بررسی معضلات فردی و اجتماعی در قالب داستان

ماجرای فردوسی و همراهانش، دیوانگی و عاقلی مسئله این است – ریحانه طائفی

دوباره سرم درد میکند ، این قوطی قرص لعنتی کجاست ؟ کفش هایم را که می‌پوشم از توی کیفم پیدایش میکنم . از قوطی یک دانه قرص سبز کم رنگ بیرون میاورم و میخورم بعد از آینه قدی جاکفشی پیراهنم را مرتب میکنم و از خانه بیرون می آیم . هنوز چند قدمی دور نشده […]

دوباره سرم درد میکند ، این قوطی قرص لعنتی کجاست ؟
کفش هایم را که می‌پوشم از توی کیفم پیدایش میکنم .
از قوطی یک دانه قرص سبز کم رنگ بیرون میاورم و میخورم بعد از آینه قدی جاکفشی پیراهنم را مرتب میکنم و از خانه بیرون می آیم .
هنوز چند قدمی دور نشده ام که کسی صدایم میکند :
آقای اعتصامی ؟
بر میگردم ، مردی قدبلند، کت و شلوار پوشیده با ته ریش جو گندمی پشت سرم ایستاده است
سلام و علیک میکند و میگوید:  من آقای بهشتی ام ، همسایه جدیدتان که در تأسیسات ساختمان کناری کار میکنم
لبخند زدم و میگویم :  از آشنایی تون خوشبختم ،حالا چه کمکی از من بر می آد؟ 
کمی من من می‌کند و می‌گوید : راستش دیشب در سوپر محل دیدمتون و از صحبت هاتون متوجه شدم آخر هفته خونه هستید اگر بشه میخواستم برید و آخر هفته به برادرم سر بزنید ؟
چون مورد اعتماد تر از شما در محل پیدا نکردم !!
پرسیدم “برادرتون مسن ان؟” برادرش نه پیر بود، نه بچه بود، نه بیماری صعب العلاجی داشت. گفتم “پس چرا به ایشون سر بزنم؟” گفت “یه ذره مخش…” دستش را در هوا تکان داد و گفت “یه ذره قاطی کرده” گفتم “یعنی…؟” گفت “بله… ولی بی آزاره،
تازه از آسایشگاه مرخص شده. بیشتر وقت ها هم خوابه. فقط گاهی بیدار می شه یه لقمه ای سق می زنه و باز می خوابه” این را که گفت از تشابه وضعیت مان کمی دلخور شدم و گفتم “راستش من از دیوانه ها یه کم می ترسم” حالا نوبت آقای بهشتی بود که ناراحت شود، گفت “دیوانه یعنی چی؟… برادرم فقط یه کم بالانسش به هم خورده بود، اونم درست شده…” گفتم “من باید چی کار کنم؟” گفت “هیچی ما غذا مذا و خوردنی همه چیز براش می ذاریم، شما فقط شب ها یه زنگ بزنید از همون پشت آیفون ازش بپرسین حالش خوبه یا نه… از نظر روانی همین که بدونه کسی هست که روزی یه بار حالشو می پرسه براش بسه، ما هم دائم با تلفن باهاش در تماسیم” گفتم “مطمئنین فقط همینه؟… اگه کاری داشت یا حالش بد شد چی؟” آقای بهشتی گفت “راست می گین، اصلا شما چرا باید خودتون رو درگیر این مساله بکنید؟” عذرخواهی کرد و می خواست برود که صدایش کردم و گفتم “اگر واقعا کاری که از من می خواهید همین قدر و اندازه است برای من زحمتی ندارد” بهشتی گفت فقط همین است و کلی از من تشکر کرد و رفت…
فردا شبش رفتم و زنگ خانه بهشتی را زدم. آیفون برداشته شد و صدای مردانه ای بدون این که بپرسد کیست، گفت “بیا تو” در را باز کرد و آیفون را گذاشت. تمام قرار مدارها به هم ریخته بود. قرار بود همه چیز از پشت آیفون باشد. نمی دانستم باید چه کار کنم. از یک طرف وظیفه انسانی ام حکم می کرد که حالا که مسوولیت قبول کرده بودم مسوولیتم را انجام بدهم و از طرف دیگر مثل سگ می ترسیدم.  