شخصیت های اساطیری در اشعار احمد شاملو – دکتر حسن اکبری بیرق، زهرا سادات
شخصیت های اساطیری در اشعار احمد شاملو
در اشعار شاملو با پهلوانان اساطیری و تاریخی رو به رو شدیم که شاعر از بیان آن اهدافی داشته است که ما در این جا به آنها می پردازیم .
آشیل:
آشیل پسر پله pelee پادشاه شهر فتی phtie در تسالی بود .از طرف پدر نسبت به زئوس می رسانید و مادر او رب نوع (تتیس ) دختر اوسئوس oceanos خدای اقیانوس می باشد .درباره ی پرورش او روایات مختلفی نقل شده ، بنا بر روایتی وی در خانه ی پدری و به دست مادر خود و به راهنمایی (فونیکس phoenix پرورش یافت وچنان که برخی عقیده دارند ، وی بدون آن که خود بخواهد موجب تیرگی روابط میان پدر و مادرش شد و چون مادر وی از شوهر خود جدا شد وی را به فونتیکس که در پلیون pelion می زیست سپردند .اصولا وصلت تتیس که یکی از رب النوع ها بود با پله یک فرد فناپذیر نمی توانست قابل دوام باشد .میان آن دو اختلاف فراوانی وجود داشت آشیل هفتمین فرزندی بود که از این وصلت به وجود آمد و تتیس سعی می کرد که عوامل فانی وجود هر یک از فرزندان را که از پدر ارث می بردند از میان بردارد و برای این کار آنها را در آتش فرو می برد .لیکن با این عمل موجب مرگ همه ی آنها می شد .پس از تولد آشیل ،پله به مراقبت دقیق وی پرداخت و چون مشاهده کرد که تتیس در مورد او هم به آزمایش خطرناک خود دست زده است کودک را که فقط لب ها و استخوان های کوچک پای راستش سوخته بود از دست وی بیرون کشید .تتیس از این عمل سخت رنجید و تصمیم گرفت به دریا رفته و با خواهران خود به سر برد .پله پس از نجات فرزند خود به فونتیکس که در طبابت مهارتی بسزا داشت متوسل شد تا استخوان سوخته ی او را به نحوی تعویض و درمان نماید .فونیکس برای این کار جسد یکی از (ژئان ها )را که در ایام حیات بسیار سریع وتیزدو بود از خاک بیرون آورده ،استخوان پای او را به جای استخوان مخصوص پای آشیل گذاشت و به همین مناسبت آشیل در دویدن قدرت فوق العاده ای یافت بر اساس روایت دیگری تتیس آشیل را در اوان کودکی در آب رودخانه ی زیرزمینی (استیکس styx )شستشو داد .خاصیت این آب چنین بود که هر کس در آن شستشو می کرد رویین تن می شد .منتها هنگام فرو کردن آشیل در آب به پاشنه ی پای او که در دست تتیس بود آب نرسید و فقط این نقطه از بدن آشیل آسیب پذیر باقی ماند .این گونه بود داستان زندگی و چگونگی رویین تنی او .اما چگونگی مرگ وی از این قرار است که بنا به عقیده ی جمعی آشیل پس از آن که بار دیگر سپاهیان تروا را از دروازه های شهر خود عقب راندکشته شد .می گویند آپولون در مقابل او ظاهر شد و به او امر کرد که از جنگ دست بکشد اما آشیل این دستور را نپذیرفت و با تیر آپولون از پای درآمد .به روایتی دیگر این تیر از کمان پاریس به جانب آشیل رها شد منتها با راهنمایی آپولون بود که این تیر به تنها قسمت آسیب پذیر بدن او یعنی پاشنه ی پایش اصابت کرد .آشیل به روایت هومر جوانی بود با چهره ای زیبا و با موهای بور و صدایی نافذ .وی به هیچ وجه ترس به خود راه نمی داد و به جنگ و مبارزه بیش از هر چیز علاقه داشت .آشیل پهلوانی سختگیر و طالب افتخار بود .لیکن طبعی ملایم و مهربان داشت و چون موسیقی می دانست با نواختن چنگ و خواندن آواز ،غم ها را فراموش می کرد .او یک دوست محبوب هم به نام (پاتروکل patrocle) دارد که در رزم و بزم یار شفیق و غمخوار اوست .(جان پین سنت :۱۹۶:۱۳۸۰).شاملو نیز از این شخصیت در توصیف دوست خود که در مبارزه با ظالمان جامعه بود می پردازد و چنین می سراید:
چه مردی
چه مردی
که می گفت
قلب را شایسته تر آن
که به هفت شمشیر عشق
در خون نشیند
وگلو را بایسته تر آن
که زیباترین نام ها را
بگوید
وشیر آهن کوه مردی از این گونه عاشق
میدان خونین سرنوشت
به پاشنه ی آشیل
در نوشت
رویین تنی
که راز مرگ اش
اندوه عشق و غم تنهایی بود .
