خاطرات سهراب سپهری- نقاشی

معلم نقاشی ما، خاطرات سهراب سپهری- دکتر فهیمه شفیعی

«معلم نقاشی ما» یادداشتهایی است از سهراب سپهری که در واپسین سالهای حیات خود کار نگارش آن را در دست داشته است، که درآن اشاره هایی به نارساییها و کاستیهای نظام آموزشی مییابیم.

سال اول دبستان بود.کلاس بزرگ بود، یک اطاق پنجدری و روشن بود.آفتاب آمده بود تو.بیرون پاییز بود.دست ما به پاییز نمیرسید.شکوه بیرونِ کلاس بر ما حرام بود. سرهای ما توی کتاب بود.معلم درس پرسیده بود و گفته بود: دوره کنید. نمیشد سر بلند کرد. تماشای آفتاب تخلف بود.دیدن کاج حیاط جریمه داشت: از نمره گرفته، دو نمره کم میشد.

ما دور تا دور اتاق روی نیمکت ها نشسته بودیم.میان اطاق خالی بود.و چه پهنه ای برای چوب و فلک.تختۀ سیاه بد جایی بود: ضد نور بود.روی چند شیشه را گرفته بود:نصف یک درخت را حرام کرده بود.با تکه ای از آسمان.نوشتۀ روی تخت سیاه خوب دیده نمیشد: برگ، مرگ خوانده میشد. همان روز حَسن «خوب» را «چوب» خوانده بود. و چوبِ خوبی از دست معلم خورده بود.جای من نزدیک معلم بود.پشت میزش نشسته بود.و ذکر میکرد.وجودش بطلان ذکر بود.آدمی بی رؤیا بود .پیدا بود زنجره را نمیفهمد، خطمی را نمیشناسد، و قصه بلد نیست.میشد گفت هیچ وقت پرپرچه نداشته است.در حضور او خیالات من چروک میخورد.وقتی وارد کلاس میشد، ما از اوج خیال میافتادیم.در تن خود حاضر میشدیم.پرهای ما ریخته بود.انگار سرنگون بودیم.
ترکۀ روی میز ادامۀ اخلاق او بود.بی ترکه شمایل او ناتمام مینمود، و ترکه همیشه بود.حضور ابدی داشت.ترکۀ تنبیه، ترکۀانار بود. که در شهر من درختش فراوان بود.ترکه، شلاقۀ پای درخت انار بود.شلاقه ها را میبریدند تا زور درخت را نگیرند.شلاقه گل نمیکرد.میوه نمیداد. اما بی حاصل نبود: شلاق میشد.در تعلیم و تربیت آن روزگار،درخت انار سهم داشت.فراگیری محرک گیاهی داشت.
بعدها، من هم تنبیه را یاد گرفتم.ترکه زدن را در خانه مشق میکردم.باغ ما بزرگ بود.و جایِ همه جور مشق.با ترکه پیش یک درخت میرفتم، و با خشونت میگفتم :« اوضاع طبیعی هندوستان» را بگو.و چون نمیگفت، ترکه بود که میخورد.به درخت دیگر میگفتم:« سار را با چه مینویسند؟… گفتی صاد؟ »و شلاق بود که میزدم.دلم میخواست هیچ کدام درس خود را حاضر نباشند.معام کلاس ما هم تنبل پسند بود.کند ذهنی جولانگاه سادیسم آموزشی او بود.
آن روز سر من در کتاب بود.مثل همۀ بچه ها.ولی درس حاضر نمیکردم.از بر بودم:
سار از درخت پرید
آش سرد شد
…تا آخر. میان عبارات کتاب هیچ رابطه نبود.کتاب، آلبوم پریشانی از کلمات و مفاهیم بود.شبیه مغز منتقد امروز.و چنین بود همۀ کتابهای درسی ما. ولی ذهن من میان دو جملۀ پی در پیِ رابطه ای میجست.میان پریدن سار از درخت و سرد شدن آش به شعر رابطه میرسید: در خانۀ ما، روبه روی اتاقِ ظرفها یک درخت اقاقیا بود.اقاقیا لب آب روان بود.بهارها، گاه در سایه اش ناهار میخوردیم. و ناهار، گاه آش بود. دو عبارت کتاب به هم میپیوست، جان میگرفت، عینی میشد: کاسۀ آش داغ زیر درخت اقاقیاست.سار از روی درخت میپرد.به هم خوردن بالهایش آش را خنک میکند.
