نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
بانو “زلیخا احمدی” شاعر و معلم کرمانشاهی، زادهی سال ۱۳۵۱ خورشیدی، در کرمانشاه است. وی لیسانس عربی دارد و دبیر معارف دبیرستانهای کرمانشاه است. ▪نمونهی شعر کُردی: (۱) ئاخر چهتوای وه گیانم وهی ساڵ ناسەواوە ئاو هاتە میڵکانم سزیامو دڵ کەواوە ئی گوڵە جایی خەرمان دیکیەیخوەش خوەمانە چەوەڕیم بایده ماڵم هەی ئیدهفه حساوە. (۲) خوزیو […]
بانو “زلیخا احمدی” شاعر و معلم کرمانشاهی، زادهی سال ۱۳۵۱ خورشیدی، در کرمانشاه است. وی لیسانس عربی دارد و دبیر معارف دبیرستانهای کرمانشاه است.
▪نمونهی شعر کُردی: (۱) ئاخر چهتوای وه گیانم وهی ساڵ ناسەواوە ئاو هاتە میڵکانم سزیامو دڵ کەواوە ئی گوڵە جایی خەرمان دیکیەیخوەش خوەمانە چەوەڕیم بایده ماڵم هەی ئیدهفه حساوە.
(۲) خوزیو روژی وه بخت و اقبالم خاک کانی سره بودنه مالم چیو کوک لانه کم وه بان سراوی ورجه شکارچی بشکنی بالم.
▪نمونهی شعر فارسی: (۱) از وزارت کدام سرزمینی که بدون هیچ لایحهای، ضربالمثل مجلس شدهای؟ چه سرعتیست، در پیچ و خم بندها فصل به فصل تبصرهها، دستانداز شدهاند در گذر قوانینی تلخ در معابر خاموش میبیند کودکی، که عریان است در لابهلای چرخهایی، فرسوده باور کن نسل بشر را در همین دیوانهگی میشناسند.
(۲) عادت داشتم تو را در پارکهای حاشیهی شهر پیدا کنم صدایت را از لابهلای شاخهی درختان دارکوبها، به گوشام میرساندند آخرین صدایت حنجرهام را چنگ میزند جسمم، مهمان قبرستانی متروکه لباسهایت را پوشیده میان سنگ نوشتهها با شکلکهایی نمایشی نقش تو را بازی میکند منتظر آمدن تابوتی در سراشیبی خیابانهای کوتاه قبرستانم و گریهی کودکانی که دست یتیمیشان تابوتام را به حرکت در میآورند، گورکنی با بیل و کلنگ میشکافد فرق زمین را عجب سنایور تلخیست این کندن و رها شدنام میان آسمان و زمین.
(۳) از کجا آمدهای؟ از هزارهی کدام سرزمینی؟ که امپراطوری دختران را با حلقهی گره خورده دربند، به اسارت گرفتهای تفسیر کدام جواهر فروشی سنگهای شسته را الماس میخوانی؟ سکوت کردهای، در مرز بودن و نبودن قایقرانان در صید مرواریدها به تو پناه میبرند در زوایای خالی گاو صندوق، یاقوتها گم شدهاند در سماجت چکهای بیمحل در متد باجهی بانکها خزانهای خالی خیابانهای عجیب پشت عابرها، کلاغها صف کشیدهاند با کارتهای پر، پژمردهاند یاقوتهای گیلاس در کوچههای امروز پنهان نشو، در سایهی دود آجرها یاقوتهای به تاراج رفتهاند.
(۴) سجدهی صبحم، بر سجادهیِ گلِ سرخ بر شبنمِ طلوع برآیهای آویخته بر برگی سبز ای کاش… غزلی از نو بنویسی برایِ چشمانِ ابر از خساست بارش بنویس از فاصلهها از مخاطبِ من و از احساس پنجهی آفتاب بر گیسوانِ باد از کتابی که در باران ناخوانده ماند و من… بوسهی باران و رویش را در نگاهِ تو میبینم.
(۵) اردوگاه، در تناقض پوتینها سیاه … سفید در خیال کلاه طنابی آویزان لباسی وابسته به ستاره سربازی در محاصرهی آب و خاک به دنیا آمدهاند این مردان، قبل از اردوگاه.
(۶) لحظههای دیرگذر غروب پاییزی، سرد و بی روح نیمکتهایی که همهمه را در خود فرو بردهاند تابلو نوشتهها را پس میدهد انتظار … انتظار کی تمام می شود، زنگ آخر عمری فنا شد در پس دقیقهها و ثانیهها تو را رسم کردم در این شلوغی جا خالی زدی سایه شدی در سکوت پنجرهها در چشمانی که مرا دنبال میکنند در خندههایی که نوبراند باز نمیشود این در در توهم ورود سرک میکشد کلاس را زنگ هنوز به آخر نرسیده است.
(۷) بر تن مترسک زره میپوشاند فرمانده، که قلبش از باروت و سرش از کاه است با صحنهای بازسازی شده باوری اشتباه انفجار تانکها جنگ را به دامنه میکشاند افکاری منفی تصوری سنگی آجر چین میکند آثار به جا مانده از دشمنی فرضی را دل را به دریا میزند سواره یا پیاده خون درو میکند در بنبستترین کوچههای شهر.
■□■
بانو “نیلوفر مسیح”، شاعر و نویسندهی کرمانشاهی، زادهی سال ۱۳۶۲ خورشیدی، در اسلامآباد غرب است. وی دوران کودکیاش را در زادگاهش گذراند و از نوجوانی به بعد ساکن گیلانغرب شد. وی لیسانس زیست شناسی دارد.