)سرود ابراهیم در آتش، ۱۳۸۵ :۲۹(
اسکندر و دیوژن :
از دیوژن و اسکندر داستانی در کتاب شهید مطهری آمده و خلاصه ای از آن چنین است :
اسکندر بعد از این که ایران را فتح کرد و فتوحات زیادی نصیب وی شد ، همه برای کرنش و تواضع به خدمت وی آمدند . اما دیوژن نیامد و به او اعتنایی نکرد .آخر دل اسکندر بیتاب شد و گفت: (ما می رویم سراغ دیوژن ). در پی دیوژن به بیابان رفت .دیوژن در آفتاب خوابیده بود .وقتی اسکندر به آن نزدیکی رسید و دیوژن صدای پای اسب ها را شنید سرش را کمی بلند کرد و نگاهی به آن کرد اما باز هم اعتنایی نکرد تا این که اسکندر بالای سر او رسید و همان جا ایستاد و به او گفت بلند شو .دو سه کلمه با او صحبت کرد و او نیز پاسخ داد .در آخر اسکندر به او گفت :یک چیزی از من طلب کن .دیوژن گفت فقط یک چیز می خواهم و آن این که سایه ات را از سر ما کم کن . من این جا آفتاب گرفته بودم ،آمدی سایه انداختی و جلوی آفتاب را گرفتی .(مطهری ،۹۱:۱۳۸۹(
شاملو از این داستان به صورت نمادین بهره می گیرد .وی اسکندر را نماد ظالمان و خائنین و یا کشور های متجاوزی که بر سر ایران سایه انداخته بودند گرفته و دیوژن نیز نماد ایرانی است که پیوسته منتظر آزادی و عدالت است .
وبودا را
با فریادهای شوق و شور هلهله ها
تا لباس مقدس سربازی در آید
یا دیوژن را
با یقه ی شکسته و کفش برقی
تا مجلس را به قدوم خویش مزین کند
در ضیافت شام اسکندر .
)شبانه ی ۱۲۷:۹(
اسفندیار :
“اسفندیار یا اسپندیار” پسر گشتاسپ از کتایون و نواده ی لهراسب بود .برادرش پشوتن و فرشیدورد ،عمویش زریر و پسرانش نوش آذر و مهرنوش و بهمن نام داشتند .اسفندیار رویین تن بود .در شاهنامه به چگونگی رویین تن شدن اسفندیار اشاره ای نشده است .اما در زراتشت نامه از زرتشت بهرام پژدو آمده است که زرتشت اسفندیار ر ا که نوزادی بیش نبود در آب مقدس شستشو داد که همین سبب رویین تنی او گشت و تنها چشمانش آسیب پذیر باقی ماند .اسفندیار در نبرد با ارجاسب فرماندهی سپاه گشتاسپ را بر عهده داشت و با پیروزی به نزدیک پدر برگشت اما گرزم پادشاه را علیه اسفندیار شورانید چنان که دستور داد اسفندیار را در گبران دژ زندانی کنند .اسفندیار توسط رستم با راهنمایی سیمرغ با تیر سمی که به چشمانش برخورد کرد کشته شد . شاملو از این داستان در اشعارش بهره می گیرد و معتقد است که در جامعه ای که این همه ظلم و ستم بر مردم روا می دارند و مردم نیز حق هیچ گونه صحبتی ندارند همان بهتر که کور باشی و این همه ستم را مشاهده نکنی همچنین شاعر اسفندیار را نماد مهدی رضایی گرفته است و در سوگ و شهادت وی سروده است .
