داستان کودک به قلم کودک

داستان کودک-غریق نجات مهربان-رها نجف زاده

داستان کودک
نویسنده کودک
رها نجف زاده

غریق نجات مهربان

در یک صبح آفتابی زیبا ساعت تقریبا نزدیک ده بود تصمیم گرفتم کنار دریا بروم و کمی شنا کنم. وقتی به ساحل رسیدم عکس خورشید طلایی را دیدم که داخل آب افتاده بود. موج های دریا آرام آرام تکان میخورد و کنار دریا صدفهای زیبا و رنگارنگ زیادی بود که توجه من را به خودش جلب کرد.
امروز دریا خیلی زیبا بود. داخل اب شدم تا کمی شنا کنم چهره پسری من را متوجه خودش کرد خیلی شبیه دوستم فرانکی بود مثل او موهایی سیاه  و چشمان ابی و پوستی گندمگون داشت نزدیکتر که شدم دیدم بله دوستم فرانکی است.
پیش او رفتم و سلام دادم او هم وقتی من را دید ذوق زده گفت تو اینجایی چیکار میکنی؟
من هم گفتم آمده بودم کمی در دریا شنا کنم در همین موقع خرچنگ کوچک قرمز خونی کوچک و عصبانی پای فرانکی را ندید و سرش محکم به پای فرانکی خورد و بیشتر عصبانی اش کرد.
به خاطر همین با چنگالهای تیزش پای فرانکی را چنان گاز گرفت که او از درد جیغ میکشید.

وقتی متوجه خرچنگ شدم زود او را از پای فرانکی جدا کردم بعد با هم به طرف ساحل رفتیم و زخم او را بستیم و او لباسهایش را پوشید و از من خداحافظی کرد.
من همچنان کنار ساحل نشسته بودم و اطراف را نگاه میکردم که دیدم مردی با قد کوتاهی و سری تاس و لباس قهوهای رنگ که نامش پولی بود و شنا بلد نبود و پایش به زمین نمیرسید داشت غرق میشد.
خانمی قد بلند با پوستی سیاه و لباسی صورتی که غریق نجات بود و حواسش به اطراف بود متوجه پولی و شتاب زنان و شنا کنان به طرف پولی رفت و به او کمک کرد و به ساحل برد و او را نجات داد.
من از دیدن این صحنه تصمیم گرفتم من هم روزی غریق نجات بشوم و به دیگران کمک کنم.

نویسنده :رها نجف زاده

تنظیم پریسا توکلی