سهراب حرفی از جنس زمان- استاد احمد اسلامی
سهراب حرفی از جنس زمان
( درآمدی بر درونمایه عرفانی شعر سپهری ) ۷
عبور/۶ ، سمت عبور/ پیشگفتار
نکته دیگری که در پیوند با مفهوم «عبور» جای درنگ و پرسش دارد، این است که،سمت و سوی عبور چیست و کجاست؟
این پرسش به هشت کتاب عرضه شود در چارچوب دوگانه «مساله و راز» پاسخ خواهد گرفت با این بیان که، سمت و سوی عبور، مساله ای نیست که پاسخ روشنی دریافت کند،بلکه بمثابه رازی است که – گر چه باید ورزیده شود، اما- به حکم سرشتش، در پرده مانده است و میماند.
دو پرسش بنیادین سپهری – شاید – در پیوند با این رازورزی، درنگی را بایسته داشته و معنایابی شود.
در قطعه «تنها باد» از دفتر « شرق اندوه»: «سایه شدم و صدا کردم:/کو مرز پریدنها، دیدنها؟/کو اوج «نه من» دره «او»؟/ و ندا آمد: لب بسته بپو/…»
و در منظومه « مسافر»، «کجاست سمت حیات؟/من از کدام طرف میرسم به یک هدهد؟/و گوش کن که همین حرف در تمام سفر/ همیشه پنجره خواب را به هم میزد/ چه چیز در همهٔ راه زیر گوش تو میخواند؟/درست فکر کن/کجاست هسته پنهان این ترنم مرموز؟/…»
کلیدواژههای معطوف به سمت و سوی عبور در هشت کتاب، گواه درستی این خوانش است، کلماتی همانند: « بیابان، دشت، تیه، کویر، ریگستان، دریا، آبی بیکران، هیچ، هیچسنان، باد عدم، باغ فنا، بیسویی، بیمرزی، بیکرانی، تهی و تنهای، ابدیت، وسعت بیواژه، سمت پرنده و … »
افزون بر اینها، به تعابیر پیوست در پاسخِ به این پرسش که، عبور تا کجا و به کدام سمت و سو بنگرید:
✓ تا نگاهم رها گردد (د/زندگی خوابها، ق/پرده)
✓ تا اوج
« میروم بالا تا اوج/من پر از بال و پرم/راه میبینم در ظلمت/من پر از فانوسم …/من پر از نورم و شن
و پر از دار و درخت!/پُرم ؛/از راه، از پل، از رود، از موج
پرم از سایهٔ برگی در آب/چه درونم تنهاست …» (د/حجم سبز، ق/روشنی، من، …) + «نزدیک تو میآیم بوی بیابان میشنوم/ به تو می رسم تنها میشوم/کنار تو تنهاتر شدم/ از تو تا اوج تو زندگی من گسترده است/از من تا من؛ ” تو ” گستردهای/با تو بر خوردم به راز پرستش پیوستم/از تو به راه افتادم به جلوه رنج رسیدم/و با این همه ای شفاف !/مرا راهی از تو بدر نیست…» (د/آوار آفتاب، گردش سایهها)
✓ تا دشت طلا
« نور را پیمودیم/ …. /سایه را به دره رها کردیم/
لبخند را به فراخنای تهی فشاندیم/سکوت ما به هم پیوست/و ما ؛ ما شدیم/تنهایی ما تا دشت طلا دامن کشید/آفتاب از چهره ما ترسید/دریافتیم/و خنده زدیم
نهفتیم/و سوختیم/هر چه بهمتر/ تنهاتر/از ستیغ جدا شدیم/من به خاک آمدم/ و بنده شدم/تو بالا رفتی/ و خدا شدی» (د/آوار آفتاب، ق/نیایش)