آه اسفندیار مغموم
تو را آن به که چشم فرو پوشیده باشی
)سرود ابراهیم در آتش، ۱۳۸۸ :۸(
پرومته :
در اسطوره های یونانی پرومتئوس یکی از تیتان های مورد احترام زئوس و تنها تیتیان باقی مانده ی تیتیان ها از جنگ زئوس بود .پرومتئوس خدای آتش است .وی به خاطر بشر زئوس را فریفت .به این ترتیب که یک بار در قربانگاه مقدس هنگام یک قربانی بزرگ وی آن را به دو قسمت تقسیم کرد .گوشت و امحا گاو قربانی شده را در زیر پوست حیوان مخفی کرده و قسمت دیگر یعنی استخوان ها را با چربی پوشاند و به زئوس پیشنهاد کرد که سهم خود را انتخاب کند تا بقیه را به انسان ها بدهد .زئوس قسمت دوم را برگزید ولی چون متوجه موضوع شد برآشفت و کینه ی پرومته را به دل گرفت و برای تنبیه انسان تصمیم گرفت که آنها را از آتش محروم کند .این بار هم پرومته به کمک بشر شتافت .به این صورت که مقداری بذر آتش را از چرخ خورشید ربوده و در ساقه ی گیاه “کما”پنهان کرد و برای انسان به زمین آورد .زئوس بعد از آگاهی از قضیه ی انسان و حامی او پرومته را تنبیه کرد و برای افراد بشر مخلوق مخصوصی را که “پاندور” نام داشت فرستاد و برای تنبیه پرومته او را با زنجیرهای فولادین در کوه قفقاز زندانی ساخت وعقابی را مامورکرد تا جگر او راکه دائم به حال اولیه برمی گشت پاره کند و ببلعد .زئوس سوگند یاد کرده بود که پرومته را هرگز از بند رها نسازد .همین موقع بود که پرومتئوس به زئوس گفت :
روزی خواهد آمد که پادشاهی و خدایی تو از میان برود و کسی بر تخت تو تکیه زند .اما هراکلس هنگامی که از آن حدود می گذشت با تیری عقاب را کشت و پرومته را نجات داد .البته زئوس از این پیش آمد که یکی از افتخارات پسر او هراکلس بود خوشحال شد. ولی برای آن که سوگند خود را حفظ کرده باشد پرومته رابر آن داشت تا انگشتری را که ساخته شده از فولاد همان زنجیر و یک قطعه سنگ از کوههای قفقاز بود خود و تمامی انسانها برای همیشه دست به دست کنند تا یادآور گناهی که نسبت به خدایان انجام داده بودند بشود .زئوس که از پیش گویی های پرومته مطمئن بود دائم در پی این بود که از او بپرسد چه کسی جای او را می گیرد ولی او هرگز پاسخ نمی داد تا این که این موضوع به وقوع پیوست .در اساطیر پرومته را به عنوان اولین اومانیست و خدای روشنگری می شناسند .(جان پین سنت ،۶۴:۱۳۸۰).شاملو نیز با این داستان به خوبی آشنا بوده و آن را به عنوان نماد افراد نادان در جامعه که ناگزیر تن به دستورات پوچ دولتمردان داده اند وحق هیچ گونه اعتراضی ندارد ،گرفته ست .