کتاب من باز بود. چیزی نمیخواندم.دفترچه ام را روی کتاب باز کرده بودم.و نقاشی میکردم. درخت را تمام کرده بودم.رفتم بالای کوه یک تکه ابر نشان بدهم، داشتم یک تکه ابر میکشیدم، رسیده بودم به کوه، که بارانِ ضربه بر سرم فرود آمد، فریاد معلم بلند بود:«کودن، همۀ درسهایت خوب است.عیب تو این است که نقاشی میکنی.» کاش زنده بود و میدید هنوز این عیب را دارم. تازه، نقاشی هنر است.هنر نفی عیب است.و نمیتوان به کسی گفت:« عیب تو این است که هنر داری». جرات داشتم به او بگویم کودن کودن که نمیتواند همۀ درسهایش خوب باشد؟
من کتک خورده بودم.ولی چرا؟ نمره های من همه خوب بود.شاگرد اول بودم.cremieux«شاگرد اول کلاس» را نمونۀ یک فرصت طلبِ و اهل ریا میداند.من از ترس شاگرد اول بودم.
Gosiane تکالیف مدرسۀ خود را با سلیقه انجام میدهد، چون باور دارد کاری بیهوده است.من کارم مرتب بود چون مرتب بار آمده بودم.پریشانی مرا میترساند، وهنوز هم میترساند.
Loti دفترچه های کثیف داشت.تکالیف مدرسه را سرهم بندی میکرد؛چون در این کار اجبار میدید.من نظم را از کف نمیدادم.خطا را هم منظم مرتکب میشدم.تکلیف مدرسۀ من مرتب بود.مثل طاقچه ای که در اتاق پنجدری داشتم؛ و شبیه همۀ اتاقهایی که درشان زیسته ام.همیشه دربارۀ اتاق من میشد گفت: « انگار خانقاه ذن است»
در مدرسه تنها یکبار چوب خوردم، آن هم به جرم نقاشی. من تنبیه را باور دارم.تنبیه بیدار کردن است.چوب را باید خورد و روشن شد.«جور استاد» را باید کشید و راه را یافت.
اوسنیوس، ترکه و شلاق را ابزارهای لازم آموزش میدید.Libanios میگوید ترکه را باید گرداند و درس را آموخت.
Kottalos، طفل گریزپا، بیهوده معلم را به خداوندان هنر قسم میدهد: تا دم فرو نبندد شلاق میخورد.
« قلب کودک مملو از شیطنت و سرکشی است ولی ترکۀ استاد آنها را از قلبش بیرون میراند.» در عصر ایمان هم تنبیه با ترکه بود.جوان اسپارتی فرمانبرداری را در سایۀ شلاق می آموخت.ضربه اگر بیدار کند همیشه رواست.خشونت چاشنی پرورش نیست، عنصر سازندۀ آن است. چیزی که نجم رازی از مراد چشم دارد:« و چون مرید در قبض باشد به تصرف ولایت بار قبض از او بردارد و او را بسط بخشد،و اگر در بسط زیادت فرارود، قدری قبض بر وی نهد و بسط از وی بستاند.»
