نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
چشم هایم را تو ببند… در خیره آخرین نگاه ! دلم یک شانه می خواست نمی دانم شاید شانه تو ….! به آغوش خواب بسپارم چرا میترسی … ! از تو…بیزارم از دوستت داشتن از حسی بنام « عشق » ضعف ِبی پایان زانو زده ام تهاجم به روحم را سکوت……………….. ذلیل ِحقایق شد احساس باردار ِ یک داغ از نطفه ایی. سراسر تهوع من … زخمی خودم !!! چشم هایم را تو ببند در التهاب ِآخرین نفس پیچیده در گلویم این نفرت ! میله های قفس را بنگر این واژه ها منم ، من دلم فریاد میخواهد ………………………. شاید از گلوی تو … #معصومه امامزاده ای
چشم هایم را تو ببند… در خیره آخرین نگاه ! دلم یک شانه می خواست نمی دانم شاید شانه تو ….! به آغوش خواب بسپارم چرا میترسی … !
از تو…بیزارم از دوستت داشتن از حسی بنام « عشق » ضعف ِبی پایان زانو زده ام تهاجم به روحم را سکوت………………..
ذلیل ِحقایق شد احساس باردار ِ یک داغ از نطفه ایی. سراسر تهوع من … زخمی خودم !!!
چشم هایم را تو ببند در التهاب ِآخرین نفس پیچیده در گلویم این نفرت ! میله های قفس را بنگر این واژه ها منم ، من دلم فریاد میخواهد ………………………. شاید از گلوی تو …
#معصومه امامزاده ای
تنظبم کننده : احسان امیری ،
دبیر بخش شعر رسانه
این مطلب بدون برچسب می باشد.