داستان کوتاه مخاطبان

داستان کوتاه-گمشده پیدا شده-پروین داوری

هربرت به عمد امروز را اختصاص داده بود تا مروری بر وضعیتش بکند، کاری که نیاز بود، باید هرچه زودتر تکلیف خود را با خودش روشن کند.

گمشده پیدا شده

ساندویچ برگر با پنیر مخصوص را سفارش داد و چون گرسنه بود و احساس می کرد حاضر است همه ساندویچ های موجود در ویترین را امتحان کند پیش خود گفت:
“چرا به فکر صاحب مغازه نمی رسه که میشه تنوع بیشتری به این مغازه داد. مثلا دو تا هات داگ رو با هم مخلوط کرد و یه سس خیلی تند و خوشمزه ریخت روش یا از دو لایه نون مختلف استفاده کرد.؟”
داشت همینطور برای فروش بیشتر مغازه ای که بوی پنیر پیتزا و نون داغ همه رو به صف کشونده بود طرح می داد که نوبتش رسید.

مردی با شکم و پهلوی فربه که گویا تاب و تحمل گرسنگی رو نداشته باشه از پشت سرش به آرامی به شانه هربرت زد و وی را از رویای دیزاین مغازه دیگران بیرون آورد.

دو نوع ساندویچ سفارش داد که البته باعث شد آماده کردنش طول بکشه چون اون ترکیب سفارشی با ایده مخصوصش آماده نبود.
دختر فروشنده مو بور در آن صبح گاه سرد پاییزی بلوز نازکی به تن داشت و شاید سردش بود ولی با لبخند دو پاکت کوچک ساندویچ گرم را به پسر جوان داد.

هربرت به عمد امروز را اختصاص داده بود تا مروری بر وضعیتش بکند، کاری که نیاز بود، باید هرچه زودتر تکلیف خود را با خودش روشن کند.
بعد از کمی پیاده روی به محل بازی کودکان رفت جایی که همیشه در اوقات تلخی هایش بهترین مکان دنیا برایش می نمود. این بار می خواست از دور به بازی بچه ها که در هم می لولیدن را تماشا کند و تا حالا از خود نپرسیده بود چطور شده در انتهای این مرکز خرید این همه کودک از هر نژادی تجمع می کنند.؟ یا چه جذابیتی دارد که من را برای دیدنشان می کشاند؟
چند بار جایش را عوض کرد تا دید بیشتر و بهتری به محل بازی بچه های قد و نیم‌ قد متفاوت داشته باشد.

همانطور که از ساندویچ هایش به نوبت گاز می گرفت با خود گفت :
حالا که ۱۸ سال سن دارم چطور می تونم برم و دنبال پدر و مادر اصلی خودم بگردم ؟
و بعد پدر خوانده و مادر خوانده اش را محکوم کرد که چه نیازی داشت درتولد ۱۸ سالگی اش واقعیت زندگیش را برملا کنند؟
آیا عمل زشت و ناهنجاری از وی سر زده بود ؟
آیا مادر خوانده اش از اینکه در کار آشپزی مداخله می کرد از دست وی خسته شده بود ؟