معلم همشهری من بود.شهر ما، شهر قالی بود.دارقالی در خانه ها به پا بود،قالی نقشه میخواست و نقشه را نقاش میکشید.هر چه نقاش بود، نقاش قالی بود، و شمار نقاشان زیاد بود.و در نقشۀ قالی تنها اسلیمی و بادامی و کشمیری و گل شاه عباسی نبود.شکار و پرنده هم بود.بزم خسرو وشیرین هم بود.اینها را همه معلم میدانست.پس تنبیه او اشارتی دینی نبود.کاش چوب معلم عیوب بی شمار مرا سرکوفته بود.چون «عیبِ» نقاشی با من بود.عمر مرا میبلعید و پرورش مییافت. من شاگرد خوبی بودم،اما از مدرسه بیزار.مدرسه خراشی بود به رخسار خیالات رنگی خردسالی من .مدرسه خوابهای مرا قیچی میکرده بود.نماز مرا شکسته بود.مدرسه عروسک مرا رنجانده بود.روز ورودم یادم نخواهد رفت: مرا از میان بازی«گرگم به هوا» ربودند، و به کابوس مدرسه سپردند.خودم را تنها دیدم و غریب.غم دور ماندگی از اصل با من بودآدمِ پس از هبوط بودم. از آن پس و هر بار،دلهره بود که جای من راهی مدرسه شد.مارسل را در اندیشۀ مدرسه، نومیدی دست میداد،مرا اضطراب.
سیمون دوبوار در کلاس آرام بود،و نمره را دوست داشت. من هم نمره را دوست داشتم،اما هرگز در کلاس قرارنداشتم.
از همه بدتر صدای زنگ مدرسه بود.هرگز ژولیت آدام از دست« این صدای جهنمی» به اندازۀ من عذاب نکشید. این صدا خیالم را میبُرید.ذوقم را میشکافت.شورم را مینشاند.در کیف مدرسه پنهان میشد.با من به خانه میآمد و فراغتم را میآزرد. وجودی پیدا داشت: به خوابم میآمد.این صدا درس شتاب میداد و ترس دیر رسیدن. هرگز کافکا به اندازۀ من این ترس را نچشید.از در و دیوار میشنیدم:«مدرسه ات دیر شد.» و وای به حالم اگر نرسیده به مدرسه صدای زنگ بلند میشد. صبح، در برف زمستان هم، برابر در بستۀ مدرسه میماندم تا باز شود.اما سالی یکبار،صدای زنگ مدرسه را اشارت خوش بود.و بشارت میداد:پایان آخرین روز سال، پیش از تعطیلات بزرگ تابستان.
در برنامۀ کلاسهای تابستان، نقاشی نبود.هر مادهای هم که بود،بی معنی بود.معنی کجا و فرهنگ نااهل.هر چه بود از بر میکردیم.شاگرد، کیسۀ زباله بود.درس در او خالی میشد.« منابع طبیعی ابران» در کتاب جغرافی بود، نه در خاک ایران.سرمشق «ادب» و«راستی» در محیط مدرسه نبود، در رسم الخط مدرسه بود.معلم در سخنرانی مدیر،«پدر دلسوز» بود. در کلاس نه پدر بود نه دلسوز.کتاب درس فارسی یک مرقع بی قواره بود.در آن خزف کنار صدف بود: قاآنی کنار مولوی.
مولوی در کتاب سال سوم ابتدایی بود.مهم نبود که مولوی دور از فهم ما بود.(دور از فهم دانشجوی ادبیات هم هست)، شعرش از رو هم درست خوانده خوانده نمیشد.آموزش جدا بود از زندگی.کتاب تفالۀ واقعیت بود.حرف کتاب، پروانۀ خشک لای کتاب بود. و کتاب مخاطب نداشت.خود، مخاطب خود بود.در کتابِ درس خوانده بودم:
بچه جان بر سر درخت مرو
لانۀ مرغ را خراب نکن
و بارها بر سر درخت رفتم و لانۀ مرغ را خراب کردم.نمرۀ اخلاقم در مدرسه بیست بود، در خانه صفر.
