نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
زینب ساعدی(س_شاپرک) نویسنده دو کتاب مشترک: خوشه خوشه بابان ۸
خواهم نوشت نام تو را با واژه های زبان مادری بر اسفنج های سپید دهلیزهای مغز و بانگ وچکامه ای از سر احساس سر خواهم داد از دوردست های خیال بر عرشه ی طارم دل و فراسوی آسمان درّه های ذهن چشم هایم را به اسارت تو وپشت میله های آبسال گونه ی نگاهت تا بنگرم به غربت جاده های حیات برای وصله زدن خیابان ها به نوباوه ی باغ بتکده ی شعرهایم برای پیمان شکنی هرثانیه برای نقره فام وقت پشیزِ تن هایی به لهجه ی بومی افکار فروزش کابین تو را می برم به میهمانی بخت قهقهه بزن با من بریز نمک سود چشم را ومرا وعده بده به صدر آتشین ات تا اوج گیرم در موسم بی عاطفه ی دوران
بی تو ای ارام جان این زندگی مطلوب نیست هیچ معشوقی برایم اینچنین محبوب نیست
سالیانی سعی کـــردم من تو را طوری به خود آشنـا سازم کـــه می بینم برایت خوب نیست
دل سپردم من به عشقت تـــا زلیخـایم شوی یوسفت بودم ولی این عاشقی محسوب نیست؟
قلب مــن از رفتنت غــوغــا کنــان از دست غم بس درون ِ سینه میزد این به کس محجوب نیست
کاش بـــر گــردی بیــایی کور شد چشمان ِ من در رهت از غــم شکسته این دل ِ یعقوب نیست
از حسودان خستـه ام لب تشنـه ی یک خنده ام بـا تو هستم گریه در چشم و به دل آشوب نیست
اسب آمـــال ِدل ِهـــر تنگ چشم از رشک جان بس که می لنگد به هر سو راه شان مجذوب نیست
تو مثل برق و باد از شهر کوچکش می رفتی و او لحظه به لحظه پیر و پیر تر می شد.از دروازه ی شهر که خروج کردی همان لحظه در همان دم، برق رفتنت بر جان نحیفش زد و پیر شد ، پیر پیر.پیری که نه عینکی برای داشتن داشت و نه عصایی برای رفتن اما پیرمرد شده بود.گودی چشم هایش،دست های چروکیده اش ،پاهای بی رمق و خس خس گلویش ، همه و همه خبر از پیری می داد.دو تا زلف رقصان شده در بادش هم سپید سپید بودند دقیقا مثل پدربزرگ مادری ام.چهره اش پیرتر از پدربزرگ پدری ام شده بود ، منظورم این است که چشم هایش گودتر، کمرش قوز زده تر و موهایش سپید تر بود، خیلی سپیدتر.آن قدر سپید که دانه های برف در برابر سپیدی موهایش روسیاه بودند و از شرمساری آب می شدند .برف که می بارید انگار از سپیدی موهاش کم می شد.به خاطر همین عاشق برف بود.برف حکم جوانی اش را برای دقایقی امضا می کرد و بعد از اتمام بارش ، این قرارداد به پایان می رسید.یک شب بارانی که دلش گرفته بود عزمش را جزم کرد که به دروازه خروجی شهر برود.چندسگ هار گرسنه دورش را گرفتند.از ترس به خودش… .مثل سگ ترسیده بود ولی سگ ها ول کن نبودند.سگ کوچک پیرمرد را بو کرد و به پدرش گفت: -پدر؟ -جانم سگ کوچولو -گوشت خوبی نیست -مگه میشه؟ خوب بوش کردی؟ -خوب نیست چون پیر گوشته.من برای روز تولدم گوشت تازه می خوام.
