داستان کوتاه مخاطبان

داستان کوتاه-کفشدوزک آرزوها-هاله شیرازی

داستان کوتاه از هاله شیرازی رتبه برتر مسابقه داستان کوتاه(قلم سبز) بزرگداشت استاد فیض شریفی

داستان کوتاه از
هاله شیرازی

کفشدوزک آرزوها

نفیسه جمعه ها رو دوست داشت. بعد از گذر از طوفان های زندگی اش به خودش قول داده بود که بیشتر مراقب دلش باشه و برای یک روز هم‌که شده به استرس روزانه و کارهای هفتگی اش فکر نکنه. از اون روز، جمعه های زندگی اش رنگ صورتی داشت رنگ لطیف أرامش…
این جمعه هم به روال هر آخر هفته روی کاناپه چرم قهوه ای محبوبش در اتاق نشيمن لم داده و یک‌ کتاب رمان عاشقانه ی آرام‌ رو که در در ایرلند به تصویر کشیده شده بود ورق می زد. کتاب های این نویسنده رو دوست می داشت با قهرمان های قصه هاش می خندید، می رقصید، عاشق می شد، متنفر می شد، گریه می کرد و اما در نهایت از حس ناب امید و آزادی جا گرفته تو سطر های کتاب سر مست می شد و جون می گرفت گویی که دنیا از دریچه ی نگاه طلایی نویسنده محبوبش جای زیباتری برای زندگی بود.
صفحه نمایش تلفن همراهش روشن و خاموش شد. ابرو های مرتب شده اش رو بالا انداخت و با حرکتی که به گردن بلندش داد خرمن موهای خرمایی رنگش رو روی، شانه ی راستش ریخت. دست دراز کرد و تلفن رو سمت خودش کشید.‌ چشم هاش رو تنگ کرد و تبسمی شیرینی روی لب هاش جا خشک کرد. اسم مهلا انرژی به زندگی اش تزریق می کرد
اون رو از دل و جونش دوست داشت. رفیق جون جونی زندگی اش و جزء محدود آدم هایی بود که تو گوشه ی امن دلش‌جا خشک کرده بود. عطر حرف هاش براش عطر زندگی بود. وقتی کنار هم بودند می تونستند چهار ساعت بی وقفه با هم‌حرف بزنند و وقتی دور بودند هم تله پاتی بینشون یک احساس بی نظیر بود.
توی افکارش غرق بود که باز صفحه موبایلش خاموش‌ و روشن شد. مهلا پنج تا پیام صوتی براش فرستاده بود.
رفیقش رو خوب می شناخت و می دونست که تو این پنج تا ویس حداقل یک خبر هیجان انگیز وجود داره.
بی صبرانه روی دکمه پخش پیام ضربه زد و صدای مهلا تو فضای اتاق نشيمن اش پیچید. “نفیسه کجایی؟ امروز جمعه است می دونم که نباید مزاحم اوقاتت بشم چون دوباره چسبیدی به اون کتاب کذایی ات. بابا ول کن این قدر کتاب نخون به جاش به حرف های گهربار من گوش کن” و صدای قهقه اش بلند شد.
نفیسه خندید… هیچ کس نمی تونست مثل مهلا بخندوندش و حال بدش رو به خوب تبدیل کنه.
هیجان زده دکمه پیام دوم رو فشار داد.
“یک چیزی میگم نترسی ها، دو روز دیگه باید عمل کنم اون‌ گوی پام که بعد از اون حادثه ورزشی از جا در رفته بود خیلی عذابم می داد و دکتر گفت که باید عمل بشی و‌گوی به استخونت پیچ بشه.”
دل نفیسه آشوب شد. دوست نداشت چیزی از عمل بشنوه اون هم برای مهلا …
دکمه سوم رو فشار داد صدای مهلا پیچید: “خیلی خوب بابا چک و پوزت رو کج نکن برای من ، من اون قیافه سه در چهارت رو می شناسم، لابد دو تا گلوله اشک هم تا حالا ریخته رو گونه های لطیفت!”
نفیسه از خنده ریسه رفت، وسط گریه می خندید. با خودش فکر کرد مهلا چطوری اینقدر خوب میشناسدش، اما خب اون هم‌ نسبت به مهلا همین حس رو داشت حتی می دونست که مهلا حتما خودش هم‌ نگرانه و از عمل می ترسه، اما انرژی خارق العاده عشقی که به زندگی داشت همیشه اون رو تو چالش ها سرپا نگه داشته بود. دکمه پیام چهارم رو فشار داد.
“نفیسه باورت می شه که این عمل برام سبب خیر داره می شه! با یکی از پزشک های کادر درمانی که برای عمل پام بهم معرفی کردند آشنا شدم … نفیسه گوش شیطون کر دارم عاشق می شم‌”
صداش هیجان داشت. نفیسه از توی پیام هم می تونست حس قشنگ عاشقی رو از تُن صداش بیرون بکشه.
دلش برای خوشحالی مهلا پر کشید. اون هم بعد از اينكه مدت ها در هيچ رابطه اي نبود و انگار در دنياي موازی زندگی می كرد. چقدر راجع به این موضوع با هم‌ صحبت کرده بودند و چقدر بعضی از تجربه هاشون شبیه هم بود و حالا چقدر برای شنیدن این خبر خوشحال شده بود.
نفیسه از روی کاناپه چرم قهوه ایش بلند شد و صاف روی صندلی نشست. دکمه ضبط پیام رو فشار داد و
گفت: “خوشحالم برات كه فرصت اين رابطه پيش اومد، ببين چه كِيفي داره!
حالا می بینی که دنيا با همه اتفاق ها و چالش هاش، زيبا و قابل تحمل ميشه
چون اين يك جادوی قشنگه!
و دوباره زمزمه کرد، مهلای من عشق یک جادوی قشنگه ازش لذت ببر.”
مهلا آنلاین شد و سریع دکمه ضبط پیام رو فشار داد و گفت: “دقيقا من خيييلی وقت بود اين حس ها رو گم كرده بودم و قلبم برای كسی نتپيده بود و خيلی اذيت بودم اين چند وقت، چون اصلا خوشحال و ذوق زده نبودم. اما حالا مهلا، جون گرفته نفیسه! مهلا دوباره جون گرفته.”
ویس نفیسه بلافاصله روی تلفنش نقش بست: “اون کله ی پوکت رو می،شناسم‌. می دونم که اینقدر از عشق پر شدی که ترس و اضطراب عملت برات کمرنگ شده، عالی رفیق جون، تحسینت می کنم. حالا ازت می خوام که این دو روز فقط به خودت فکر کنی و تا دو روز دیگه که من خودم رو بهت می رسونم، به خودت استرس وارد نکنی. چشم‌ که باز کنی من رو کنار تختت می بینی.