در مدرسه سر به زیر بودم.در خانه سرکش. در مدرسه میترسیدم، در خانه میترساندم. مدرسه هوای دیگر داشت. خاکی دیگر بود با رسومی دیگر.دیاری بریده از کوچه و بازار شهر بود. یک جزیره بود.لاپوتا بود: در این جزیره، خوراک درسی ما آبستره بود: نصیحت متساوی الساقین، حکایت متوازی الاضلاع.قرائت قائمه. زبان اهل جزیره را نمیشد فهمید.دوزندۀ خوب آنجا نبود.لباس فرهنگی ما بر تن ما میگریست.اهل عمل آنجا نبود.ابتکار و تخبل نبود. دانش، حرفی در کتاب بود.مراوده امکان نداشت.در آن هوا، دل میگرفت.جان مشتاق رهیدن بود.


*در برنامۀ دبستان، نقاشی نبود.اما خط بود.کلاس خط از گرمی و لطف خالی نبود.خط هنوز معنی داشت.هنوز دوات و قلم بود.قلمتراش و قط زن بود.میشد پیش کاغذ فروشان رفت، و زیر دستی و سنگ رومی و خاک بیز و مسطره هم خرید.شاگرد آن زمان معنی«فتح» و «نحت» و«فاق»را میفهمید.از کتاب دوم ابتدایی،خط در برنامه بود و قلم در دبستان، قلم نستعلیق بود،با شکسته آن.
معلم خط، استاد خط نبود.در کتاب «یدبیضا» نمیکرد. نه صراط السطور خوانده بود و نه آدابالمشق.حضرت علی(ع)هم به خوابش نیامده بود تا اسرار خط بدو بیاموزد.اما خطی خوش داشت.خط را پیش خود آموخته بود و آدمی هموار و افتاده بود.
زنگ خط دلپذیر بود.با همۀ زنگها فرق داشت.معلم به تک تک ما سر خط میداد و ما مشق میکردیم.اطاق از صریر قلم پر میشد.من بانگ قلم را دوست داشتم.بانکی که دیگر نمیشنوی؛ و بوی مرکب چه خوب بود.چیزی که لئون نمیخواست بشنود.«بوی مرکب مشکی» را خوش نداشت. شاید که چون حوصلۀ درس نداشت.مایۀ اصلی مرکب ما همان بود که در مرکب مصریان قدیم بود: دود و صمغ عربی.اما زعفران وگلاب و کافور و عسل هم در مرکب ما بود.سرمشق همیشه شعر بود.و سعدی همیشه سرمشق بود.سرمشق خط فقط. وگرنه«به جان زندهدلان» که دلها آزردیم. و نظر تنها«بدین مشتی خاک»کردیم.« گل بی خار جهان نشدیم».« زمام عقل به دست هوای نفس» دادیم.«نابرده رنج گنج» خواستیم.
باور داشتیم سعدی شعرش را برای مشق خط گفته است.وگرنه،«بار درخت علم»این نبود.
خط من خوب بود.یعنی در حد شاگرد دبستان.در خط نمرههای خوب میگرفتم و جایزهها بردم.اول بار، سال دوم دبستان جایزهام دادند: زنگ خط بود، معلم آمد و سرخطها را نوشت.سرخطها یکی بود.«جور استاد به زمهر پدر» و ما نوشتیم.خط من چشم معلم را گرفت.مشق مرا نشان مدیر داد.
حیاط مدرسۀ ما بزرگ بود.در میان یک آب نما داشت.درگوشهها چهارباغچه؛ در باغچه ها درخت.اگر مدرسه نبود بدون شک زیبا بود.هر چه بود« زشت و ناپاک و بدبو» نبود.آن روز مدیرآمد کنار حوض ایستاد.نفسها بند آمد.وقتی میآمد صدا میمرد. مظهر علم و سوادش میانگاشتیم. و از آدم باسواد ما را ترسانده بودند.با اندام درشت،عمامۀ سفید، ریش سیاه و عبای سوخته هیبتی داشت.دستش دفترچه ای بود و دفترچۀ من بود.شمه ای از اخلاق و رفتار من گفت.از درس و مشق من؛از خط خوب من. وخط را بالا گرفت و به هر سو چرخاند تا همه ببینند.و همه دور بودند، و هیچ ندیدند.صدایش رسا بود، و در سخنوری دستی داشت؛ هم مدیر مدرسه بود؛ هم روضه خوان شهر.مرا صدا زد. اسم من دلهره در من ریخت.ترسان و پریشان رفتم پیش مدیر.با دو دست مرا گرفت و از زمین کند؛ و بالای سر برد. وگفت « ببینید، صد درم بیشتر وزن ندارد و به این خوبی خط مینویسد.» مرا روی زمین گذاشت. و یک مداد دو رنگۀ قرمز و آبی به من جایزه داد.و بچهها کف زدند.
