زندگی را توی فنجان غمت، هم میزنم
آنقدر غرق توام که حرف هم کم میزنم
غرق در چشمان تو با قهوه های زهر مار
اشک میریزم برایت بارها بی اختیار
قهوهای مینوشم از چشمم به تو پل میزنم
دور دستی ساختم از آن به تو زُل میزنم
فکر های لعنتی را میکشم تا دور دست
فکرهایی که فقط آغوش میخواهند و دست
با تو عمری زندگانی کرده ام دیدار را
در تمام تو تجسم کرده ام یک یار را
در دو چشمت سرمه دان داری بلند بالای من
با تو حتما امن خواهد بود فرداهایِ من
منکه از دنیا و داراییش میخواهم تو را
تو چه میخواهی از این دنیای ناامن و رها؟
باید از این پوستین پروانه را آزاد کرد
باید از نو ساخت این ویرانه را آباد کرد
منکه میسازم از این ویرانه ها بیت الغزل
مرد میخواهد : مفاعیلُن مفاعیلُن فعل
در خیالم خانه ای گرم از نگاهت میکشم
سفره ای کوچک ولی خالی از آهت میکشم
بعد از این تقدیرمان در دامن و دست قدر
مطمعنم عاشق ات خواهم شد از این بیشتر
بهاره قزلو
زخم های زنانه و کاری
می رسد تا تو را تکان بدهد
تا نهنگ تکیده در ساحل
روی دستان مرگ جان بدهد
در سرت هجمه ای زمستانی ست
قار و قار کلاغ هایی شوم
عادت ماهیانه هایت را
لخته در لخته برف ها بر بوم
می تکاند هوای عشق از سر
چون کلاغی که برف را از پر
می خزد در کشاله ی رانت
سایه ی سرد دست همبستر
تا ابد در خودت فرو رفتی
بر رگ و ریشه ات تبر ، می زد
مثل مرداب در خودش تنها
هیچ رودی به تو نمی ریزد
مرد مغرور و سرد و بی احساس
مثل یک تابلوی گلدوزی
زده سوزن به مغز و جمجمه ات
چشم هارا به مرگ میدوزی
در سرت قصد خودکشی داری
با دو چشمت ،دو تاول پر خون
با دو سُم کوبِ قوم تاتاری
می زنی از جنازه ات بیرون
موج باران بی امانت را
خون چکان می چکی جهانت را
بر سر و روی خسته ی دنیا
چشم خورشید نیمه جانت را
می خزد زیر دامنت مردی
در سراشیب گردنت مردی
می دوی در ادامه ی کابوس
می دود در رگ و تنت مردی
در زد و خورد با خدا هستی
روی عرشی و ناخدا هستی
گونه ی موج و بوسه ی صخره
اوج فریاد و بی صدا هستی!
مرگ دیباچه ای زری دارد
در تنت قصد دلبری دارد
در تو دیوآنه باله می رقصد
دیو تو صورت پری دارد
از دو چشمت ، دو تاول پر خون
یک زن مرده می زند بیرون
تیغ روی گلوت می رقصد
فاعلاتن مفاعلن در خون
ارسال دیدگاه