✓ تا هیچ، تا گل هیچ (د/شرق اندوه، ق/و شکستم، و دویدم، و نیز:ق/تا گل هیچ)
✓ تا هوای خنک استغنا
«بار خود را بستم/رفتم از شهر خیالات سبک بیرون/دلم از غربت سنجاقک پر/ من به مهمانی دنیا رفتم:/من به دشت اندوه،/من به باغ عرفان/من به ایوان چراغانی دانش رفتم…/رفتم از پله مذهب بالا/تا ته کوچه شک/تا هوای خنک استغنا،/تا شب خیس محبت رفتم/من به دیدار کسی رفتم در آن سر عشق/رفتم، رفتم تا زن/تا چراغ لذت/تا سکوت خواهش/تا صدای پر تنهایی…»(صدای پای آب)
بدین نگاه، راه در بیراهه و مقصد در بیمقصدی است چنانکه معنا در بیمعنایی – بویژه به گواهی ادبیات دفتر هشتم- از ویژگهای فرم شعر سپهری است
پیافزود آن فرازها، این قطعه را که – اتفاقا- عنوان « تا » دارد، هم بنگرید:
✓ تا
« بالا رو … بالا رو/بند نگه بشکن/وهم سیه بشکن/ آمدهام آمدهام، بوی دگر میشنوم/باد دگر میگذرد/روی سرم بید دگر ، خورشید دگر/_شهر تو نی ،شهر تو نی/میشنوی زنگ زمان/قطره چکید از پی تو سایه دوید/شهر تو در کوی فراترها، دره دیگرها/آمدهام آمدهام، میلغزد صخره سخت/میشنوم آواز درخت
_شهر تو نی، شهر تو نی/خسته چرا بال عقاب ؟
و زمین تشنه خواب ؟/و چرا روییدن، روییدن، رمزی را بوییدن ؟/شهر تو رنگش دیگر/ خاکش، سنگش دیگر
آمدهام آمدهام ؛بسته نه دروازه نه در/جنها هر سو به گذر/و خدایان هر افسانه که هست و نه چشمی نگران و نه نامی ز پرست/_شهر تو نی، شهر تو نی/درکفها کاسهٔ زیبایی/بر لبها تلخیِ دانایی/شهر تو در جای دگر
ره میبر با پای دگر/آمدهام آمدهام؛ پنجرهها میشکفند
کوچه فرو رفته به بیسویی، بیهایی، بیهویی/_شهر تو نی، شهر تو نی/در وزش خاموشی سیماها در دود فراموشی/شهر ترا نام دگر/خسته نِهای، گام دگر
آمدهام آمدهام ؛ درها رهگذر باد عدم/خانه ز خود وارسته/جام دویی بشکسته/سایه «یک» روی زمین، روی زمان/_شهر تو نی این و نه آن/شهر تو/گم تا نشود
پیدا نشود …» (د/شرق اندوه، ق/تا )
در پی، نمونه قطعههای معطوف به « بیکرانی در عبور » را به تفکیک و ترتیب دفاتر هشت کتاب، فهرست میآوریم:
✓ د/زندگی خوابها:
۱- ق/یادبود: بیابان
۲- ق/پرده: تهی، تا نگاهم رها گردد
« پنجرهام به تهی باز شد/و من ویران شدم/پرده نفس میکشید/دیوار قیر اندود/از میان برخیز/پایان تلخ صداههای هوش ربا!/فرو ریز/لذّتِ خواب میفشارد
فراموشی میبارد/پرده نفس میکشد/شکوفه خوابم میپژمرد/تا دوزخ ها بشکافند/تا سایهها بی پایان شوند/تا نگاهم رها گردد/در هم شکن بی جنبشیات را/و از مرز هستی من بگذر/سیاه سرد بی تپش گنگ !»