اما با وزن من چکار داشت.خوشنویسی ورزیدگی در کاربرد قلم میخواهد.« ترک آرام و خواب»میخواهد.«صفای دل» میخواهد.«گوشۀ انزوا» میخواهد.اما زور زیاد نمیخواهد.اندام درشت نمیخواهد.اگر خط بیقدر من با وزن اندک من میخواند، میبایستی بابا شاه اصفهانی رستم میبود, و میرعماد کوه احد.
دبستان تمام شد، خط هم کنار رفت.دیگر مشق نکردیم و صریرقلم نشنیدیم.دوات مرکب خشکید.و قلم نی گرمی بازارش شکست.فضیلت خط لای کتابها ماند.چیز نویسی جای خوشنویسی را گرفت.جای قلم نی«قلم فرانسه»آمد.جانشین این یک خودنویس شد.آنگاه بلایی نازل شد:اپیدمی خودکار دنیا را گرفت.خودنویس چندان بیگانه نبود.در اختراع آن ابوالعلا صاعد بن حسن بن صاعد پیشقدم بود.« از مخترعات او قلمی آهنین میان تهی بودکه آن را از مداد پُر میکرد و یکماه به کار میبرد بی آنکه قلم خشک شود.» و این در قرن پنجم هجری قمری بود.و صاعد شاعر بود.«شاعری بسیارشعر بود.»در خودنویس هنوز اشارهای از قلم و دوات سابق بود.نژادی دورگه داشت.اما خودکار مولودی دیگر بود؛حرامزاده بود.اگر در بالاها فشار هوا کم نمشد و مرکب خودنویس هوانوردان نشست نمیکرد؛REYNOLDS تدبیر تازه نیندیشیده بود و شاید BIRO خودکار امروزی را نساخته بود.
میان خودکار و مداد تفاوت بسیار است: مداد را نرمی بود،خودکار را درشتی است.مداد با سپیدی کاغذ الفت میگرفت.خودکار به پاکی کاغذ چیرگی میجوید.آن را شرم و حیا برازنده بود،این را پرده دری در خور است.هنجار مداد انتزاعی بود، روش خودکار عینی است.مداد اگر به خطا میرفت،امکان محو خطا بود.خودکار اگر بلغزد،لغزش به پایش نوشته است.
در دبستان که بودیم، از بخت بلند هنوز خودکار نبود.هنوز قلم«ماژیک»این وقاحت رنگین، پیدا نشده بود تا با شیون خود بر زمزمۀ مداد رنگی پرده کشد.با ما مداد بود و مداد رنگی.آهستگی آن بود و سازش این.زنگ نقاشی در مدرسه نبود و غم نبود.در خانه،کارم کشیدن بود.بامداد به دیوار هشتی حیاط پایین صورت میکشیدم.با گچ به دیوار کاهگل دیوار، با چاقو به تنۀ روشن سپیدار.از این میان،آلودنِ دیوار خطا بود و پاداش خطا مشت و لگد بود. و پدر بود که میزد؛ و جانانه میزد.در من شوق تکرار خطا بود و در او التهاب زدن.اما پدر بود که دستم را گرفت و شیوۀ کشیدن آموخت.بتهون را پدر هم میزد، هم آموزش موسیقی میداد.پدر در چهره گشایی دستی داشت.اسب را موزون میکشید و گوزن را شیرین مینگاشت.گیاهش همواره گل داشت.آدمش همیشه رزمنده بود.رستماش پیروز ازلی بود و سهراباش شکستۀ جاودان.برای خود طرح منبّت میریخت،و برای مادر نقشۀ گلدوزی.خط را هم پاکیزه مینوشت.
