داستان کوتاه

داستان کوتاه (یک جان و دو تن) از پریساتوکلی

اوناعاشقانه به هم وابسته بودن، با اینکه شخصیت های مختلفی داشتن ولی هیچوقت اختلاف نداشتن. همیشه راحت به تفاهم میرسیدن. یکی تا نیت میکرد، یکی دیگه شون عمل میکرد. اگه یکی سرش درد میگرفت اون یکی تب میکرد، خلاصه که انگار یک جان و دو تن بودن.

یک جان و دو تن

با حجم زیادی از سر و صدا، از خواب پریدم، همونطور که توی رختخواب بودم، خواب آلود، پرده رو کنار زدم، با چشمای تنگ شده ای که نور داشت به زور خودش رو واردش میکرد، نگاهی به حیاط انداختم. کارگرها  مشغول آوردن دیگ و اجاق و صندلی به حیاط خونه اقا جون ، تند تند در حال رفت و آمد بودن.

امروز عروسی دایی تورج بود.

هم خوشحال بودم هم دلگیر. 

دایی تورج برام دوست بود همبازی بود، محرم اسرارم بود، همدم بیخوابی هام. این ده سالی که خونه آقاجون زندگی می کردم نزدیک ترین آدمی بود که میتونستم بی واهمه بهش تکیه کنم. 

میدونستم بعد از ازدواجش حتی اگه توی خونه آقا جون و عزیز جون هم می موند دیگه رابطه مون محدود میشد. از طرف دیگه هم خوشحال بودم که سر و سامون میگیره و از تنهایی در میاد. 

خانوم جون بهم میگفت الهی تو هم زودتر دلت گیر یکی بشه و بری دنبال بختت که خیالم از تو هم راحت شه.  

میگفتم یعنی از من خسته شدید؟

جواب میداد نه مادر، ما که همیشه نیستیم، تو هم امانتی دست ما.

ده سال پیش یه روز سرد زمستون، چه ذوقی کردم وقتی دیدم دایی تورج دم مدرسه اومد دنبالم تا من رو ببره خونه شون، مامان و بابا رفته بودن یه ماموریت کاری یک روزه، آخه همکار بودن، آشنایی شون از زمان دانشگاه بود و از همونجا عاشق هم شده بودن. 

قند توی دلم آب شد دایی رو که دیدم، دویدم طرفش و پریدم توی بغلش. تورج فقط ده سال از من بزرگتر بود. جوون و پرحوصله واسه شیطنت های بچگی من. 

توی راه خونه ی آقاجون کلی گفتیم و خندیدیم، همیشه با دایی تورج به من خوش میگذشت. 

یه بستنی دوقلو خریدیم و با هم نصف کردیم، حس خوبی داشتم به این بستنی خوردن مشترکمون. بعد تا خونه با هم مسابقه دادیم. میدونستم که اون بخاطر من قدمهاشو کوچیک برمیداره ولی تمام تلاشمو میکردم تا زودتر از دایی به خونه برسم.

با سرو صدا وارد خونه شدیم، صدای آقا جون و عزیز زدم، گفتم من اومدم، کجایید. ‌

عزیز جون از توی آشپزخونه و آقا جون از توی اتاق قربون صدقه ام رفتن و خوش آمد گفتن.

اون روز تا شب خیلی بهم خوش گذشت، تا اینکه دلشوره های عزیز شروع شد، با اینکه به زبون نمی آورد، نگرانیش قابل درک بود، با ذکری که زیر لب میگفت، نگاهی که هر پنج دقیقه یکبار به ساعت می انداخت، چند باری که رفت توی حیاط و از لای در سرک کشید توی کوچه… خلاصه یواش یواش حال بدش به ما هم منتقل شد.

ولی هیچ راهی نبود برای اینکه بدونیم چرا مامان و بابا برنگشتن. نه اون موقع شب، محل کارشون جوابگو بود، نه دسترسی یا شماره ای از همکاراشون داشتیم.

اون شب شد نقطه دگرگونی زندگی من، از اون تاریخ دیگه دیدن مامان و بابام برام شد خاطره، رویا، حسرت. اونا دیگه برنگشتن و یه تصادف لعنتی دوتاشون رو ازم گرفت و چشمای منتظر من ده ساله که به در مونده. 