۳- ق/ مرز گمشده: پناهم بده تنها مرز آشنا
۴- ق/پاداش: بیابان، دیار من آنسوی بیابانهاست
✓ د/آوار آفتاب:
۱- ق/آن برتر، (کهکشان تهی تنهایی، بیکران ریگستان سکوت)
« به کنار تپه شب رسید/با طنین روشن پایش آینه فضا را شکست/دستم درتاریکی اندوهی بالا بردم/و کهکشان تهی تنهایی رانشان دادم/شهاب نگاهش مرده بود/غبار کاروانها را نشان دادم/و تابش بیراههها/و بیکران ریگستان سکوت را/و او پیکرهاش خاموشی بود/لالایی اندوهی بر ما وزید/تراوش سیاه نگاهش با زمزمه سبز علفها آمیخت/و ناگاه از آتش لبهایش جرقه لبخندی پرید/در ته چشمانش تپه شب فرو ریخت/و من/در شکوه تماشا، فراموشی صدا بودم…»
۲- ق/فراتر
۳- ق/کو قطره وهم: (چشمانداز بزرگ، … به آب روان نزدیک میشوم، ناپیدایی دو کرانه را زمزمه میکند)
۳- ق/سایبان آرامش ما، ماییم:
« بیایید از شوره زار خوب و بد برویم/چون جویبار آیینه روان باشیم/به درخت/درخت را پاسخ دهیم/و دو کران خود را هر لحظه بیافرینیم/هر لحظه رها سازیم/برویم/برویم و بیکرانی را زمزمه کنیم …»
۴- ق/شب همآهنگی: (جاده پیوستگی ، دروازه ابدیت)
۵- ق/گردش سایهها: (تا اوج)
«نزدیک تو میآیم بوی بیابان میشنوم/به تو می رسم تنها میشوم/کنار تو تنهاتر شدم/از تو تا اوج تو زندگی من گسترده است/از من تا من؛ ” تو ” گستردهای/با تو بر خوردم به راز پرستش پیوستم/از تو به راه افتادم به جلوه رنج رسیدم/و با این همه ای شفاف !/مرا راهی از تو بدر نیست…»
۶-ق/برتر از پرواز:
« دریچه باز قفس بر تازگی باغها سرانگیز است/اما بال از جنبش رسته است/وسوسه چمنها بیهوده است/میان پرنده و پرواز فراموشی بال و پر است/در چشم پرنده/قطره بینایی است/ساقه به بالا میرود
میوه فرو میافتد/دگرگونی غمناک است !/نور آلودگی است/نوسان آلودگی است/ رفتن آلودگی …/پرنده در خواب بال و پرش تنها مانده است/چشمانش پرتو میوهها را میراند/سرودش بر زیر و بم شاخهها پیشی گرفته است/سرشاریاش قفس را میلرزاند/نسیم هوا را میشکند ؛/دریچه قفس بی تاب است …»
۶- ق/نیایش: ( تنهایی ما تا دشت طلا …)
۷- ق/در سفر آنسوها: ( تنهایی ژرف )
۸- ق/محراب: (تهی)
«تهی بود و نسیمی…/سیاهی بود و ستارهای/ هستی بود و زمزمهای…/لب بود و نیایشی…/” من” بود و “تو”یی/نماز و محرابی!…»
✓د/شرق اندوه:
۱- ق/بودهی=Bodhi (باغ فنا):
«آنی بود، درها وا شده بود/برگی نه، شاخی نه، باغ فنا شده بود/مرغ مکان خاموش، آن خاموش، این خاموش ،خاموشی/گویا شده بود/آن پهنه چه بود؛/با میشی گرگی همپا شده بود/نقش صدا کم رنگ، نقش ندا کم رنگ، پرده مگر تا شده بود/من رفته، او رفته، ما بی ما شده بود/ زیبایی تنها شده بود/هر رودی دریا/هر بودی بودا شده بود…»
۲- ق/تا: (بیسویی، بیهایی، بیهویی، سیماها در دود فراموشی، باد عدم)+ و نیز در ق/وید:
« نیها همهمه شان میآید/مرغان زمزمه شان میآید/در باز و نگه کم/و پیامی رفته به بی سوییِ دشت/گاوی زیر صنوبرها/ابدیت روی چپرها/از بن هر برگی وهمی آویزان/و کلامی نی/نامی نی/پایین جاده بیرنگی/بالا خورشید همآهنگی»
۳- ق/تراو: (کرانسوزی و بیمرزی)+ق/نیایش