کتاب هایم را محکم تر در آغوش گرفتم و در یک لحظه دلم را به دریا زدم و رفتم تو. برادر آقای بهشتی حدودا سی ساله بود، ته ریش داشت و پیراهن مردانه با شلوار گرم کن پوشیده بود و معلوم بود که پیراهن را چند لحظه پیش روی زیرپوشش پوشیده که سر و ضعش مرتب تر باشد. من که وارد خانه شدم به استقبالم آمد  و با دیدن  کتاب ها خیلی مودبانه عذرخواهی کرد و توضیح داد که فکر کرده یکی از دوستانش امده به او سر بزند که با آن لحن گفته بیا تو و بعد از من پرسید که چای می خورم یا قهوه. گفتم “چای” برادر بهشتی گفت “خیلی معذرت می خوام چای نداریم” گفتم “خب قهوه” گفت “عذر می خوام قهوه هم نداریم” و خندید..ای داد و بیداد  کاملا دیوانه بود…من هم به زور لبخند زدم و باز از ترس ضربان قلبم بالا رفت. برادر بهشتی من را تنها گذاشت و از اتاق بیرون رفت. مطمئن شدم که رفته چاقو یا اره بیاورد و کارم را یکسره کند ولی لحظه ای بعد با یک سینی و دو استکان چای تر و تمیز و یک برش کیک برگشت و گفت “شوخی کردم هم چای داریم، هم قهوه هم کیک” سینی را جلوی من گذاشت و پرسید “برادرم گفته به من سر بزنید؟” گفتم “بله” گفت “برای این که احساس تنهایی نکنم؟” گفتم “بله” گفت “اون وقت به من می گه دیوانه… آخه شما شب بیاین یه زنگ بزنید و برید چه فرقی به حال من داره؟” چیزی نگفتم. گفت “به شما گفت من دیوانه ام؟” گفتم “نه، اصلا” گفت “بهتون گفت آسایشگاه روانی بستری بودم؟” من من کنان گفتم “بله، یه چیزهایی گفتن” گفت “سه سال زندگی منو نابود کرد، سه سال منو قاطی دیوونه ها بستری کرد” گفتم “یعنی شما مشکلی نداشتین؟” گفت “اصلا، ما فامیل مون بهشتیه، بهشت هم یعنی فردوس دیگه، بعد چون اسمم هم قاسمه گاهی وقت ها به شوخی می گفتم من حکیم ابوالقاسم فردوسی هستم… برادرم به خاطر همین منو برد تیمارستان” گفتم “شوخی می کنید؟” گفت “نه” گفتم “یعنی اینقدر این حرف ناراحتش می کرد؟” گفت “خیلی، اخه فکر می کنه خودش حکیم ابوالقاسم فردوسیه… هرچی هم بهش می گویم تو که اسمت قاسم نیست قبول نمی کند، شاید چون یه طلبی از یه آقا محمود نامی داشت که بهش نداد فکر کرده اون بابا محمود غزنویه خودش هم فردوسیه” به چشم های آقای قاسم بهشتی نگاه کردم و گفتم “راستش من نمی فهمم دارید با من شوخی میکنید یا دارید جدی حرف می زنید” گفت “هیچ کس نمی فهمه… اصلا در کل معلوم نیست چی شوخیه چی جدی… مثلا من عموم از شانزده سالگی سیگار کشیده الان هم هشتاد و چهار سالشه، سر و مر و گنده است، بعد بابام که یه نخ سیگار هم تو عمرش نکشید تو چهل و نه سالگی مرد… این شوخی نیست؟”
فردای آن روز قبل از آن که من سراغ برادر آقای بهشتی بروم او خودش آمد و زنگ زد. پرسیدم “کیه؟” گفت “حکیم ابوالقاسم فردوسی طوسی” خندیدم و در را باز کردم. آن شب خواهرم هم چون کتلت درست کرده بود امد  تا به من سری بزند. خواهرم همین که چشمش به برادر آقای بهشتی افتاد گفت  معرفی نمیکنید ؟ گفتم ایشون  آقای فردوسی هستن ! خواهرم نیشش باز شد و گفت “به به ، سلام آقای فردوسی، من عاشق بوستان و گلستان شمام” فردوسی گفت “لطف دارید پروین خانم، من هم مناظره های شما را خیلی دوست دارم” تعجب کردم که برادر آقای بهشتی اسم کوچک خواهر من را از کجا می داند. فردوسی گفت “دنیا خیلی کوچیکه” به خواهرم نگاه کردم. خواهرم گفت “”قصه تلخی‌اش دراز مکن
زندگی، روزگار کوتاهی است!
