نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
زاوش، زنگ خونه ی آقا زکریا رو فشار داد و با شنیدن صداش،حواسش پرتاب شد به سالها قبل. تا رخشنده خانم از اون حیاط عریض و طویل برسه دم در، با یادآوری هزار و یک خاطره ی بچگی که از مغزش فوران کرده بود، تلخندی روی لباش نقش بست. کتابهای سفارشی آقا زکریا رو داد و خداحافظی کرد. نمیدونست چقدر وقت ندیده بودشون ولی انگار دوریِ تک دخترشون غبار پیری روی چهره ی مادر نشونده بود و ده سال بیشتر از سنش نشون می داد. دختری که با رفتنش دل همه براش تنگ شده بود، ذهنش رو آغشته ی یادش کرد و زیر لب اسمش رو زمزمه کرد: مهپاره…
“وقتی به دنیا اومد بس که پوستش سفید و بلوری بود همه میگفتن مثل یه تیکه ماهه، همین شد که اسمش شد مهپاره. زیبایی های صورت مهپاره روز به روز شکفته تر می شد، طوری که از چهارده، پونزده سالگی خواستگارهای طاق و جفت داشت. اما کی زیر بار ازدواج می رفت. نه رخشنده خانم حاضر بود دختر نازپروده اش رو دست هیچ سیبیل کلفتی بسپاره، نه آقا زکریا هیچ شاهزاده ی سپید اسبی رو لایق مهپاره میدونست. حتی اونی که به مهپاره علاقه خاص داشت، به چشمش نمی اومد. تا اینکه قرعه فال رو به نام یک آشنای دور زدند که به اعتبار نام و نسبت فامیلی و تعریف و تمجید اطرافیان، بالاخره مقبول افتاد. تنها چیزی که دل می زد، این بود که داماد، ایران نبود و تمام مراسم خواستگاری و بله برون رو اینترنتی و تلفنی برگزار کرد و قرار شد دوهفته قبل از عقد و عروسی، به ایران بیاد اما سر موعد خبر داد که امکان سفر نداره و برای اقامتش دچار مشکل میشه و مجبورن غیابی ازدواج کنن. در کمال ناباوری رخشنده خانم و آقا زکریا، بخاطر اوضاع پیش اومده و اعتمادی که خانواده داماد داشتند، با شرایط موافقت کردند و سه ماه بعد با دلی تنگ و چشمانی اشکبار، پاره تن شون، مهپاره رو راهی دیار غربت کردند. مهپاره غیر از روی زیبا، یک روح بی همتا داشت، هم مهربان، هم خلاق و هنرمند. انگار خدا سرِ دلِ استراحت و با دقت از گِل وجودش، خاص ترین گُل زمانه رو پدید آورده بود. با این اوصاف خیلی زود دل از داماد برد. اما مهپاره نتونست خودش رو با نوع زندگی و خلق و خوی همسرش تطبیق بده. هرچند تمام سعیش رو میکرد که زندگی آروم و بی تنشی رو بسازه، اما حس می کرد ‘منِ’ شون ‘ما’ نمیشه. شوهرش به بهانه ی اوضاع ناامن شهر، وقتی سرکار می رفت، در خونه رو قفل میکرد. یه روز که توی خونه سعی داشت با نقاشی کشیدن تنهایی و دلتنگیش رو التیام بده، صداهای عجیب غریبی شنید. دوتا از پنجره ها شکست، چندتا نقاب پوش ریختن توی خونه و وسایل رو به هم ریختن. مهپاره از ترس نفسش بند اومده بود حتی قدرت جیغ کشیدن هم نداشت. دست و پاش سست شده بودن. فقط با چشم هایی وحشت زده نگاهشون می کرد. چند دقیقه بعد که جوون های سیاه پوش مهپاره رو با یه خونه آشفته رها کردند تازه به خودش اومد و بلند شد و شماره همسرش را گرفت. وقتی او با نهایت خونسردی با موضوع برخورد کرد، مهپاره خیلی تعجب کرد اما بعد از شنیدن دلیل بی تفاوتیش، تعجب، جاش رو به خشم داد. شوهرش گفت که اصلا نگران نباشه وحمله کننده ها، دوستاش بودن که برای صحنه سازی و گرفتن خسارت از بیمه هر از چند مدتی، به خونه ی یکی از افراد گروه یورش می برن، اونم بیخبر، تا واقعی جلوه کنه. این بار نوبت خونه اونا بوده و بعد از اینکه پول بیمه رو که بگیرن، مهپاره ماجرای اونروز رو حتما فراموش میکنه. با این حرفا، دلِ مهپاره که آروم نگرفت، هیچ، از این نوع زندگی دلزده شد و این تازه اول ماجرا بود. اتفاقی که باعث شد سر درد دل مهپاره برای پدر و مادرش باز شه” همه اینها رو وقتی برای زاوش تعریف کردم که با دیدن رخشنده خانم، نگران اوضاع شده بود و ازم احوال مهپاره رو گرفت. این دومین بار بود که زاوش خواست از مهپاره خبر بگیره، دفعه اول شب عیدِ پنج سال پیش بود، چند روز قبل از عقد مهپاره. وقتی عشق بدجوری شب و روزش رو قاطی کرده بود. من، دوستِ مهپاره بودم و همکلاسِ زاوش. هر چند پدر زاوش دوست قدیمیِ آقا زکریا بود، اما از ترس پذیرفته نشدن، وارد عمل نمی شدن و تا اون زمان فرصتی نشده بود مهپاره و زاوش ساعت های عاشقی شون رو با هم کوک کنن.اون سال زاوش از من خواست که پیام عشقش رو به مهپاره برسونم، اما خیلی زود دیر شده بود.
با حال خوش امروز و هوای دلپذیر بارونی، فرقی نمیکنه چند شنبه ست، توی کتابفروشی آسمان نشستم و با مهپاره در حال طرح ریزی یه کافه گالری برای به نمایش گذاشتن تابلو هاش هستیم. زاوش ساختمون کنار کتابفروشیش رو به همین منظور خریده تا وقتی توی ‘آسمان’ هست هم دیگه از ماهِ دلش دور نباشه. میگه: “خودم مشتری دائم و پر و پا قرص کافه تون هستم.” چقدر خوشحالم که باز مهپاره به حال خوب همیشگیش برگشته و من تونستم بعد از گسستن زنجیرهای اون پیوندِ اشتباه، واسطه ی رسیدن این زوج دوست داشتنی باشم.
*زاوش، نام دیگر سیاره مشتری.
آبان١۴٠٠
نویسنده: #پریسا_توکلی
لیلا طیبی / مستند «خداحافظ طبریه» ساخته «لینا سوآلم» به عنوان نماینده رسمی سینمای فلسطین در جوایز اسکار ۲۰۲۴ معرفی شد.
زانا کوردستانی / «چمدان» به کارگردانی آکو زندکریمی و سامان حسینپور، موفق به کسب جایزه بهترین فیلمنامه از جشنواره پارما شد.
زانا کوردستانی / استاد “رضا کریممجاور” نویسنده و مترجم ایرانی کُرد ایرانی، زاده ۱۳۵۷ خورشیدی در بوکان است.
زانا کوردستانی / با پایان مهلت ارسال اثر برای حضور در هفدهمین جشنواره بینالمللی فیلم مستند ایران «سینماحقیقت»، ۶۱۵ مستند ایرانی خواستار حضور در این دوره شدند.