سخن روز

سخن روز _ عشق یا خیال _ نجمه صالحی

عشق واقعی و درک صحنه های زندگی و عشقی که با دیدن ظاهر و آب و تاب برازندگی ها نمایان می‌شود  عاقبتی جز ننگ و بدنامی ندارد. طول و تفسیر و  مقدار محک این دنیا با موازنه ی جهان و  آنچه  در آن است مبنایی در حد تصورند ...

عشق هایی کز پی رنگی بود / عشق نبود عاقبت ننگی بود

 

عشق واقعی و درک صحنه های زندگی و عشقی که با دیدن ظاهر و آب و تاب برازندگی ها نمایان می‌شود  عاقبتی جز ننگ و بدنامی ندارد.طول و تفسیر و  مقدار محک این دنیا با موازنه ی جهان و  آنچه  در آن است مبنایی در حد تصورند …


آنچه ما آنرا در خویشتن بازگو کردیم و آنچه به تصویر کشیده شد دو دنیای متفاوت بود و حواس ما پرت شد از آنچه بسویش می‌دویدیم. انگار نه انگار مرا عهدی با دنیاست و شکستن برایش به مثال خوردن آب ، بی معنا ترین حقیقتِ ممکن است. دنیا ، تو را چه می‌شود که این چنین میزبان بی صلابتی و بر مهمانان خرده میگیری. در این انعطاف قانون ها ، به انعطافی دعوت شدیم که در کسریِ ثانیه ای رقم خورده ، دیر بجنبیم از جاده ی پیش رو اخراجیم. چه بسا فرصت برای مراقبت و نگاه به پشت سر منجر به تصادف  می‌شود.
شکسته شد میان من و تو  و قرار دادی که به فسخ انجامید. در این سرای بی امنیتِ حضور ، دیدن آمال و آرزو ، یک تصویر خیالی ست. آنچه زرق و برقش انعکاس نور را شکسته و در پراکندگی تشخیص هایم دست برده است. رسیدم به سال‌های پس از خیال ، و با
آینه آشنایی ام دادی. آینه به من یاد داد تصاویر جهان نژادشان بر عکس است. یک تمبر باطل شده روی این آینه نقش بسته. مرا به اموری غریبه فرا خواندی تا بشکنم تمام تصاویر ذهن و دینم را ، بشکنم آنچه فکر میکردم خداست ، بشکنم تمام ناباوری سالهایم را، بشکنم اوقات فلاکتم را ، بسوزم و بسازم در این زمینِ خیالی ، یا بتازم به کاسه های سر ریز معناهای بی اصالت و بی قراری ، ننگ می‌شود دانسته ها روزیکه بشناسی این آینه ی سلام را ، و پناهنده میشوی در آن پایانِ خدا حافظی …
فراموش شو ، امکانِ حقائق شو ، بسوزان خصمانه ترین بهانه های بی نجابت را ، تا بباری بر این جسمِ خاکی و به تلاطم در آیی تا باد و آب و خاک یکبار دیگر تو را در هم شکنند و از نو بنویسند تو را…
چه دست اصالتی بر این قلم زدیم و برگه های کاهی را
به نور و نشان آداب خدا در آوردیم…
فرهنگ یعنی ، زندگی در نژاد آن صلاحیت و رنگی که نور را به وضوح رساند
اصالت یعنی ، حکاکی بر قلم ،  و جوهری که در خم و پیچ این کاغذ می‌رقصد تا تمام تبعیضات و بغض گلوی بیچاره ات را بشکند.
رقصِ قلم به تفکر آمد آنروز که در این صحنه ها و شگفتی های زمین  راهی آسمان شد…
خون گلو  به اقیانوس آمد تا تشنگان عالم سیرابِ این حقیقت شوند. نایِ بزرگ حقیقت ، راهی خانه های کاهگلی شده  و کلیدی که  در پنجره های این سرای حلق آویزند. امروز بتو دوست داشتن را یاد خواهم داد..

عشق یعنی هیچ
هیچ یعنی همه
همه یعنی هیچ
هیچ یعنی هیچ
هیچ….
خدا
تو
من
ما…

 

نویسنده : نجمه صالحی