فردوسی به خواهرم گفت “چی برامون آوردین؟”خواهرم پاسخ داد ، “کتلت” فردوسی گفت “نه منظورم کار جدیده”  گفت “هیچی، دم عیدی اینقدر دور و برم شلوغ بود که اصلا تمرکز نداشتم” بعدخواهرم پرسید “شما کار جدید چی آوردین برامون؟” فردوسی گفت “یه غزل گفتم با این مطلب… الا یا ایهاالساقی ادر کاسا و ناولها… که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها” خواهرم که اشک در چشمانش جمع شده بود گفت  “وای چقدر قشنگ شروع می شه” فردوسی گفت “تقدیم به شما” گفتم “ا، مگه این غزل مال حافظ نیست؟” فردوسی خندید و گفت “تو تیمارستان هم که بودم هر شعری می گفتم بقیه دیوونه ها می گفتن این مال حافظه، این مال سعدیه، این مال اله، اون مال بله” پروین خندید و گفت “به منم گاهی می گن که شعر هات مال خودت نیست مال بابات هست .. ولی این حرف ها که مهم نیست، ادم باید کار خودشو بکنه” ..
روز بعد با سرو صدای بیرون و سردرد از خواب بیدار شدم داشتم قرص های سبز رنگم را میخوردم که یک نفر آن چنان با شدت به در زد که در داشت از جا کنده می شد. دوان دوان رفتم و در را باز کردم.سه مرد که خودشان را حافظ و سعدی و عبید زاکانی معرفی کردند پشت در بودند! حافظ همه را معرفی کرد و عذرخواهی کرد و گفت “عطار و مولوی و خیام و باباطاهر عریان هم تو ترافیک موندن الان می رسن” گفتم “برای چی همه اومدین این جا؟” حافظ گفت “می خوایم با شما صحبت کنیم که برای ازدواج این دو تا جوان نه نیارین…
ازدواج کیا ؟
در همین لحظه فردوسی با دست گل و شیرینی آمد و گفت : میخواهم با اجازتون همین جا فی المجلس از خواهرتون سرکار خانم پروین اعتصامی خواستگاری کنم !
گفتم : چی میگی مرتیکه ،دیونه شدی ؟
فردوسی عصبانی شد و گفت : درست حرف بزن من دیونه ام یا تو ؟ .. من بهت احترام گذاشتم آمدم از تو روانی اجازه بگیرم والا خودمون یه تک پا می‌رفتیم محضر عقد میکردیم و تمام .
گفتم من بمیرم خواهرمو به تو دیونه نمی‌دم .
حافظ گفت : شما ببینید اگه فردوسی با پروین ازدواج کنه چه پیوند فرخنده ای برای ادبیات ما می شه…” گفتم “آقای عزیز این بابا دیروز شعر الا یاایها الساقی شما را برداشته بود می خواست به جای شعر خودش غالب کنه. اون وقت شما می گی من بذارم خواهرم ،زن همچین کلاهبرداری بشه؟…” حافظ گفت “خبر نداشتم این همسایه مون آنقدر بی شخصیت هست ! شاید حواسش نبوده ،بچگی کرده !   گفتم “دارید شوخی  می کنید” حافظ گفت “آخه چرا باید شوخی کنم؟” گفتم “من دارم دیوونه می شم” عبید زاکانی خندید و گفت “نه، نترس تازه اولشه، به قول یکی از بچه ها… هفت شهر عشق را عطار گشت، ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم”
سعدی عبید زاکانی را کنار زدو گفت : تو چی میگی ؟ برو دنبال موش و گربه ات ، ولتر خان !
زاکانی نگاه تحقیر آمیزی به بوستان کرد و گفت : تو هم برو با این چهار هزار بیتت ، فکر کردی شاهکاره که همش دستته، ندید بدید!!
پروین از اتاق بیرون آمد و گفت ؛ این همه دعوا برا چیه ؟
گفتم : همسایه ها آمدن تا از طرف فردوسی ازت خواستگاری کنن!
حاضری با کسی که فقط یه شاهنامه داره ازدواج کنی؟
سعدی که تازه پروین رو دیده بود دستی به ریشش کشید و رو به پروین گفت :
دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست
تا ندانند حریفان که تو منظورمنی !
و با دست به فردوسی اشاره کرد ..
پروین سرخ و سفید شد و گفت : دلم میخواهد با شاهنامه ،شاهانه زندگی کنم .
لبخند تلخی روی لب من و سعدی نشست. سه روز بعدش برادر آقای بهشتی با خواهرم ازدواج کردند و عازم ماه عسل شدند، خواهرم که نگران بود من تنها باشم به یکی از همسایه ها سپرده بود که شب ها بیاید و سری به من بزند. شب اول که زنگ آیفون به صدا درآمد بدون این که بپرسم کیست در را باز کردم و گفتم “بیا تو”