آن شب بارانی گذشت و در شب بارانی دیگری به بیرون از خانه رفت.خوشحال بود که سگ ها به او آسیبی نرسانده اند ، سر هر کوی و برزن از سگ ها تعریف می کرد و می گفت: بچه سگی به خاطر این که پیر گوشتم مرا نخورده است و هر کسی که می شنید قاه قاه می زد زیر خنده.وقتی هم که می گفت سگ مذکور به خاطر روز تولدش مرا نوش جان نکرده است مردم احمق روده بر می شدند.برایشان غیرطبیعی جلوه می کرد که پسری که در یک لحظه پیر شد چشم بصیرت دارد که بداند سگ ها چه می گویند و حرف هایشان را بشنود.عاقبت همه گفتند:”پیر شده .از سگم تعریف می کنه .چهارتا هم گذاشتن روش .پس صداش زدن دیوونه “. بهش می گفتن دیوونه اما به نظرم یه عاقل عاشق بود. -ناراحت نمی شد؟ -از چی؟ -از این که صداش می زدن دیوونه؟ -عاشق این بود بهش بگن مجنون -چه عاشق شیرینی.کاش بدونم کی عاشقم شده -مگس دور شیرینی نباش .دختر خوبی باش و گوش کن -مشتاقم روزای آخر عمرش بود.هر کدوم از اهالی روستا یه چیزی می گفتن یکی می گفت ۲۰سالشه ولی پیره .یکی می گفت :نه ۲۳سال -چندسالش بود؟ -۱۹سال روزی که پیر شد هندز یادمه.تو رو دید که از دروازه بیرون می رفتی.دروازه رو که بستن پیر شد.آوردنش تو خونه.حتی مادرش نشناختش اما حسش کرد.قبولش کرد ولی افسرده بود.برف و تو تنها چیزایی بودین که دوس داشت. -چه خوب.با بچه ها بازی می کرد؟ – بیشتر با پیرمردها سر کوچه های شهر می نشست اما لحنش در رفت و آمد بود .گاهی مث جوونا حرف می زد گاهی مث پیرمردا.دست خودش نبود . – ولی اون که جوون بود -اما اسمشو گذاشتن پیر پسر -زن که نگرفت؟ ها؟ راستشو بگو.اصلا چرا بهم نگفت دوسم داره؟ -یه روز مونده به ۲۰سالگی مرد.نگفت چون خجالتی بود.بعدشم که پیر شده بود ، از عاشقی پیر شده بود.اما پیری براش مهم نبود.نبود تو براش مهم بود.حتی با موهاش حال می کرد.با برف عشق بازی می کرد.راستشو بخوای پیری هم تا حدی اذیتش می کرد ولی نبود تو مثل خوره به جونش افتاده بود.هیچکی نمی دونست کجایی -گفتی عاشق برف بود؟ -اون برف رو به فال نیک می گرفت -یعنی چی؟ -یعنی می گفت خبر خوبی بهم می رسه -مثلا چی -سیاه سفید بود .یا خبر مرگش یا خبر اومدنت -خبر مرگ؟!چطوری مرد؟ یه شب برفی باز زد بیرون.سرخوش و شیدا بود ،شیدای شیدا.دور و برش رو نگاه کرد ولی ماشینی ندیر.انقدر شیدا بود که سی گاری از اجداد به خاک رفتش به دل بست -اجداد به خاک رفته؟! -کسی که حرف سگ رو می شنوه و در یه لحظه پیر میشه از فراق یارش؛ نمی تونه چندتا گاری فکسنی از اجداد به گور رفتش ارث ببره؟ -تسلیم -به دروازه نگاه کرد ،مستقیم مستقیم،مث یه گاو خشمگین با یه سیگار رو لب.شروع کرد به حرکا .می رفت و می رفت و نفسش به شماره می افتاد .با غرور خاصی راه می رفت. -سیگار هم دهنش بود؟! -می کشید مثل پیپ،مثل اگزوز ،مثل مثل… -مثل چی؟ -مثل یه عاشق با تمام توانش گاری ها رو می کشید، عرق می ریخت و فریاد می زد،نفس نفس می زد ،سیگار پشت سیگار.تنها استراحتش روشن کردن سیگار بعدی بود..آخرین نخ سیگار رو که روشن کرد دم دروازه رسید .احساس خفگی کرد و نفس هاش به شماره افتاد.ده ، نه ، هشت -هفت،شش،پنج -چهار،سه، دو، یک مرد و رو قبرش همون حرفی رو نوشتن که دوس داشت -چه حرفی؟ -پسری که تو را دید و پیر شد.پیر پسری که مادرش او را نشناخت -چه زیبا.اون پیرمرد رو بهم نشون میدی بنجامین مهربان؟ -اون دیگه پیرمرد نیست -مگه میشه ؟ -آره دوست تازه وارد.این جا جایی برای پیرمردها نیست…
*”این جا جایی برای پیرمردها نیست” فیلمی است از”برادران کوئن” *”بنجامین” شخصیت اصلی فیلم”سرگذشت عجیب بنجامین باتن” است به کارگردانی”دیوید فینچر”
این مطلب بدون برچسب می باشد.