسِ ششم کارنامه‌هامان را گرفتیم، من با معدل هیجده ونیم قبول و شاگرد اول کلاس شده بودم(البته در آن زمان نمره‌ی معدل برای خانواده‌ها چندان مهم نبود و فقط نتیجه اهمیت داشت)، عیدو مثل تعداد‌‌‌ِ زیادی از بچه‌ها تجدید شده بود و من امیدوارش کردم که کمکش می‌کنم، شاید در امتحاناتِ شهریور قبول بشه .

وقتی برگشتم پدرم را روبه‌روی سقاخانه‌ی کَل فاطمه دیدم، به نظرم رسید دارد دخیل می‌بندد.ترسیدم و توی دلم گفتم :”حالا چطور می‌خواد نذرشِ ادا کنه”.
سلام کردم و گفتم :”قبول شدُم “، خیلی خوشحال شد و بغلم کرد و بوسیدم.
با هم رفتیم خانه. مادرم نیز از خبر قبولی‌ام خیلی خوشحال شد و مرا در آغوش گرفت و کِل زد.