دبستان به سر رسید و من به دبیرستان پا نهادم. راه من از خانه به سویی دیگر میکشید. از کوچه های دیگر میگذشت، تا به مدرسه میرسید.حیاط مدرسه دیگر آن نبود.برنامه آن نبود. معلمان، دیگر بودند؛ اما سستی عناصر تعلیم همان بود و بی منظوری تربیت همان.آموختن به حافظه سپردن بود و غایت نمره گرفتن بود.کلاس از زندگی بیرون بود؛ اما زنگ نقاشی دلخواه و روان بود.خشکی نداشت، به جد گرفته نمیشد؛ خنده در آن روا بود.معلم دور نبود،صورتک به رو نداشت. بالایش زیر حجاب سیاهِ علم حصولی پنهان نبود.صاد معلم ما بود.آدمی افتاده و صاف.سالش به چهل نمیرسید.رفتارش بی دست و پایی او را مینمود.سادگیاش او را به لغزش سوق میداد.اگر شاگردی چادر شبی کنجاله برای گاوِ معلم میبرد، وی هدیه را میگرفت.نه آنکه رشوه ستان باشد, شرمش بود احسان کسی رد کند؛ و شاگرد از در براند. و اگر در امتحان نمرهای خوب بر ورقۀ شاگرد رقم میزد، عطایش را عوض میداد.به دبستان خط میآموخت و به ما نقاشی.سوادش را مایه نبود. دانش نقاشی نداشت.شبیه کشی نمیدانست. کارش نگار نقشۀ قالی بود، و در آن دستی نازک داشت.نقش بندیاش دلگشا بود، و رنگ را نگارین میریخت.آدم در نقشهاش نبود و بهتر که نبود.در پیچ و تاب عرفانی اسلیمی آدم چکاره بود.حضورش الفت عناصر را میشکست.در «گام» رنگی قالی،«نُت» خارج بود.بی آدم، آدمیت قالی افزون بود.در هنر، حضور نادیدنی آدم خوشتر.
معلم مرغان را گویا میکشید،گوزن را رعنا رقم میزد،خرگوش را چابک میبست.سگ را روان گرته میریخت. اما در بیرنگِ اسب حرفی به کارش بود. و مرا حدیثی از اسب پردازی معلم در یاد است:
سال دوم دبیرستان بودیم.اول وقت بود و زنگ نقاشی ما بود.در کلاس نشسته بودیم؛چشم به راه معلم.صاد آمد. برپا شدیم و نشستیم.لولهای کاغذ زیر بغل داشت، لوله را روی میز نهاد.نقشۀ قالی بود و لابد ناتمام بود.معلم را عادت بودکه نقشۀ نیم کاری با خود به کلاس آورد، و کارش پیوسته همان بود. به تختۀ سیاه با گچ طرح جانوری میریخت.ما را به رونگاری آن مینشاند،و خود به نقطه چینی نقشۀ خود مینشست.جانور رامِ پنجه او سگ بود.سگ همیشه گریزان بود، و همیشه به چپ میدوید؛ رو به در کلاس.گفتی از ما میرمید! و کنایه ای در آن بود از خستگی صاد از معلمی.شگفت نبود اگر سگ را قرار نبود. مردم شهر من سگ آزاری خوش داشتند.سگ را که میدیدند سنگ از زمین برمیگرفتند.در کوچه ها سگ بر جا دیده نمیشد و چشم معلم هم به فرار سگ خو کرده بود.
معلم پای تخته رسید،گچ را گرفت. برگشت و گفت: خرگوشی میکشم تا بکشید .شاگردی از در مخالفت صدا برداشت: خرگوش نه. و شیطنت دیگران را برانگیخت.