دل مهلا گرم و چشم هاش از اشک شوق پر شد. چه قشنگ بود این رفاقت، چقدر نفیسه رو دوست داشت ، نفیسه قوی ترین آدمی بود که تو زندگیش می شناخت و می دونست که در هر شرایطی می تونه روش حساب کنه. براش ایموجی قلب قرمز رو فرستاد و بعد موبايل رو به سمتی پرت كرد.
ديگه می خواست دور از عالم و آدم ساعتی برای خودش باشه.
لباس لَمه سرخی پوشيد و موهای مشكيش رو روی شونه هاش ريخت.
روبروي آينه قدی ايستاد و يكي دو بار بی هوا چرخيد. همه خاطرات خوش و جادويی زندگيش رو مرور كرد و قهقهه ای بلند زد. خنديد و خنديد و روبروی آينه نشست و بعد از چند ثانيه صورتش رو بالا آورد و به خودش نگاه كرد. اشک ها با كمك آرايش چشمهاش روی صورتش شكلک ها كشيده بودند انگار فال قهوه از نوع ريمل، گريه كرد، آزاد و رها، دلهره هاش رو با هق هق بيرون ريخت. امروز هيچ كس خانه نبود! جز كفشدوزكی كه روي بازوش نشست.
روز موعود فرا رسید و مهلا در تمام مدت اتاق عمل تا بيهوشی فقط به كفشدوزک فكر كرد. کفشدوزک قرمز براي او نشونه ی زيبايی بود. از خاطراتِ يادگارِ دوران كودكی، دوستی با كفشدوزک ها بود. دورانی كه از خوش شانسی روزگار دنيا برای او پر بود از آرامش و آسايش.
كفشدوزكی به اندازه نزديك نيم ميليمتر برای او ارتعاشی از عشق آورد. جایی خوانده بود که “کفشدوزک سمبل خوش شانسی است. هنگامی که کفشدوزکی را می‌بینید، آرزویتان برآورده می‌شود.” و آرزو كرده بود که اگر عمل با موفقيت گذشت، به نوعی ديگر زندگي كند!
نمادی از كفشدوزک در ذهن و قابی از كفشدوزک در سينه آويزش داشت.
شش ماه گذشت از آن روزی كه با تمام اضطرابش روبروی آينه اتاق گريسته بود، زندگی مي توانست اين فرصت دوباره را به او ندهد كه داد!
و او بود و قولهاش! تمرين های ذهنی اين شش ماه، رها كردن دوست نداشتنی ها بود!
فكرهای دوست نداشتنی، پيشنهادهای دوست نداشتنی، حتي روابط و دوستان دوست نداشتنی! چون هيچ كدام از اين دوست نداشتنی ها ارزش اين راهِ تنها رفته، اين حجم از درماندگی را نداشت. ارتعاش ذهن و قلب خودش رو تنظيم كرده بود بر مدارِ دوست داشتني ها!
دوست داشتنی هایی از جنس مهر، عشق، انصاف، عدالت، آزادی، از جنسِ خودِ زندگیِ با شكوه.
از جنس خود زندگی… با شکوه. به نفیسه فکر کرد و به عشق تازه ای که زندگی اش را رنگ و لعاب داده بود .
دوباره در ضربان قلبش نبض زندگی در جریان بود
زندگی باشکوهی به رنگ عشق و آزادی…

بهار سالِ ٢
هاله شیرازی
رتبه برتر مسابقه داستان کوتاه
جشنواره بزرگداشت استاد فیض شریفی

تنظیم پریسا توکلی