که من پرومته ی نامرادم
که از جگر خسته
کلاغان بی سرنوشت را سفره ای گسترده ام
غرور من در ابدیت من است .
)تنها ،۱۳۹۰ :۳۰(
سیاوش :
“سیاوش یا سیاووخش یا سیاوخش” (صورت پهلوی آن هم سیاوخش است ) از شخصیت های پاک شاهنامه و فرزند پهلوان و برومند کاووس است .صورت اوستایی این نام سیاورشن به معنی دارنده ی حیوان (اسب نر سیاه )است .در شاهنامه نیز اسب سیاوش با صفت شبرنگ و به رنگ شب (سیاه )آمده است .
چکیده ای از داستان سیاوش و سودابه در شاهنامه :
سیاوش از ازدواج زنی از سلاله ی گرسیورز با کیکاووس زاده شد .کیکاووس سیاوش را به رستم سپرد .رستم در زابلستان ، سیاوش را آیین سپاه راندن و کشورداری آموخت .چون سیاوش از زابلستان به کاخ پدر بازآمد کاووس وی را نواخت و به شادی آمدن فرزند جشنی بر پا کرد .سودابه دختر شاه هاماوران و همسر کیکاووس شیفته ی سیاوش شد .چنان که در نهان پیکی به سوی سیاوش فرستاد و او را به شبستان شاهی فرا خواند .سیاوش نپذیرفت .روز دیگر سودابه نزد شهریار رفت و از وی دستوری خواست که سیاوش را به شبستان بفرستد تا از میان دختران همسری برای خود برگزیند . سیاوش به ناچار به شبستان رفت در بار سوم سودابه سیاوش را به نزد خویش فرا خواند .اما سیاوش برآشفت و به تلخی از آن جا برخاست .سودابه کاووس را خبر کرد و سیاوش را متهم ساخت .کاووس در این اندیشه بود که سیاوش را به کیفر گناه بکشد اما در آزمایش شاه جامه و دست سودابه را بویید و در آن بوی شراب یافت و در دست و بر سیاوش بوی گلاب به مشامش رسید و دانست که سودابه به ناراستی سخن گفته است و پسرش بی گناه است .خواست که سودابه را بکشد اما از شاه هاماوران ترسید که مبادا به کین خواهی برخیزد .پس به سخن موبدان آتشی بر پا کرد که گنهکار را از بی گناه جدا سازد ..سیاوش این آزمایش را پذیرفت و روز دیگر در آتشی که کیکاووس مهیا کرده بود با اسب شبرنگ خویش که بهزاد نام داشت وارد شد و تندرست از آن بیرون آمد .چون شاه خواست سودابه را بکشد سیاوش میانجی گری کرد و او را از این کار منع کرد . شاملو نیز در اشعارش از این داستان بهره گرفته است و سیاوش را نماد انسان های پاک و بی گناه قرار داده است که آزادانه در راه پیروزی وطن قدم بر می دارند.
من کلام آخرین را
بر زبان جاری کردم
همچون خون بی منطق قربانی
بر مذبح
یا همچون خون سیاوش
خون هر روز آفتابی که هنوز بر نیامده است
که هنوز دیری به طلوع اش مانده است
یا که خود هرگز بر نیاید .