صدای یکیشان برخاست: خسته شدیم از خرگوش، از سگ. دنیا پر حیوان است.از ته کلاس شاگردی بانگ زد:« اسب» و تنی چند با او هم صدا شدند:«اسب،اسب». و معلم مشوش بود.از در ناسازگاری صدا برداشت:« چرا اسب؟ به درد شما نمیخورد.حیوان مشکلی است.» پی بردیم راهِ دست خودش هم نیست.و این بار اطاق از جا کنده شد.همه با هم دم گرفتیم:«اسب،اسب» که معلم نعره کشید: ساکت! و ما ساکت شدیم.
و معلم آهسته گفت : باشد، اسب میکشم، و طراحی آغاز کرد.صاد هرگز جانوری جز از پهلو نکشید.خلف صدق نیاکان هنرور خود بود؛ و نمایش نیم رخ زندگانی، رازی در برداشت و از سرِ نیازی بود.اسب از پهلو،اسبیِ خود به کمال نشان میداد.انتزاع ماهیت خود مینمود.نمایش جاندار از رو به رو،پابند زمان کردن اوست.پرندۀ از رو به رو،نزدیک و عینی است.پرنده اکنون است،کشش به سوی زمان دارد.پرندۀ نیمرخ از زمان روگردانده است.صورت ازلی پرنده است.
دست معلم از وقب حیوان روان شد.فرود آمد.لب را به اشاره صورت داد.فلک زیرین را پیمود و در آخُره ماند. پس بالا رفت.چشم را نشاند،دو گوش را بالا برد.از یال و غارب به زیر آمد.از پستیِ پشت گذشت.گرده و کفل را برآورد.دم را آویخت و به خط ران از رفتن ماند.پس به جای گردن باز آمد. به پایین رونهاد.از خم کتف و سینه فرا رفت. دو دست را تا فراز کُله نمایان ساخت.سپس خط زیر شکم را کشید، و دو پا را تا زیر زانو گرته زد.صاد از کار بازماند.دستش را پایین برد و مردد مانده بود.صورت از او چیزی میطلبید، تمامت خود میخواست.کُلّۀ پاها مانده بود و محل الشکال و رُسغ، با سم ها. و ما چشم به راه آخر کار! و با خبراز مشکل صاد.سراپاش از درماندگیاش خبر میداد.اما معلم درنماند.گریزی رندانه زد، که به سود اسب انجامید. شتابان خطهایی درهم کشید و علفزاری ساخت، و حیوان را تا ساق پا به علف نشاند.شیطنت شاگردی گل کرد.صدا زد:« حیوان مچ پا ندارد،سُم ندارد.» و معلم که از مخمصه رسته بود، به خونسردی گفت:« در علف است.حیوان باید بچرد.»
اسب معلم هنجاری بد نداشت.آن مایه جان نداشت که اگر بر دیوار طویله کشیده بود، اسبی دیگر زندهاش پندارد و بر او لگد بپراند.اما از شیوۀ اسب پردازی مکتب صفوی بویی داشت.
معلم ناتوانی خود پشت علف پنهان کرد.اما در این کار یگانه نبود.بیشمارند هنرورانی که لنگی کار خود در پس حجابی نهفته اند.filippolippi از شمار آنان است.وی به خواهش carlo marsuppini پردۀ تاجگذاری مریم را بساخت. کارلو او را بیاگاهانید که خام دستیاش در پرداختن دست، زبانِ خردهگیران را گشوده است.و این گوشزد نقاش را برآن داشت که از آن پس در پردهها، دستها را در تایِ جامه نهان کند؛ یا به حیلهای دیگر پنهان دارد.
معلم نقاشیِ مرا خبر سازید که شاگرد وفادار حقیرت، هرجا به کار صورتگری درماند,چارۀ درماندگی به شیوۀ معلم خود کند.
• این یادداشت ها به کوشش پروانه سپهری در سال ۱۳۶۸ جمع آوری شده است.