داستان مخاطبان رسانه

داستان کوتاه “یک افسانه” از مخاطبان رسانه

لبه ی تخت می نشستم و سرش را به سینه ام می فشردم، موهای خرمایی اش که قسمت هایی از آن داشت خاکستری می شد را با انگشتانم شانه می کردم، زنی ندیده بودم در سن سی سالگی پیر باشد اما افسانه...

یک افسانه

 

کار هر شبم شده دراز کشیدن روی تخت، سیگار دود کردن و زل زدن به چهره ی قاب گرفته ی افسانه، چهره ای که آکنده از لبخند بود:
“نمی دونم چنین بلایی چرا باید سر ما بیاد، مگه چه گناهی کردیم که مستحق چنین بلایی بودیم؟”
روی تخت می نشست و هر زمان مرا می دید این را می گفت و بعد سکوت می کرد، ملافه ی سفید را تا روی سینه اش می کشید و چنان آن را با دست هایش به چنگ می گرفت که انگار داشت من را مچاله می کرد، لبه ی تخت می نشستم و سرش را به سینه ام می فشردم، موهای خرمایی اش که قسمت هایی از آن داشت خاکستری می شد را با انگشتانم شانه می کردم، زنی ندیده بودم در سن سی سالگی پیر باشد اما افسانه…
مفصل انگشت های بی رنگش ورم داشت و ناخن های خشکیده اش زرد رنگ بود، پیری زود رس قیافه اش را از ریخت انداخته بود، با چشم های خمار و چروک های بر آمده دو طرف بینی و لب های ترک خورده که رنگ نداشتند و ابروهای انگار پاک شده.
شانه کردنموهایش را دوستداشتم، قبل از بیماری و آن حادثه ی مصیبت بار از حمام بیرون می آمد با سشوار موهای پرپشتش را خشک کرده و بعد از شانه کردن آنها را پشت سرش جمع می کردم، او هم جلوی آینه به صورتش پودر می زد، با موچین ابروهایش را پاک می کرد و آخر سر به دست ها و پاهایش کرم می مالید، همیشه هم با صدای صافی که داشت ترانه ای را می خواند. روزگار آن وقت ها سرسازگاری داشت، با حقوق ماهی سه چهار میلیون زندگی می کردیم.از اول ازدواج با من شرط کرده بود:
“حمید، تا پنج شش سال نمی خوام بچه دار بشم”
و من هم از خدا خواسته چون اصلا حوصله ی بچه را نداشتم. هر موقع از بیرون می آمدیم افسانه حتی آرایشش را پاک نمی کرد و حرص داشت خودش را بیاندازد توی بغلم. کارگر راه آهن بودن این مزیت را داشت که هر زمانی می خواستم می توانستیم با قطار آن هم در یک کوپه ی اختصاصی برویم مسافرت. آن روزها برای من و افسانه آسمان شب هم آبی بود. کوچکترین چیزی ذوق زده اش می کرد، مثل چشیدن یک جور بستنی جدید و هرگاه این اتفاق می افتاد انگشت هایش را در هم قفل می کرد. هنوز بعضی حالت های دخترانه در قیافه اش دیده می شد و ادا اصول های بچگانه ای را داشت، مثلا گاهی وقت ها موقع حرف زدن کف دستش را با آب دهانش تر می کرد و انگار به هم ریختگی و پخش پلا بودن چیز های خانه برایش مهم نبود. اجزا ی چهره اش دوست داشتنی و جذاب بودند و انگار که هنوز جا نیفتاده بودند.
شب اگر خوابم ببرد صبح با حس بدی بیدار می شوم، حس گندیدگی، پوچی، بی مصرفی و اضافه بودن.و تا بیدار می شوم روی بالش افسانه دنبال تارهای موی خرمایی و بلندش می گردم مثل روزهتیی که صبح ها بیدار می شدم و آن تار موهای چسبیده به بالش را می دیدم و افسانه که داشت بساط صبحانه را می چید. پشت پنجره ها را خاک گرفته و اجاق زیر خرت و پرت ها پیدا نیست. در خانه را که باز می کنم سکوت وحشتناک دم در بغلم می کند و روی تخت می خواباندم، به پرده هایی که از خاک خاکستری شده اند خیره می شوم شاید خواب پشت آنها پنهان باشد. ذهنم پشت آنها را کاووش می کند ، پشت عکس خودم و افسانه، مژه هایم به جستجو تکان تکان می خورند، پرتو ضعیف نور از پنجره ی کوچک اتاق دزدکی به داخل می آید و سایه ای شوم و ملال انگیز بر همه چیز می اندازد.