« درآ/که کران را بر چیدم/خاک زمان رُفتم آب نگر پاشیدم/در سفالینه چشم، صد برگ نگه بنشاندم، بنشستم/آیینه شکستم تا سرشار تو من باشم و من جامه نهادم، رشته گسستم/زیبایان خندیدند خواب چرا دادمشان خوابیدند/غوکی می جست اندوهش دادم و نشست/در کشت گمان هر سبزه لگد کردم از هر بیشه شوری به سبد کردم/بوی تو می آمد به صدا نیرو، به روان پر دادم آواز “درآ” سردادم/پژواک تو می پیچد، چکه شدم از بام صدا لغزیدم و شنیدم/یک هیچ تو رادیدم و دویدم/آب تجلی تو نوشیدم و دمیدم…»
۴- ق/ و شکستم، و دویدم، و فتادم: (و دویدم تا هیچ)
«درها به طنینهای تو واکردم/هر تکه را جایی افکندم
پُر کردم هستی ز نگاه/بر لب مردابی پاره لبخند تو بر روی لجن دیدم رفتم به نماز/در بنِ خاری یاد تو پنهان بود برچیدم پاشیدم به جهان/بر سیم درختان زدم آهنگ ز خود روییدن و به خود گستردن/و شیاریدم شب یک دست نیایش افشاندم دانه راز/و شکستم آویز فریب/و دویدم تاهیچ و دویدم تاچهره مرگ تا هسته هوش/و فتادم بر صخره درد از شبنم دیدار تو تر شد انگشتم، لرزیدم/وزشی میرفت از دامنهای گامی همره او رفتم/ته تاریکی تکه خورشیدی دیدم خوردم وز خود رفتم و رها بودم…»
۵- ق/نیایش: (باشد که تهی گردیم)
۶- ق/ تا گل هیچ: (راهی بود تا گل هیچ)
✓.د/صدای پای آب:
۱- « دشت سجاده من … » + دشتهایی چه فراخ: د/حجم سبز، ق/در گلستانه
۲- «بار خود را بستم/رفتم از شهر خیالات سبک بیرون/دلم از غربت سنجاقک پر/ من به مهمانی دنیا رفتم:/من به دشت اندوه،/من به باغ عرفان/من به ایوان چراغانی دانش رفتم…/رفتم از پله مذهب بالا/تا ته کوچه شک/تا هوای خنک استغنا
تا شب خیس محبت رفتم/من به دیدار کسی رفتم در آن سر عشق/رفتم، رفتم تا زن/تا چراغ لذت/تا سکوت خواهش/تا صدای پر تنهایی…»
۳- « کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ/ کار ما شاید این است/ که در افسون گل سرخ شناور باشیم/ پشت دانایی اردو بزنیم/ دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم/ صبحها وقتی خورشید در میآید متولد بشویم/ …آسمان را بنشانیم میان دو هجای «هستی»/ ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم.» (صدای پای آب)
✓ق/مسافر:( تهی و تنهایی )
۱- گونهای از تنهایی که به «تنهایی معنوی» تعبیر میشود، همیشگی و همه جایی است و با اگزیستانسِ انسان گره خورده و هیچگاه از میان رخت بر نخواهد بست؛ همزاد، همراه و همآغوش انسان است و ناظر به سرشت سوگناک هستی، تنهایی ای که بسان «سایۀ نارونی تا ابدیت جاری است » (حجم سبز، واحهای در لحظه) تنهایی ای که با « هجوم خالی اطراف» (مسافر)در می رسد و همچون «ترنم موزون حزنی» (مسافر) تا به ابد شنیده خواهد شد. انسانی بدین معنا تنها باید بردباری پیشه کند و صلیب ستبر وسنگینِ تنهاییِ معنوی خویش را بر دوش کشد و با خود زمزمه کند: « حیات نشئه تنهایی است» (مسافر)و « فکر کن که چه تنهاست/ اگر که ماهی کوچک/ دچار آبیِ دریای بیکران باشد»(مسافر)
۲- هیچ ملایم:
«عبور باید کرد/صدای باد میآید عبور باید کرد/و من مسافرم/ای بادهای همواره!/مرابه وسعت تشکیل برگها ببرید/مرا به کودکی شور آبها برسانید
و کفشهای مرا تا تکامل تن انگور/پر از تحرک زیبایی خضوع کنید …/دقیقههای مرا تا کبوتران مکرر/در آسمان سپید غریزه اوج دهید/و اتفاق وجود مرا کنار درخت/بدل کنید به یک ارتباط گمشده پاک
و در تنفس تنهایی/دریچههای شعور مرا به هم بزنید
روان کنیدم دنبال بادبادک آن روز/مرا به خلوت ابعاد زندگی ببرید/حضور هیچ ملایم را/به من نشان بدهید !»