در این افکارغوطه ور بود که یهو متوجه شد که همه لقمه هایش را خورده و نیاز به نوشیدنی دارد ولی دلش نیامد و نخواست تا زمانی که به افکارش سازمان نداده مکان را ترک کند.
دستی به موهای پرپشت و نگاهی به دستان سیاهش انداخت و تشنگی و خشکی گلو او را از جایش بلند و برای خریدن نوشیدنی راهی اش کرد.
بدون وسواس همیشگی در انتخاب خوردنی و نوشیدنی سریع آب گازدار خرید و به محل برگشت و تا پاسی از آن روز را با خود کلنجار رفت. وقتی هیچ پاسخی برای اینکه چرا پدر و مادر حقیقی اش اورا رها کرده اند؟ و به چه دلیل کنار سطل زباله شهر، از مادرش طرد شده؟ را نیافت،
باز صحبت های هفته قبل و سوالی که پدر و مادر خوانده اش مطرح کرده بودند را مرور کرد.
آیا واقعا نیاز بود آنها هربرت را که طبق آموزه های آنها پیش رفته بود و خللی در سیستم خانگی آنها بوجود نیامده بود را به دنبال حقیقت اصلی زندگیش رها کنند؟
سوار مترو شد که روز آزادش را در حومه برلین پرسه بزند.
کنار پنجره ترن نشست و مشغول تماشای مناظر اطراف شد.
در یکی از ایستگاه ها مردی چمدان به دست سوار شد و با لبخند خود را کنار هربرت جا داد.
هربرت هیچ تمایلی برای باز کردن سر صحبت با کسی را نداشت .
مرد بشاش بود و از کوله پشتی خود ساندویچ کوچکی درآورد که بوی تند سس آن هربرت را متوجه ترکیب آن کرد.
مرد بعد خوردن ساندویچ ناامید از هم صحبت جوانش، لب تاپ خود را درآورد و آنرا روی میز ترن جا داد طوری که هربرت به راحتی می توانست صفحه آنرا ببیند.
هربرت گاه بیرون پنجره و گاه به صفحه لب تاب نگاه می کرد.
مرد مسافر بدون اینکه از رضایت هربرت برای صحبت کردن جویا شود گفت :
“به زندگی حیوانات علاقه داری ؟”
هربرت پیش خود گفت:
“من بیشتر به گذشته خودم علاقه مندم” ، لیکن برای اینکه پاسخ مناسبی به مرد هم سفر داده باشد با سر تایید کرد.
مرد چند فیلم از حشرات و ماهی ها و بازی های دلفین را که خود تهیه کرده بود و مرتب تاکید می کرد برایشان کلی هزینه کرده را نشان می‌داد
بعد ازنیم ساعت صحبت هربرت مرد را که جانور شناس بود را با شوخی و گپ همراهی می کرد.
مرد گفت اینو ببین و
آخرین ویدئو که تهیه کرده رو باز کرد سگی زوزه کشان که موقع وضع حملش بود را نشان می داد که در میان زباله ها هم درد می کشید و هم گرسنه بود
مرد جانور شناس تعریف کرد که در اینجا برای دادن غذا به سگ مجبور شده فیلم رو قطع کنه، و بعد در ادامه فیلم سگ بود که با چشمان خمار پیچ و تاب می خورد و خود را به زمین می مالید. شکم سگ بالا و پایین می رفت و سعی می کرد سرش را به مقعدش نزدیک کند که موفق نمی شد و صدای زوزه های ممتد و کوتاهش از وقوع تولد توله هایش خبر می داد.
بین دو مرد در آن ترن سکوت حکمفرما بود هر دو با علاقه و جدیت فیلم را دنبال می کردند
یکی از نحوه فیلم گرفتنش و هربرت از توله هایی که سگ مثل دفع مدفوع بیرون می داد و هر بار جشم هایش را با موفقیت باز و بسته می کرد .
در آنی حس کرد ضربان قلبش تند و تیز شده و یکباره سردرد غریبی در پیشانی احساس کرد و از مرد جانور شناس خواست که راه بدهد تا خود را به توالت ترن برساند.
بعد کلی استفراغ و حالت تهوع خود را در آئینه کوچک و لکه دار توالت ترن نگاه کرد و حس کرد در کل بدنش از همان ماده لزجی که توله ها درفیلم به آن آغشته بودند را احساس نمود و با تهوع غریبی این بار عق زد .
درِ توالت ترن با ضربات ممتد زده می شد.
دست و صورتش را برای بار سوم شست
و حس می کرد آن لزجی کل بدنش را گرفته.
مرد جانور شناس بود که دستش را گرفت و عذر خواهی کرد.
هربرت به تابلوی ایستگاه بعدی نگاهی انداخت، دستش را ازدست مرد بیرون کشید سریع به صندلی اش برگشت و سعی کرد دیگر به لب تاپ مرد که همچنان باز بود نگاهی نیندازد.
جلوی درب ورودی ایستاد مردجانور شناس مرتب سوال می کرد: “حالت خوبه ؟ چی شد یهو ؟!”
جوابی نداد .چون همه جوابش از گذشته اش را گرقته بود.

پدر خوانده اش می گفت یه زن سیه چرده سه کودک قد و نیم‌ قد دورش بودند من و مادرخوانده ات به او پول دادیم و رد شدیم
خودش ما را صدا کرد و گفت لطفا یکی ازاینها را با خودتون ببرید ما تامل کردیم که مادرت به مردی اشاره کرد که کمی چرک آلود تر از مادرت بود جلو آمد و با بالا انداختن شانه هایش و تایید حرف مادرت ایستاده و نگاهمان می کرد . و ما تو را که کنجکاوانه نگاهمان می کردی بغلت کردیم و با خود آوردیم……

هربرت نمی دانست چه شباهتی بین به دنیا آمدن خودش و توله ها حس کرده بود که در اولین ایستگاه که ترن توقف کرد پیاده شد. ولی برای مرد جانور شناس دستی تکان داد و آخرین تصمیم زندگیش را گرفت .
هوا گرگ و میش بود که
به پدر خوانده اش زنگ زد، بعد از شوخی های همیشگی احوال پرسی گفت : “من چهار ساعت دیگه میام خونه امروز خودم غذا می پزم و قول میدم آشپزخونه رو بهم نزنم که مادر دلخور نشه”
بعد هردو زدند زیر خنده …….‌

هربرت در حالی که سینی های بزرگ فر رو جابجا می کرد کل پروسه زندگیش را برای شریک و همکارش تعریف می کرد که رستوران را به حمایت پدر و مادر خوانده اش باز کرده و دنبال هیچ نیست جز رونق به کارش و شهرتش در ارائه ساندویچ های منحصر به فرد ..

دست نوشته های ریز و کوچک را پشت پیشخوان آویزان کرده بود:
به دنیا آوردن و به دنیا ماندن

نوبسنده:پروین داوری

تنظیم پریسا توکلی