)واپسین تیر ترکش ،آن چنان که می گویند، ۱۳۹۰ :۳۹(
سیزیف :
“سیزیف” داستان (کامو )داستان مردی است که به جهت عشق به این جهان و دلبستگی به تعلقات آن به فرمان خدایان محکوم شده بر این که مدام سنگی را از دامنه ی کوه بالا ببرد و چون به بالایش رساند آن را از آن جا به پایین بغلتاند و دوباره کار خود را از دامنه ی کوه برای بالا بردن سنگ پی گیرد و همواره این کار طاقت فرسای یک نواخت و بی پایان را تکرار کند .خدایان می دانستند که هیچ کیفری وحشتناک تر از یک کار عبث و بیهوده نیست.(کامو :۱۳۸۴:۳).یکی از حرف های کامو در افسانه ی سیزیف ، بیان زندگی انسان است .اگر سیزیف محکوم بود سنگی را بیهوده به بالای تپه ای حمل کند ،انسان جدید هم بار زندگی را حمل کند چه بسا که سنگ او زندگی است و شاملو این نکته را به خوبی می دانست و سیزیف را نماد انسان هایی گرفته است که زندگی را به بطالت می گذرانند و هیچ هدفی ندارند و ابدا فکر اصلاح و بهبود زندگی خود و جامعه ی خود نیستند
از قهر و مهربانی تان
و از خویشتنم
که به ناخواه از پیکرهای شما شباهتی به ظاهر برده است
من از دوری و از نزدیکی در وحشتم
خداوندان شما به سیزیف بیدادگر خواهند بخشید .
)تنها، ۱۳۸۵ :۳۰(
شغاد:
“شَغاد یا شُغاد “نام برادر ناتنی رستم از مادری کنیز بود و موجب کشته شدن او و دیگر برادرش زواره و رخش شد. او در شکارگاه چاهی کند و آن را پر از تیغ و نیزه کرد. سپس رستم را به بهانه ی شکار به آن جا برد و رستم سوار بر رخش به همراه زواره در آن چاه افتادند. رستم پس از افتادن در چاه در حالی که زخمی شده بود تیری به شغاد زد و او را کشته و کین ستانی کرد . بر اساس این داستان شغاد در اشعار شاملو نماد انسانهای ظالم و همچنین وطن فروشانی است که پیوسته به ظلم و ستم در جامعه مشغول هستند غافل از این که یک روز بدی آنها به خودشان بازمی گردد .
چاه شغاد را ماننده
حنجره ای پر خنجر در خاطره ی من است
چون اندیشه به گواراب تلخ یادی در افتد
فریاد
شرحه شرحه بر می آید .
)چاه شغاد را ماننده، ۱۳۸۲ :۱۲(
هراکلیوس یا هرکول :
“هرکول به لاتین Hercules و نام یونانی او هراکلیوس” به معنی شکوه هرا ، نام قهرمان اسطوره ای یونان و روم باستان فرزند پادشاه خدایان و زئوس و آلکمنه بود .او نام آورترین قهرمان اسطوره های یونان است .هرکول آخرین پسر فناپذیر زئوس و همچنین تنها کس بود که از مادری فانی به دنیا آمده بود و پس از مرگش تبدیل به خدا شد .هرکول در ابتدا توسط والدینش” آلیکدس” نام گذاری شد .اما بعدها نام او فقط برای خشنودی نامادری اش هرا به “هراکلوس یا شکوه هرا” تغییر یافت .استعداد او درقدرت شگفت انگیز و شجاعت بود. اما از دانش و خرد بهره ی چندانی نداشت .هنگامی که در گهواره بود دو مار را خفه کرد و در سنین نوجوانی توانست شیری را از پا در آورد .از مشخصه ی هراکلوس می توان به سلاحش که گرزی بود از جنس چوب زیتون و لباسی از پوست شیر درست شده بود اشاره کرد .(جان پین سنت ،۱۴۶:۱۳۸۰(
شاملو دلیل سرودن این شعر را دریافت خبر اعدام دزدانه ی سیزده تن از سران حزب کمونیست یونان می داند که شبانه در دخمه های زندان آتن صورت گرفت و از آنان در شعر به سیزده هرکول تعبیر شده است
سیزده قربانی ،سیزده هرکول
بردگان معبد یونان خاکستر شد
و آن هر سیزده
من بودم . (پیوند:۲۳۰،۱۳۸۵).
ارسال دیدگاه