قوای جوانیم تحلیل رفته و تحمل خیلی از چیزها را ندارم.
تا سرش را روی سینه ام می گذاشتم به هق هق می افتاد، به پشتی تختخواب تکیه اش می دادم و لیوانی آب برایش می آوردم تا جرعه ای بنوشد ولی سکوتش من را می کشت، فقط نگاهم می کرد و پلک می زد، می ماندم که آیا از پیشش بروم یا در کنارش بمانم، تکیده شده بود و گونه هایش فرو رفته بودند، سال گذشته یکدفعه ده کیلو کم کرد و نحیف و رنگ پریده شد، بعد از آزمایشات بسیار دکتر گفت:
” غده ای به اندازه ی یک تخم مرغ زیر بغلش رشد کرده و سرطانی است.”
و بعد ادامه داده بود که باید تحت معالجات دراز مدت قرار بگیرد ولی ممکن است حتی بعد از این معالجات هم دوام نیاورد. و افسانه از آن روز ساکت شده بود و نمی دانستم در سرش چه می گذرد، دیگر لبخندی روی لب هایش ننشست و فقط با نگاهش من را می سوزاند. ارتباط با همه را قطع کرد حتی با همسایه ها، شب ها بیدار می شد و می نشست به یک جا خیره می شد، با ترس و دلهره سرکار می رفتم و زمان برگشت می دیدم روی کاناپه نشسته و صورتش را بین دست هایش گرفته و گریه می کند، قطره های اشک از لای انگشت هایش سرازیر می شد و زیر لب چیزی می گفت، بلندش می کردم و روی تخت می خواباندمش، از غذا خبری نبود و من یا املت درست می کردم و یا از بیرون سفارش می دادم، با اصرار زیاد به یکی دو لقمه می دادم و جواب پرسش های من را با نگاه کردن و سکوت می داد. هم برای روحیه ی خودم و هم به خاطر افسانه یک ماه  سرکار نرفتم و مرخصی گرفتم.
امشب، چهلمین شب از پرواز افسانه است، توهمات بیخوابی را لعن می کنم، به هول و هراسی که در ذهنم برمی انگیزد بد و بیراه می گویم، زندگی ملال آورم به پاره پاره های خاطرات بدل شده، هیچ چیز برایم نمانده جز خاطره، تداعی اتفاقاتی که افتاده اند، ای کاش می توانستم فراموش کنم، این بیخوابی از زخم های کهنه است و با افسونش از گور آنها قصه های کهنه را زنده می کند، زخم هایی که نمی توانم فراموش کنم.
و آن حادثه ی مصیبت بار بورس به سیاهترین ناامیدی ها انداختمان، دیگر هر دویمان عبوس شده بودیم و ناراحت و گرفته، مدام در حالی بودیم که انگار هر لحظه دعوایی راه خواهد افتاد. او عصبانی مزاج و بدقلق شده بود و دهانش فقط برای گفتن بدترین کفرها باز می شد، از اولین روز مرخصی ام با بردن تمام مدارکم از صبح زود جلوی کارگزاری می نشستم و به آنها التماس می کردم:
“به خدا سود نمی خوام فقط پول هام رو می خوام”
به هر دری می زدم جوابی نمی گرفتم و فقط گذشت ساعت ها را تماشا می کردم، هر گاه برمی گشتم او را می دیدم در خانه آرام آرام راه می رفت و به روکش نایلونی آباژورها خیره شده که انگار اولین بار بود آنها را دیده، تلویزیون را روشن کرده ولی نگاهی به آن نمی کرد، چای برای خودش ریخته اما فنجانش آنقدر روی میز وسط هال مانده تا یخ شده بود. بعد از شروع بیماری درد را مثل هر کس دیگری تاب می آورد اما زندگی اش را طوری می گذراند که دیگر باب میلش نبود، دوران غریبی از زندگی اش را می گذراند. چند روزی به پایان مرخصی ام مانده بود، از بیرون که آمدم دیدم جلوی پنجره نشسته و به پرواز کبوترها در آسمان نگاه می کند ، مرا که دید گفت:
