جستاری انتقادی به قلم حسین کبیری

سراب، ماجرای یک زندگی با آرزوهایش – حسین کبیری

سراب

این داستان نسلی است که چشم باز کرد و به دنبال سراب آینده دوید و میانسال شد.
چشم باز کردیم با هزاران معضل و همیشه امید داشتیم که آینده مال ماست، مغزهایمان را شستشو دادند خیلی از ما راه گم کردیم و دیگه پیدا نشدیم،اصلا نفهمیدیم کجا هستیم ،هر چقدر تلاش کردیم پوچ شد ،چون سرعت راه رفتن ما از دنیا عقب تر بود یا بهتر بگویم نمی خواستند راه برویم خلاصه هر روز در جا زدیم.
زیاد به علم روانشناسی آشنایی ندارم ولی مطمئن هستم همه ما بیمار بودیم،اینو خیلی راحت با قدم زدن تو سطح شهر درک میکردیم، یکی با خودش حرف میزدو دعوا میکرد، یکی با ماشینش به دیگران فخر می فروخت و یکی با خونه اش، یکی از فقر خودکشی میکرد و یکی تن فروشی، یکی سر دیگران رو کلاه میگذاشت و یکی با رنگ و لعاب عوام فریبی میکرد برای رسیدن به مقصدش، یکی زورشو به حیوانات میرسوند تا دیده بشه چون هیچ وقت کسی بهش اهمیت نداده بود، یه عده هم که تو این شرایط باسواستفاده جیباشونو پر میکردن و آرزوی خیلیارو نابود میکردن.
آرزوهای کوچک تا بزرگ ، از سیر خوابیدن تا ازدواج و مسکن و ماشین و یک کار با درآمد معمولی،اینا همه شده بود رویا برای نسلی که سراب رو دنبال میکرد.
چقدر استعداد تو این سالها به هیچ جایی نرسید و خاک شد، چه انگیزه هایی که بها پیدا نکردو فراموش شد، چقدر زود دیر شد و گرد پیری روی موهامون نشست.
یکی میگفت بااصطلاح عامیانه که اینقدر ناله نکن ولی یهو نقابش افتاد ، دستش رو شد فهمیدیم خودش یکی از عوام فریب هاست.
خیلی ها تو این سالها درس خوندن و کار کردن ولی هیچ وقت به هیج جا نرسیدن چون وصل نبودن به یه کوه سرمایه یا فلان رابط یا اینکه حقشون خورده شد و زورشون نرسید بگیرنش.
فخر فروشی اپیدمی شد، از وقتی دنیای مجازی فراگیر شد، یادمون دادن ظاهر رو حفظ کنیم به هر قیمتی شده و از هم کم نیاریم، ماشین جدید، خونه لاکچری ، مسافرتهای رنگی، باشگاهای ورزشی ، کلاسهای رقص، یوگا، فنگشویی لباسهای مارک، ساعتهای مارک، هدایای مختلف به مناسبتهایی که هیچ ربطی به ما نداشت، ویلاهای آخر هفته با استخر، خلاصه یادمون دادن تو سرابها زندگی کنیم و مجازی خودمونو خالی کنیم، خوب اینم یه مدل زندگی بود.
هیچ وقت یادم نمیره سر یه جلسه کاری مهمون جلسه با یه بنز آخرین مدل آمد و کلی هم برامون کلاس گذاشتن بعداز دو جلسه مشخص شد ماشین اجاره بوده و برای تاثیر گذاری بیشتر اینکارو میکنن چون فهمیده بودند مردم عقلشون به چشمشونه.
تو این چند سال و همه برای بالارفتن، پول و ثروت رو اولویت میبینن و به هر کسی که پولدار باشه، احترام بیشتری قائل میشن.
خلاصه که شهر قصه عجیب شلوغه و غرق در مادیاتی که همه براش صبح رو به شب میرسوندن.
اما دیگه اینجا برای معلمی که یک عمر تدریس کرده بود یا راننده تاکسی اتوبوسی که عمری مردمو به مقصد رسانده بود یا کارگری که دستاش پینه بسته بود یا کارمندی که یه عمر باشرف ارباب رجوع راه انداخته بود، جای قشنگی نبود، چون بعد این همه سال هنوز یه دل سیر نخورده بود و نخندیده بود، هنوز نتونسته بود برای بچش دوچرخه بخره، یا حتی یک دست لباس برای عید، گوشی موبایل که دیگه هیچی، تازه هنوزم مستاجر بود و مجبور بود کمتر خرج کنه تا یک وقت سر ماه کم نیاره برای اجاره خونه اش.

وقتی گفتم سراب منظورم همین اجتماعی بود که همه گرفتارشیم.
وقتی گفتم که ما به روانشناسی اجتماعی نیاز داریم همینه.
زندگی دیگه مزه نداره برای این نسل حتی دیگه تلخم نیست و این داستان هر روز ماست تا وقتی باورهامونو عوض نکنیم.

نوشته: حسین کبیری
تنظیم: رقیه خانمحمدزاده