✓د/حجم سبز:
۱- ق/واحهای در لحظه: ( ابدیت، هیچ، هیچستان)
« به سراغ من اگر میآیید/پشت هیچستانم/پشت هیچستان جایی است/پشت هیچستان/رگهای هوا پر قاصدهایی است/که خبر میآرند/از گل واشده دورترین بوته خاک/روی شنها هم/نقشهای سم اسبان سواران ظریفی است/که صبح به سرتپه معراج شقایق رفتند/
پشت هیچستان چتر خواهش باز است/تا نسیم عطشی در بن برگی بدود/زنگ باران به صدا میآید/
آدم اینجا تنهاست/و در این تنهایی/سایه نارونی تا ابدیت جاری است/به سراغ من اگر میآیید/نرم و آهسته بیایید مبادا که ترک بردارد/چینی نازک تنهایی من …»
۲- ق/پشت دریاها
۳- ق/ندای آغاز ( وسعت بیواژه )
« بايد امشب بروم/بايد امشب چمدانی را/كه به اندازهٔ پيراهن تنهايی من جادارد/بردارم و به سمتی بروم/كه درختان حماسی پيداست/رو به آن وسعت بیواژه
كه همواره مرا میخواند/يك نفر باز صدا زد :سهراب!/
كفشهايم كو؟»
✓د/ما هیچ، ما نگاه
۱- ق/اینجا همیشه تیه (هیچ خوشرنگ)
« ظهر بود/ابتدای خدا بود/ریگ زار عفیف
گوش می کرد،/حرف های اساطیری آب را میشنید/
آب مثل نگاهی به ابعاد ادراک./لک لک/مثل یک اتفاق سفید/بر لب برکه بود/حجم مرغوب خود را/در تماشای تجرید میشست/چشم وارد فرصت آب میشد/طعم پاک اشارات/روی ذوق نمک زار از یاد میرفت/باغ سبزِ تقرب/تا کجای کویر/صورت ناب یک خواب شیرین؟/ای شبیهِ مکث زیبا/در حریم علف های قربت/در چه سمت تماشا/هیچِ خوشرنگ/سایه خواهد زد؟…./کی انسان/مثل آوازِ ایثار/در کلام فضا کشف خواهد شد؟!/
ای شروع لطیف!/جای الفاظ مجذوب ، خالی!»
باری، -چنانکه گفته شد- نکته شایان درنگ در این سرودهها، بهره بردن از استعاره و سمبلهای «بیابان، تیه، کویر و … » و همانند آنهاست است. این تعابیر، در نامههای او هم خودنمایی میکند، برای نمونه:
« می بینی، من همه اش در آن دیار هستم… طپش هایم را به آب وگل آن هدیه کرده ام. هرگز نمی توانم نگاهم را از دورافتاده ترین خار بیابانش بازپس بگیرم. بیایان گفتم و درد خودم را تازه کردم. در پاریس بیایان نیست. این را همه می دانند، اما همه نمی دانند که من اگر مدتی بیایان نبینم دق می کنم…می دانی نباید بیابان را از یک بیابانی گرفت. من می روم می روم تا به « من » آن دیار بپیوندم… می دانی این طرف جای ما نیست، نه، بیا برویم از این ولایت من و تو» (هنوز در سفرم، نامه از پاریس به یکی از دوستان در سال/۳۶
ارسال دیدگاه