داستان کوتاه مخاطبان

داستان کوتاه-گلهای دامن-ساناز محجلین

دامن گُل گُلی پیرزن در هوا پیچ و تاب می خورد و پیرمرد هم نفس نفس زنان پشت سرش می آمد و _بلند_ جوری که مطمئن باشد می شنود، گفت:

داستان کوتاه از
ساناز محجلین

گُل های دامن

سمت راست خانه ی ما، پیرمرد و پیرزن پُر سر و صدایی زندگی می کنند. نام و نشانشان را نمی دانم تنها یکبار پیرزن به در خانه مان آمد و در مورد انتخاب رنگ پرده ها از من راهنمایی خواست. گفت از اهالی ساختمان شنیده که تابلوهای نقاشی نصب شده توی طبقات کار من است، با خودش گفته حتما دستی در هنر دارد، برود نظری بپرسد، ایده ای بگیرد.

برایش در مورد معجزه ی پرده های روشن، در بزرگ نشان دادن فضاها توضیح دادم و در را چهار طاق باز کردم تا پرده های سفید-شیری خانه را ورانداز کند.

این تنها باری بود که دیدیمش.

پیرمرد را که هیچوقت ندیدم. تنها هر عصر بوی تریاکش از سقف کاذب میان حمام های دو واحد، میگذرد و پُر رو پُر رو می نشیند وسط اتاق خواب.

نه می خواهم رو توی روی همسایه باز کنم و نه این کار را به مدیریت ساختمان بسپارم. به اُمید آنم که یا خودم به این بو عادت کنم (معتاد شوم به عبارتی) و یا کشیدن تریاک از سر پیرمرد بیفتد که البته بعید است.

هر صبح حوالی ساعت ۸ صدای تلفن صحبت کردن پیرزن از تیغه ی نازک میان دو اتاق خواب شنیده می شود: “الوووو، سلام نصرت جون، چطوری؟…”

صدایش تیز و بلند است با لهجه ی کاملاً سلیس و آن اِش اِش تهرانی ها.

صدای دعوا و جر و بحثشان هم زیاد می آید. انگار همدیگر را دوست دارند اما این کل کل ها هم به بخشی از این دوست داشتن بدل شده. حتماً همینطور است.

یادم می آید سال ٩٧ یا ٩٨، همان سالی که تهران به وفور زلزله می آمد، اولین بار حوالی ساعت ١١ شب بود که همه جا لرزید. در آن لحظه من با لباس راحتی از چشمی در، مضطرب، راهرو ساختمان را نگاه کردم. داشتم به انتخاب از بین سه گزینه ی عوض کردن لباس، فرار از راه پله ها یا فرار با آسانسور فکر می کردم که دیدم پیرزن و پیرمرد با همان کَل کَل همیشگی دوان دوان از واحدشان خارج شدند.

دامن گُل گُلی پیرزن در هوا پیچ و تاب می خورد و پیرمرد هم نفس نفس زنان پشت سرش می آمد و _بلند_ جوری که مطمئن باشد می شنود، گفت: ” میگم خوبم ترسیدیا” و پیرزن همانطور که مثل من مردد بود از راه پله پایین برود یا دکمه ی آسانسور را بزند، نیم گردنی چرخاند و گفت: ” نه که تو نترسیدی” ، و بعد انگار دندان مصنوعی هایش توی دهانش نباشد، شمرده تر زمزمه کرد..از زلزله و عشق، خبررررر … *
پَس لرزه ای آمد و در امتدادش صدای جیغی از یکی از واحدها …
باقی را با گوشِ تَن نشنیدم.

و من در میانه ی وهم زلزله، خندان و کامیاب از نجات بخشی عشق سالیان، خیالم از بابت استفاده از آسانسور راحت شد. پس سر دستی چیزی روی لباسم انداختم و مسیر ٧ طبقه ر ا به جای اینکه پاگرد پاگرد بِسُرَم تا پایین، یک جا با آسانسور هموار کردم…

* از زلزله و عشق خبر کس ندهد
آن لحظه خبر شوی که ویران شده‌ای
#شفیعی_کدکنی


تیر ١۴٠٢
نویسنده: ساناز محجلین

تنظیم پریسا توکلی