▪کتابشناسی: – چشمهای یلدا: و کلمه – کلید جهان هولوگرافیک – رمانی جذاب دربارهی مکتب فلسفی – ادبی اصالت کلمه (عریانیسم) (جلد ۱)، همراه با آرش آذرپیک و هنگامه اهورا، انتشارات روزگار، ۱۳۹۶ – جنس سوم (عاشقانههای یک فرازن)، انتشارات دیباچه، ۱۴۰۰ و…
▪نمونهی شعر: (۱) [فریاد دارها] آفتاب: درخت شاد فریاد گنجشکها هورهی مرد ### ماهتاب: درخت غمگین گنجشکهای لال هورهی ناتمام
(۲) [موسیقی افلاک] پنجره کوکو/کوکو
شرشر خش خش عطر بهار نارنج زن عصای سفید
(۳) [آسمان ممنوع] دختر عروسک پسر تفنگ زن/ مرد چوپی قبیله؟ پرواز بادبادکها؟ چمری باد دو جسد
(۴) [مراقبه] ماه نوای زنجرهها باغ نالهی برگ مرد فریاد میلهها
(۵) [جهان سوم] سرباز ………………. تفنگ کودک………………….گل □□ سرباز گل؟……………………گلوله؟ □□ چکمههای سزخ گلهای مچاله
(۶) از کوچهمان نسیم بیتو گذشت شبی که ماه به خون آغشته شد شبی که درد ابتدای فاجعه بود در سطری که آفتاب خسته از این همه جادهی بیخیال به پنجره پناه آورده بود پنجرهای که بسته بود رو به کوچه رو به قاب عکسی غمگین رو به ماه رو به آه رو به این متن خسته از نگاه.
(۷) [جهان یک زن] مرزی نیست آه، خسته از دهان میگریزد و کلمه از معنا به سان شیء از جوهرهی خویش هستی در مفهوم گنگ خویش وامانده من از معنا تهی از من حروف همیشه بهانهی اتصالاند وقتی آدمها بیحضور هم خسته از خویشاند مثل زنی که از زنانگی خسته مثل مردی که امتناع میکند جهانش را مثل من که پس میزنم بودن را صیرورت و هستن را جهان من شبیست که خورشیدش را غروبیده و یا درختی که در تکرار خویش برگهایش را میپاییزد و میزمستاند در خود شب، شبی طولانیست امتداد زن ولی چه کوتاه است در خیال خواب یک آغوش که سرگردان کمی بودن و یک لحظه لبخند است در ساعت آتش.
(۸) [فصل فرازن] ای ناگهانترین هنوز، بر بال انتظار سرخ است سطر من یک زن، یک زن غریب وا مانده از حتی از این هنوزترین بیچشم تو منم یک زن یک زن غریب، شکسته در خودش شکسته از هنوز ای ناگهانترین خیز و بر آشوبان جهان یک زن را جهان فرازن را مغموم بایدم ای بایدترین من، شمعی برای تو شمعی برای مینوشم شمعی به حکم ناگهان پیاله میرقصد، بیرقص یک زن از هنوز از ناگهان چشمم سرخ یک خط است میبارد ابری در آن آن را بغل میکند هنوز در یک فصل، فصل عریان از شک فصل فرازنها سایه از زن گریزان است گریزان از زن گریزانتر شاید که شک دارد یک شک در لابهلای این افعال ای ناگهانترین یک فصل سپید، انتظار میکشد زن را خاموشا بر لب سکوت آویزان است بر لبهای ساعت هم، انجماد فصل سرعت نیست فصل نمیبایدهاست زن ناگهان از شک، برآشفته است در خود این مکررِ خیال فصل سبز شکفتنهاست فصل عریان یک فرازن از، شک غلتیدن یک باید در، یقین مطلقها.
(۹) فرو ریختم از استخوانهایم فرو ریختم و تنی شدهام که هیچگاه شکل نگرفته یک تکه هیچ
پدیداری بینام با آوازی که دهان ندارد وسط ترانهای بیکلمه
و قدم میزنم میان شهری بیکوچه بیدیوار بیزمان اکنون بی قید همیشه و تنها دست تو را گرفتهام با بغضی که گلو ندارد از شانهی غم فرو میغلتم به قلهای وهمانگیز فریاد فریاد فریاد
صدایم شبیه خلاء در امتدادیست نامعلوم شبیه پوسیدگی که گیر کرده وسط یک انار و رشته میکند دانههای اشک را سرخ سرخ سرختر
جهانی از آن خودم میخواهم که با پرندهها پرواز با باد بوزم در گندمزارها و با تو با تو تا ابد راه بروم در سکوت که پر از رازهای مقدس است.
(۱۰) [ماهیهای پرنده] پرندهتر از ماهی دریا سبکتر از دل سنگین ابری که میخواهد ببارد قاصدکتر از سنگی شدهام که باد نمیتواند او را با خود ببرد به هیچ کجا همین شب طولانی نزدیک به دریا هستم که از سیاهی و ستاره میگریزد یا درختی که از شاخههاش وقتی آدمها را از خود بالا میکشد قفسی که از پرنده میگریزد شبیه من است که از تو و حالا هزار قفس گذشته از ساعت پرواز و من دریا را از خودم پرت شبیه ماهیای که آب را
شبیه پرندهای که پرواز را موجی شدهام بیساحل بیدریا معلق وسط زمین و آسمان تنها کلمهی تو وسط این متن میتواند جهان وارونهام را وارونهتر ایستادهام کنار تو و هی دریا را میشمارم در سطری که چند شرطهی باتوم به دست دریا را کتک میزنند و من فریادم بختک گرفته تو کشان کشان شبیه ماهی که پرنده بود برای یک مشت آزادی مدام غلت میخوری…
گردآوری و نگارش: #لیلا_طیبی (رها)
این مطلب بدون برچسب می باشد.