شاعر: یاسمن بدری « آتشکده »
مرا احساس ویرانگر چنان کشته که بی جانم
نمی دانم که جان دارم ویا روحی پریشانم
چرا سیال ذهنم را ربودی مثل مغناطیس
نگو شهری که گم گشتی بسان شهر آتلانتیس
تو مثل ساحری هستی که در باران مرا بردی
درون دستهای تو عروسک بودم و تندیس
تو برمودای اقیانوسی و بلعیده ای من را
زمان گمگشته در جانم مرا گم کرده این تلبیس
حکایت های چشمانت نه نسکافه نه تریاک است
دمی ساکن به تفلیسم گهی هم ساکن پاریس
عجایب خلقتی هستی دلم پرواز می خواهد
شکسته بال و پرهایم تمنایم شده پردیس
#آتشکـــــــــده
*********************************
شاعر: زهرا درویشی «زهی»
پشت ندیدن های اجباری
طوفانی از سکوت
خفه می کند
گلایه ها را
می شنوی !
اشک ها
بوسه می زنند
بر گونه ی آینه
زهرا درویشی (زهی)
********************************
نه بلبل اردیبهشتم
که با عشوه ی گل سرخی
جان ببازم
نه معشوقه ی شهریور
که با بخار بوسه ای آب شوم
فرزند بی برگی ام
قد علم می کنم در زمستان
فخر می فروشم به بهار
باشی
یا
نباشی
گل می دهم
خزان را
*******************************
ارسال دیدگاه