داستان کوتاه

داستان کوتاه (کتاب قدیمی) از پریساتوکلی

حاشیه بعضی از صفحه ها نقاشی های ریز و یادداشتهایی بود که سر در نمی آوردم، باید رمزگشایی می کردم. رسیدم به صفحه اول کتاب،...

داستان کوتاه از پریسا توکلی

کتاب قدیمی 

اون روزِ میونه ی پاییز که خورشید رفته بود مرخصی، هوا نیمه تاریک بود و آسمون دست و دلباز به شهر می بارید، توی ماگ قرمزم شیر قهوه داغ ریختم و بخار خوشبوی بالای لیوان رو تا اعماق وجودم فرو بردم. مبل چرخدارمو کشیدم نزدیک شومینه، جورابای زرد حوله ایم رو پوشیدم و پاهامو دراز کردم طرف آتیش تا حسابی گرما تا مغز استخونم رو حال بیاره.

از چندتا کتابی که از برای خوندن انتخاب کرده بودم، یکی برداشتم، یه کتاب صحافی قدیمی زرکوب که دیگه زر نداشت و فقط هاله ای طلایی از اسم خودش و نویسنده اش باقی مونده بود. سعی کردم حدس بزنم چند سال از چاپش گذشته، بازش کردم، تمام کاغذهاشو با یه دست گرفتم و از زیر انگشت شستم رهاشون کردم. بوی خوش کهنگی کاغذ رو نفس کشیدم. یه جا کاغذا سنگینی کردن یهو ول شدن، گلبرگهای خوشرنگ گل سرخی که بواسطه سالها جاخوش کردن و خشکیدن، عطرش پنهان و رنگش نمایان تر شده بود، باعث این مکث شد.

ترسیدم لمس شون کنم و تمام حس اون عاشق خوش ذوقی که این کارو کرده بود توی دستام خرد کنم. اروم ازش گذشتم. زیر خیلی از جمله های کتاب خط کشیده شده بود، برام جالب بود، این عادت رو خودمم دارم.

حاشیه بعضی از صفحه ها نقاشی های ریز و یادداشتهایی بود که سر در نمی آوردم، باید رمزگشایی می کردم. رسیدم به صفحه اول کتاب،

تقدیم به همسرم!

و زیرش یادداشتی خوش خط که با خودنویس نوشته شده بود

… که دریایی از محبت و کوهی از صبوری ست.

این دل نگاره ها به یادگار بماند برای ثمره زندگی مان پسرم یا دخترم که روزگارمان را در آینده ای نزدیک زیباتر خواهند کرد.

هدیه به تو، به سال یکهزار و سیصد و عشق.

امضا به اسم نویسنده کتاب بود….

وای خیلی جالب شد، دلم میخواست هرچه سریعتر کتاب رو بخونم.

با چنان ولعی شروع کردم به خوندن که متوجه گذر زمان نشدم، وقتی به خودم اومدم که خورشید غروب کرده بود و بارون بی تابانه خودش رو به دیوار و شیشه های پنجره می کوبید. هیزم شومینه تبدیل به ذغال های قرمز شده بود و دیگه آتیش نداشت. دستام و پشتم یخ کرده بود. اشارپ سبز دستباف مامان رو انداختم روی شونه هام، دستامو هااا کردم که گرم شه.

نزدیک اومدن همسرم بود، تصمیم گرفتم حتما شبها قسمتی از دلنوشته های این نویسنده خوش قلم و با احساس رو براش بخونم.

خیلی خوشحال بودم که این کتاب رو از حراجی کتابخونه قدیمی خریدم. کتابی که خود نویسنده به همسرش تقدیم کرده بود و یادداشتهایی که این زن و شوهر برای هم توی کتاب نوشته بودند هیجان انگیزترش کرده بود.

چشمامو بستم تا بتونم قیافه و خونه زندگی شون رو توی ذهنم به تصویر بکشم….حتما در حقیقت هم به زیبایی تصورات من بودند.

مهر ٩٨.
نویسنده:
#پریسا_توکلی