نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
داستان کوتاه از فریده کاظمی
گونی ضایعات
صبح زود از خواب بیدار شد خودش را کنار آب حوض رساند و دست و صورتش را شست. در حالی که دستانش را زیر لباسش گرفته بود و به طرف بخاری دوید. شیشه بخاری شکسته بود و شعلههای نارنجی رنگ آن با خشونت بالا و پایین میشدند. یحیی بعد از گرم کردن دستانش، لباسهایش را که روی پشتی بالای سرش گذاشته بود برداشت تا بپوشد. شلوارش خیلی گشاد شده بود کمربند نیمه جان را از شلوارش جدا کرد و به دنبال شیء تیزی میگشت تا یک سوراخ دیگر در آن ایجاد کند. به طرف اتاق خواب رفت اتاق کوچکی که مادرش در آن قالی میبافت. تیغ قالی بافی مادر را برداشت نوک تیزی داشت با خودش گفت: آهان این خوبه، چشمش به مادرش افتاد همان جا پای دار قالی روی تخته از شدت خستگی خوابش برده بود. مادر تا نزدیکیهای صبح بر تار و پود قالی کوبیده بود. یحیی آرام پتو را روی مادرش کشید و صورت خسته و رنجور مادر را که زیباییش طعمۀ فقر شده بود بوسید گیسوان بلند و قهوهای رنگش را که همیشه میبافت نوازش کرد آهی از اعماق وجودش کشید و به سقف ترک خوردۀ اتاق نگاه کرد و گفت: ای خدا یعنی میشه من امروز یه چیز با ارزشی پیدا کنم وضعمون اِنقد خوب بشه که دیگه مامانم مجبور نباشه قالی ببافه و دوباره به چهرۀ ترکیده و شکستهی مادر نگاه کرد و دستان خشک و گره گره مادر را زیر پتو پناه داد. تیغ را برداشت و در گوشهای از هال که برهنه بود کمربند را روی زمین گذاشت و با نوک تیز تیغ، کمربند را سوراخ کرد. جلوی آینه رفت دستی به موهای قهوهای رنگش کشید، ابروهایش را صاف کرد انگار صورتش در جنگ با سرما زخمی و گلگون شده بود. شلوارش را پوشید و کمربند را تقریباً دو دور به دور کمرش پیچید پاچههای شلوارش کوتاه و گشاد بود و از بالا چین خورده و پف کرده بود. جورابهایش را بالا میکشید تا قسمت برهنه پایش را بپوشاند. یاد کفشهایش افتاد فراموش کرده بود شب گذشته آنها را به داخل بیاورد و یخ زده بود کفشها را روی بخاری گذاشت با سرو صدای یحیی خواهر کوچکش مهسا از خواب بیدار شد. او در حالیکه چشمان درشت و شوقی رنگش را میمالید گفت: توئی داداشی؛ یحیی به کنارش رفت و موهای صاف و شلاقی مشکی رنگ خواهرش را نوازش کرد و گفت: بیدارت کردم! بخواب. مهسا نگاهی به دور و بر کرد و گفت: مامان کجاس؟ یحیی جواب داد: تو اتاق پای دار قالی خوابش برده. بعد عروسک مهسا را که تنها بازمانده اسباب بازیهایش بود در بغلش گذاشت و پتو را روی خواهر کشید و رفت سراغ کفشهایش. مهسا دوباره گفت: داداشی امروز برام حلوا شکری میخری؟ یحیی گفت: آره چرا نمیخرم؟ کفشهایش را با عجله برداشت و پشت در روی زمین انداخت تا بپوشد. مهسا دوباره گفت: داداشی حلوا شکری. یحیی گفت: چشم و در را بست و رفت. کنار حیاط کوچک خانه گونی ضایعاتش را برداشت و از منزل خارج شد. کلاهش را تا زیر گوشهایش پایین کشید یقیۀ پلیورش را تا بالا بست اما سرما از هر روزنی عبور میکرد. شصت پایش از سوراخ کفشش بیرون زده بود و یحیی انگشتش را به سمت داخل به عقب میکشید تا از سرما در امان باشد. با حالت قوز کرده چشم در جدولها و پیادهروها میچرخاند و با دیدن هر شیء پلاستیکی یا فلزی با خوشحالی به سمتش خیز بر میداشت. مسافت زیادی طی کرده بود و تقریباً نیم بیشتری گونی پر شده بود به زور آن را دنبال خود میکشد. نزدیک ظهر بود و پاهایش توان حرکت نداشتند به پارکی رسید چشمش به یک نیمکت خالی افتاد تمام نیرویش را جمع کرد و خودش را به نیمکت رساند و بی اختیار روی نیمکت رها شد. گونی ضایعاتش را هم به زور بلند کرد و کنار خودش روی نیمکت گذاشت و سرش را بر آن تکیه داد چشمانش را روی هم گذاشت شکمش شروع به قار و قور کرد اما چیزی برای خوردن نداشت. صدای بازی و شادی بچهها او را به گذشته برد. به سه سال پیش زمانی که او کلاس چهارم بود و خواهرش شش ساله بود با پدر و مادر هر هفته به پارک میرفتند.پدر پایه بود همراه آنها تاب سواری میکرد و فوتبال و گاهی والیبال بازی میکردند. بی اختیار اشک از چشمانش سرازیر شد و گفت: کجایی ببینی به چه حال و روزی افتادیم؟ پدر یحیی به خوش تیپی و خوشگذرانی معروف بود با قد بلند و سر و صورت همیشه مرتب کارمند یک شرکت خصوصی بود. از بد حادثه شرکت ورشکست شد و نصف بیشتر نیروهایش از جمله پدر یحیی را بیرون کردند. بعد از آن ورق برگشت. پدر یحیی همه جا دنبال کار بود اما فایدهای نداشت شبها دیر به خانه میآمد و وقتی میآمد، بیحوصله و عصبانی بود کم کم پای دوستانش به خانه باز شد. تا دیر وقت ورق بازی می کردند و شرطبندی میکردند پدر یک شب شرط سنگینی بست روی خانه و خانه را باخت آن شب با مادر دعوای خیلی بدی کردند. پدر یحیی مادر بیچاره را زیر مشت و لگد گرفت و گفت: خونۀ خودمه به شما چه؟ هر کی ناراضیه بره بیرون. مادر بیچاره به کنجی خزید و یحیی و مهسا را که حسابی ترسیده بودند در آغوش گرفت. پدر آن شب تمام زندگی را باخت از جمله مادر را. مادر تا لحظۀ آخر امید داشت که پدر را به زندگی برگرداند اما موفق نشد تا اینکه یک شب با یکی از دوستان به اصطلاح دوستش درگیر شده بودند و او هم با چند ضربه چاقو پدر از پا درآورده بود. مادر ماند با دو تا بچۀ آواره و بیخانمان. حبیب آقا برای خانمهای محلّه قالی میزد. مرد نیکوکار و درستی بود وقتی وضع آنها را دید پناهشان داد. یک خانه کوچک کلنگی در پایین شهر داشت با کمی اساس به آنها داد و برای مادر یحیی هم قالی زد. یحیی غرق در افکارش بود که ناگهان با صدای جیغ دختری به هوا پرید دخترک جیغ میزد و میدوید. یحیی خودش را به او رساند و پرسید: چی شده؟ چرا جیغ میزنی؟ دخترک با همان حال زار گفت: یه پسره جعبۀ آدامسای منو قاپید و فرار کرد. یحیی با شنیدن این حرف به سرعت خود اضافه کرد و گفت: غصه نخور الان میگیرم نامردا رو. مسافت زیادی به دنبال پسرک دویدند امّا پسر سریع خودش را در کوچه پس کوچهها گم و گور کرد و آنها نتوانستند او را بگیرند. هر دو نفس نفس زنان به پارک برگشتند و نیمه جان روی نیمکت رها شدند. دخترک مرتب گریه میکرد و میگفت: حالا چیکار کنم؟ جواب آقا بیژنو چی بدم؟ اون باور نمیکنه که جعبۀ آدامسا رو دزدیدن. یحیی نگاهی به دخترک کرد موهای ژولیده و طلایی رنگش از زیر روسری بیرون آمده بود و روی صورت قرمز و پوست پوستش ریخته بود با دستان کوچک و پر از ترکش، چشمان میشی رنگش را مرتب پاک میکرد. یحیی گفت: حالا اینقدر گریه نکن خدا بزرگه، من امروز یه کمی بیشتر میمونم ضایعات جمع میکنم. پول آدامسا رو جور میکنیم. هنوز جملهاش تمام نشده بود که مثل برق از جایش پرید، وای گونی، گونیم کو؟ همین جا گذاشته بودمش. به اطراف نگاه کرد، خبری از گونی نبود. رو به دخترک کرد و گفت: نکنه پارک رو اشتباه اومدیم. بعدش جواب خودش رو داد: نه بابا! اینجا فقط همین یه پارک رو داره. نیمکت، نیمکتا…. و شروع به دویدن کرد. دختر هم به دنبال یحیی، تمام پارک را دوبار، سه بار گشتند اما خبری از گونی نبود. یحیی ناامید سرش را میان دستانش گرفت و روی نیمکت نشست. دخترک روبروی یحیی ایستاده بود. دیگر گریه نمیکرد احساس کرد نوبت اوست که یحیی را دلداری دهد آرام در کنارش نشست. یحیی با خود میگفت: نامرد گونیم رو برده، من بدون گونی نمیتونم کاری کنم. دخترک که خود را مقصر میدانست دوباره شروع به گریه کرد؛ ببخشید همش تقصیر منه، اگه دنبال اون پسره نمیرفتی این جوری نمیشد، یحیی وقتی ناراحتی دختر را دید گفت: نه بابا کی میگه تقصیر توئه، بار اولی نیست که اینجوری میشه، میبرن دیگه نامردن، ولش کن. ببینم اسمت چیه؟
_ماه پاره یحیی: چه اسم قشنگی، اینجا چیکار میکنی؟ ماه پاره: من و چند تای دیگه برای آقا بیژن کار میکنیم. یحیی: یعنی آقا بیژن به شما میگه دستفروشی کنین؟ ماه پاره: آره دیگه، چندتامون دست فروشی میکنیم. چند تامون شیشه ماشین رو پاک میکنیم. یکی دوتامونم اسفند دود میکنیم. یحیی: پدر و مادرت چطور راضی شدن تو با این سن کم برا آقا بیژن کار کنی؟ اصلاً تو چند سالته؟ ماه پاره با بغض گفت: هشت سالمه، بابام مجبور شد. مامانم ناراحتی قلبی داشت. دکترا گفتن باید عمل بشه، اما پول عملش خیلی میشد بابام هر چی پسانداز داشت با کلی وسایل خانه فروخت اما بازم پول جور نشد. بابام کشاورز بود. زمینامونم فروخت، فایده نداشت مجبور شد از آقا بیژن پول قرض کنه، آقا بیژن میاومد روستای ما، شیر و پنیر و کره میخرید. با بابام دوست شده بود. ولی بابام نمیدونست که اون نزول خوره. بدتر از همه این که عمل مامانم جواب نداد و مامانم و …..تبدیل به گریه شد. بعد از اون بابام خونمونم فروخت اما آقا بیژن هر ماه روی پولش میکشید و بابام بهش بدهکار میموند. تا اینکه یه روز منو به زور از بابام گرفت، گفت هر وقت حسابتو صاف کردی بیا دخترتو ببر. ماه پاره در حالیکه با گوشۀ روسریش آب بینیاش را پاک میکرد وحشت زده ادامه داد. من از آقا بیژن میترسم از اون کله گندش با موهای فرفری مشکیش از اون چشمای ورقلمبیده، وقتی که عصبانی میشه. انگار همش بیرون میزنه. به یکباره خودشو جمع کرد و گفت: وااای… یحیی خیلی ناراحت شد و پرسید الان بابات کجاس؟ ماه پاره: آخرین بار که اومد پیشم شش ماه قبل بود گفت میره پول آقا بیژنو جور میکنه و مییاد منو میبره. یحیی احساس کرد شصت پایش بیحس شده چند بار سعی کرد انگشت پایش را تکان دهد اما سنگین شده بود و حرکت نمیکرد ماه پاره هم مرتب بینیاش را بالا میکشید و دستانش را با هُرم نفس هایش گرم میکرد. یحیی رو به ماه پاره کرد و گفت: هوا دیگه تاریک شده، بهتره بریم امشبم از اون شبای خیلی سرده بپا سرما نخوری. ماه پاره یقیهی پلیورش را تا روی گوشهایش بالا کشید و با هم به راه افتادند. در بین راه یحیی ماه پاره را دلداری میداد و میگفت: غصه نخور من فردا یه گونی بزرگتر مییارم ضایعات بیشتری جمع میکنم. یک جعبه آدامس برات میخرم. ماه پاره که دندانهایش به هم میخورد و خودش را جمع کرده بود جواب داد، اگر فردا اینجا باشم. ماه پاره سر چهار راه ایستاد به یحیی گفت آقا بیژن میاد دنبالم. یحیی هم کنار ماه پاره ایستاد. طولی نکشید ماشینی جلوی پای ماه پاره ترمز کرد چند تا بچۀ دیگه هم داخل ماشین بودند ماه پاره با اشاره سر از یحیی خداحافظی کرد و با ترس و لرز سوار ماشین شد و ماشین به سرعت از آنجا دور شد. یحیی هم به راه خود ادامه داد. مسیر زیادی تا خانه مانده بود از طرفی روی رفتن به خانه را هم نداشت. سرما و گرسنگی از یادش رفته بود. به یاد مهسا افتاد که قول داده بود برایش حلوا شکری بخرد و زیر لب به دزد گونیش ناسزا میگفت: آخه نامرد چیز قحطی بود که گونی منو دزدیدی لعنت به تو آخه من با چه رویی برم خونه.در همین فکرها بود که صدای بوق ماشینی توجه او را جلب کرد. راننده بوق میزد میگفت: آهای پسر کجا میری؟ بیا برسونمت. یحیی بی توجه به راه خود ادامه داد. اما راننده ول کن نبود. مرتب بوق میزد و میگفت: بیا بچه تو این سرما یخ میزنی. یحیی زیر لب غر میزد: ولم کن. بابا اینم میخواد گولم بزنه. همتون مثل همین. اول صدا میکنین تا آدم مییاد سوارشه پاتون رو میگذارین رو گاز، میرین. من دیگه گول نمیخورم. مرد سرش را از پنجرهی ماشین بیرون آورد و گفت: چقدر لجبازی بچه بیا سوار شو، یخ میزنی، چیزی تنت نیست. یحیی وقتی دید مرد ول کن نیست به طرف ماشین رفت. راننده در را باز کرد و گفت: بیا بالا بابا جون. یحیی سوار شد و خودش را به در چسباند. دستانش قرمز شده بود و گرمای بخاری باعث میشد نوک انگشتانش گز گز کند. راننده نگاهی به یحیی کرد و گفت: پس چرا اینقدر عصبانی؟ یحیی جوابی نداد. راننده آقای میانسال با موها و ریش جو گندمی، آدم خوب و مهربانی به نظر میرسید. راننده دوباره گفت:اسم من احمده. اسم تو چیه؟ یحیی باز جواب نداد. احمد گفت: لااقل بگو خونه تون کجاست تا برسونمت. یحیی با بیمیلی جواب داد:من دو تا خیابون بالاتر پیاده میشم. خیلی ممنون. احمد گفت: هر طور ميل شماست. احمد جلوی یک فروشگاه توقف کرد رو به یحیی کرد و گفت: من اینجا کمی خرید دارم اگه دوس داری تو هم بامن بیا. یحیی سرش را به علامت نه بالا برد. احمد گفت: پس تو ماشین بشین تا من بیام. بعد از رفتن احمد، یحیی نگاهی به دور و بر کرد و ماشین را خوب ور انداز کرد. حس خوبی داشت گفت: منم یه روز همچین ماشینی میخرم شایدم بهترشو. به صندلی تکیه داد چشمانش داشت گرم میشد که یک دفعه از جا پرید از کجا معلوم احمد آدم خوبی باشه. من چرا باید به اون اعتماد کنم شروع کرد به ور رفتن به در ماشین و با کمی این ور و اون در کردن در را باز کرد و مثل موشک از ماشین پایین پرید و پا به فرار گذاشت. وقتی کاملاً از ماشین دور شد کمی ایستاد تا نفس تازه کند به اطراف نگاه کرد هنوز کلی راه باید میرفت تصمیم گرفت از کوچه پس کوچهها برود. احمد خریدش تمام شده بود صندوق عقب را باز کرد و مقداری از خریدها را داخل صندوق گذاشت بعد در عقب را باز کرد و همین طور که داشت پلاستیکها را جابجا میکرد گفت: تو که با ما نیومدی خرید بعد در عقب را بست و در جلو را باز کرد و ادامه داد فعلاً بیا این ساندویچها را.. پس کجا رفتی پسر من برات کاپشن خریدم. کلی خوراکی گرفتم آخه چرا؟ احمد جزء خیرین یک مؤسسه بود که تلاش میکردند به بچههای کار کمک کنند و خرج تحصیل و زندگی آنها را بدهند. ماشین را روشن کرد به اطراف نگاه میکرد تا شاید یحیی را ببیند اما خبری از او نبود. همان طور که به اطراف نگاه میکرد در تاریکی دختری را دید که سر کوچهای نشسته و گریه میکند پیاده شد و به طرفش رفت: چی شده دخترم؟ چرا اینجا نشستی؟ چرا گریه میکنی؟ دخترک تا چشمش به احمد افتاد وحشت زده به سمت در خانهای دوید و با دو دست شروع به کوبیدن در کرد، داد میزد کمک کمک، آقا بیژن کمک کن. تو رو خدا در را باز کن، این مرده میخواد منو بدزده. احمد هرچی گفت: من کاری باهات ندارم میخوام کمکت کنم. دختر بیشتر داد میزد وقتی احمد اوضاع را این گونه دید از ماه پاره فاصله گرفت و به سمت ماشینش رفت در خانه باز شد یک دست بزرگ ماه پاره را به داخل کشید و با صدای بلند و کلفتش میگفت: بار آخرت باشه به من کلک میزنی، ماه پاره با التماس میگفت: چشم آقا بیژن دیگه تکرار نمیشه، فقط بزار بیام تو بیرون خیلی سرده. _باشه. و با آن هیکل نتراشیده ماه پاره را به سمت اتاق هل داد و گفت برو تو نمیخوام یخ بزنی، خونت بیفته گردنم. احمد سوار ماشین شد و رفت با خود فکر میکرد: خدای من چه بندههای بدی شدیم که بچهها به ما اعتماد نمیکنند چقدر آزارشان دادیم که امیدی به خیر ما ندارن. یحیی تقریباً نزدیک خانه رسیده بود کف کفشهایش از رویه جدا شده بود و به زور راه میرفت. سر کوچه درخت کهنسالی بود که سنگ صبور یحیی بود. کنار درخت نشست و بر تنۀ نیمه جان آن تکیه داد گفت سلام دوست خوبم و سرش را بالا گرفت. آسمان پر از ستاره بود که از لای شاخههای خشکیدۀ درخت چشمک میزدند و مهتاب تلاش میکرد نیمۀ دیگرش را از پشت ابر بیرون بکشد. نور زیبایش را با تمام وجود تقدیم زمین میکرد. صدای دفتین زدن مادرش را میشنید رو به درخت کرد و گفت: تو سالهاست که شاهد صبور این محلهای شاهد تمام رنجها و دردهای ما تو از اون بالا همۀ خانهها را میبینی. مامانمو نگاه کن تا چه موقع از شب قالی میبافد من امروز دست خالی اومدم روم نمیشه برم خونه به مهسا قول دادم براش حلوا شکری بخرم حتماً خواهر کوچولوم الان گشنه خوابیده چه جوری برم خونه به مامانم… و زد زیر گریه. یحیی کم کم بدنش بی حس میشد و پلکهایش سنگین شد و روی هم افتاد. از طرف دیگر مادر نگران شده بود مرتب به ساعت نگاه میکرد و میگفت: لعنت بر شیطون این بچه کجا مونده؟ نکنه بلایی سرش اومده؟ دست از بافتن کشید و چادرش را برداشت و از اتاق بیرون آمد مهسا خوابیده بود پتو را روی مهسا کشید و از خانه بیرون زد. کوچه چه تاریک بود. تیر چراغ برقها بدون چراغ انگار کوچه را تاریکتر کرده بودند مادر دلش میخواست فریاد بزند و سکوت و تاریکی شب را ….اما بیشتر همسایهها خواب بودند به خود میپیچید و کوچه را بالا و پایین میرفت یک دفعه یاد درخت سر کوچه افتاد؛ نکنه یحیی … و شروع به دویدن کرد. یحیی زیر درخت آرام خوابیده بود مادر صدایش کرد. یحیی …یحیی…چرا اینجا خوابیدی؟ پاشو مامان، پاشو بریم خونه و محکم تکانش میداد. یحیی به زور چشمانش را باز کرد و گفت: سلام… مادر که حسابی عصبانی شد بود گفت: سلام و مرض… و او را محکم در آغوش فشرد با هر زحمتی بود بلندش کرد و یک طرف چادرش را پناهگاه قرار داد و او را به خانه اورد و جلوی بخاری خواباند. تشت را پر از آب ولرم کرد و پاهای یخ زدۀ یحیی را درون آن قرار داد و شروع به ماساژ دادن آن کرد. یحیی میخواست پاهایش را از آب بیرون بکشد اما مادرش گفت: تحمل کن…اولش یه کمی میسوزه…ولی بعد خوب میشه…پاهاتو سرما زده، کمی آب ولرم اورد و با قاشق به یحیی خوراند. یحیی هر بار دهانش را باز میکرد ترکهای لبش خون میافتادند. یحیی بعد از اینکه کمی گرم شد خوابش برد. مادر بلند شد روغن آورد و روی ترکهای دستهای پینه بستۀ فرزندش مالید و کمی روی صورت و لبانش که از جور زمانه کویری شده بود. مادر بالای سر بچهها نشسته بود و نگاهشان میکرد و میگریست. یحیی تکانی خورد و چشمانش را باز کرد و مادرش را بالای سرش دید یحیی گفت: چرا نخوابیدی مادر. مادر گفت: خوابم نمییاد عزیزم تو خوبی؟ چرا اینکارو کردی؟ نگفتی یخ میزنی؟ اگه بلایی سرت میومد؟ و باز بی اختیار گریه کرد. یحیی بلند شد اشکهای مادرش را پاک کرد و گفت: آخه روم نمیشد بیام خونه. امروز نمیدونم کدوم نامردی گونی ضایعات منو دزدید. مادر دستان کوچک یحیی را بوسید و گفت: فدای سرت، مگه من مردم، خودم دارم کار میکنم. یحیی سرش را پایین انداخت و گفت حتماً مهسا گشنه خوابیده.مادر گفت: نه اتفاقاً من و مهسا رفتیم خرید شام درست کردم سهم تو رو هم گذاشتم یحیی گفت:از کجا؟ مادر جواب داد: آقا حبیب اومده بود چون قالی رو زودتر از وقتش نصف کردم یه شیرینی حسابی بهم داد. یحیی مادرم را بغل کرد و نفس راحتی کشید. بعد پرسید: مامان اون قد پول داری که من یه گونی بزرگ بخرم. مادر آهی کشید و گفت آره پسرم.
فریده کاظمی رتبه برتر مسابقه داستان کوتاه جشنواره بزرگداشت استاد فیض شریفی
تنظيم پریسا توکلی
این مطلب بدون برچسب می باشد.