” دوست دارم مثل اونها پرواز کنم و از اینجا برم”
من برای تامین مخارج عمل در بورس سرمایه گذاری کردم اما گرفتار شدیم و وقتی جریان را فهمید بیشتر فرسوده شد. دورانی را طی می کرد که در مهمترین بزنگاه عمرش باید تصمیمش را می گرفت. شبی روشن در آخرهای مرخصی یک ماهه ام بود، بی هیچ ابری و با اندوهی غیرعادی، نیمه های شب، روشناییهای مغازه ها به تندی خاموش می شدند، برای فرار از فکرهای شکست می خواستم بروم بیرون قدم بزنم، زمان بیرون رفتن افسانه به چشمانم نگاه کرد و گفت:
“حمید، امشب احساس می کنم به هیچی تعلق ندارم”
و چهره اش را رو به پنجره برگرداند، گونه هایش را بوسیدم و رفتم بیرون.
نزدیک خانه صدای زنی با جیغی وحشیانه، عصبی و ممتد خلوت من را برهم زد، صدا از پنجره طبقه سوم ساختمانمان، طبقه ی من و افسانه بود، او با همان قد بلند و پاهای برهنه، گیسوان طلایی اش و تنها تن پوش توری شکل که در هوای گرم و خفه و ساکن آن شب هیچ جنبشی نداشت و چشمان سیاه و بزرگ روی زمین افتاده بود، چنان گیج و مبهوت بودم نمی توانستم از حالتی که با شنیدن صدای جیغ پیدا کرده بودم در آیم، برای چند لحظه ای نگاهم روی چهره ی خونین افسانه سکته کرده بود، پاهایم شل شدند و جلویم را به سختی می دیدم، با قدمهایی که سنگین شده بودند دو زانو روی زمین نشستم و سرم را به گیسوان او چسباندم و با صدای بلندی همچون فریاد شروع به گریه کردم.
لبه ی تخت می نشینم و به خرت و پرت های داخل اتاق که خاک گرفته اند خیره می شوم، چهره ی خودم را در آینه نگاه می کنم، آدم زنده ای هستم با امیال مردگان و مرده ای هستم با امیال زندگان و این تناقضی است بر چهره ی من. از جا بلند می شوم ، مثل روح مقتولی که خونش پایمال شده در اتاق های این خانه ی تاریک که دیگر مال من نیست چرخ می زنم و پاره های ژنده زندگی ام را روی زمین به دنبال می کشم. داخل بالکن می ایستم، آسمان شروع به گریستن می کند، می گرید و می گرید تا صورت ها میان آن نمایان می شوند. صورت های عجیب و مبهم همچون خاطره ای غمبار، خاطره ی ایستادن در صف کارگزاری مفید و واریز تنها سرمایه ام یعنی خانه ام برای آن نقاب داران پشت باجه های ثبت نام.
احساس عجیبی دارم، احساس می کنم عروسک خیمه شب بازی ام که تارهایی نامریی به هر طرف که مایل نیستم مرا می کشند، به هر سو که نمی خواهم بروم هلم می دهند و آنچه را که دوست دارم و داشته ام را از من می گیرند. تنها و خسته به اتاقم برمی گردم و بی آنکه بدانم چه می کنم لباس می پوشم و بیرون می روم. از نزدیک جایگاه بنزین می گذرم، صدای کوبش وحشیانه ی قلبم را می شنوم، شقیقه هایم به سنگینی می تپند و حس می کنم که چشمانم از حدقه بیرون می زنند. ظرفی چهار لیتری بنزین می خرم و به دفتر کارگزاری مفید می رسم، هوا روشن می شود و سیلی از نقاب ها به شکل صورت هایی به خیابان سرازیر می شوند و من با اندوه خودم را برای مرگی آماده می سازم که هیچ چیز نمی تواند تا ساعتی دیگر به تاخیرش اندازد.

نویسنده: حمید نیسی

 

تنظیم: پریسا توکلی

دبیر بخش فرهنگی