اوناعاشقانه به هم وابسته بودن، با اینکه شخصیت های مختلفی داشتن ولی هیچوقت اختلاف نداشتن. همیشه راحت به تفاهم میرسیدن. یکی تا نیت میکرد، یکی دیگه شون عمل میکرد. اگه یکی سرش درد میگرفت اون یکی تب میکرد، خلاصه که انگار یک جان و دو تن بودن. همه میگفتن اینقدر که همدیگرو دوست داشتن، خدا میدونست تحمل دوری همو ندارن و با هم بردشون. 

و من تمام این سالها شبا که قبل از خواب باهاشون حرف میزدم، توی آسمونها توی خیال خودم در آغوش هم میدیدمشون و هیچوقت جدا از هم نبودن.

توی این سالها آقاجون و عزیز جون هیچی برام کم نگذاشتن، دایی تورج هم برام شد انیس و مونس و رفیق. 

صبح ها عزیز، با ناز و بوسه بیدارم میکرد لقمه دهنم میگذاشت، موهامو خرگوشی می بست و آراسته میفرستادم مدرسه. وقتی خسته و دلگیر بودم می رفتم سرم رو میگذاشتم روی پای آقاجون و خودمو لوس میکردم، اونم همینطور که به رادیو دو موج قدیمیش گوش میداد و آنتن رو برای صدای رساتر جابجا میکرد، روی موهام دست می کشید و بهم آرامش میداد. 

عاشق  وقتایی بودم که روی سماور گوشه اتاق توی قوری چینی گلسرخی چای دم میکرد و توی استکان کمر باریک برام چای شیرین آماده میکرد، خانم جون هم با یه لقمه خوشمزه بساط عصرونه ام رو تکمیل میکرد. 

بچه بودم ولی میفهمیدم با تمام غمی که بعد از مرگ یه دونه دختر و دامادشون توی سینه شون هست، نمیخوان بگذارن که آب تو دل من تکون بخوره. 

منم در مقابل سعی میکردم دلتنگی هامو در حضورشون پنهان کنم و غمم رو ببرم توی رختخوابم و تنها و بیصدا اشک بریزم. 

دایی تورج اما یه جور دیگه روحش رو سبک میکرد.اتاق گوشه حیاط مخصوص کار و آمد و رفت های دوستای دایی بود. وقتی شب از نیمه میگذشت، سه تار میزد و آواز غمگین زیر لب زمزمه میکرد، درِ اتاقش رو می‌بست که صداش کسی رو بیدار نکنه، اما من که شبا دلم برای مامان و بابام تنگ می‌شد بیدار بودم و می‌شنیدم . با نوای حزن انگیز در تاریکی نیمه شب، هزار پروانه بی تاب پشت قفسه سینه ام اونقدر بال بال می‌زدن تا با ترکیدن بغضم، رها می‌شدن و منم مثل دایی سبک می‌شدم. 

تورج هیچ وقت نفهمید که منم در سوگواری های شبانه اش همراهش هستم. تمام سعیش این بود که من در نبود مامان و بابا احساس کمبود عاطفی نکنم. 

امروز بعد ده سال حس غریبی داشتم. یه حس شادی و دلتنگی توأمان. تورج فقط داییم نبود، محرم و رفیق لحظه هام بود. با خودم و ازدواج تورج احساس بلاتکلیفی داشتم. روزی که مامان و بابام برای همیشه ترکم کردن، تورج هم سن الان من بود، ولی من اصلا به اندازه اون پخته و قوی نیستم. 

یه حس حسادت مخفی به دلم چنگ میزنه. ولی اونقدر بچه نیستم که بخوام خودم رو برای تورج لوس کنم یا عکس العملی در برابر عروس تازه داشته باشم. 

سعی کردم به خودم مسلط باشم و قدرتمند برای عروسی دایی آماده بشم. 

موهامو شونه کردم، لباس مناسب پوشیدم و رفتم توی حیاط و بلند گفتم کمک نمیخواید، شنیدم که یکی میگفت، ماشااله، چقدر شبیه مادرشه، خوش بر و رو و پر انرژی، ولی کی از حال درونم خبر داشت. 

نمیدونم باید خوشحال باشم که همه فکر میکنن من دختر قوی و بیخیالی ام یا نه؟!

دیماه ٩٩

#پریسا_توکلی

بخش فرهنگی