نیلوفر مایِربِرگ" دختر کنسول اتریش در ایران بودم،
زاده مادری از سرزمین پارس "ماه بانو" و پدری از تبار فرنگ "رالف". پدر، مادرمرودر اوایل خدمت اش در تهران دیده بود و یک دل نه صد دل عاشق
انتشار : 21 - فروردین - 1401 - 11:51
کد خبر : 3156
مشاهده : 131
نیلوفر مایِربِرگ” دختر کنسول اتریش در ایران بودم، زاده مادری از سرزمین پارس “ماه بانو” و پدری از تبار فرنگ “رالف”. پدر، مادرمرودر اوایل خدمت اش در تهران دیده بود و یک دل نه صد دل عاشق اش شده بود. بیراه نبود چون که مادرم ماه دختی به غایت شیرین و زیبا بود که چشمان مست و موهای مواج سیاهش دل هر بیننده ای رو در بند می کرد و هواخواهان زیادی داشت. او پزشک بود و رالف هم گرفتار حساسیت شدید فصلی.” رالف” جوان ، “ماه بانو” را در همان بیمارستان نزدیک محل کارش دیده بود و دلبسته اش شده بود.”ماه بانو” به خاطر هوش سرشار و مسافرت های متعددش به سه زبان زنده دنیا مسلط بودو همین صحبت کردن روانش به زبان آلماني
قلب جوان فرنگیِ ی عاشق پیشه رو به بند کشیده بود و اون رو واله و شیدای دختری کرده بود که با چشم های مسحور کننده اش فاتح شهر قلبش و مرهمنفس تنگی هاش شده بود. عاقبت بعد از چند سال عشق و دلدادگی، یک شب رالف جلو ماهی زانو می زنه و با عشق ازش تقاضا می کنه که هم مسیر روزهای زندگی و همدم شب های تنهایی اش باشه. ” مامان ماهی” هم که قلبش رو به رالف داده بوده با میل و رغبت تقاضاش رو قبول می کنه و تنها شرط برای ازدواجشون رو موندن رالف در ایران می گذاره. اگر چه برای رالف جوان و نجیب زاده، دوری از خانواده سنگین بوده اما عشق “ماهی” رو به دوری از خانواده
ترجیح می ده و قبول می کنه که کنار” ماه بانو” در تهران بمونه،غافل از اینکه روزگار خواب های دیگری برای دو دلداده جوان دیده بوده .پدر و مادرم که یکسال بعد از ازدواج رویایی شون برای ماه عسل به کوههای آلپ سفر کرده بودند در جریان آغاز جنگ ایران و عراق قرار نمی گیرند. اما وقتی از کوهستان به شهر و خانه محل تولد رالف بر می گردند متوجه می شوند که به خاطر تیرگی روابط ایران و اروپا، رالف اجازه برگشتن به تهران رو نداره و باید در اتریش مشغول به کار بشه و اگر چه که این رویداد برای مادرم بسیار سخت و ناگوار بوده اما با عشق رالف زندگی اش رو در اروپا شروع می کنه و از برگشتن به ایران منصرف می شه. اون ها در شهر کوچیک و زیبایی در اتریش مستقر می شوند و مادرم با قبول شدندرچند امتحان می تونه اونور هم طبابت رو آغاز و روحیه حمایتگرش رو راضی نگه داره. چند سال بعد، من هم به دنیا می یام و روشنایی زندگی عاشقانه شون می شم. دختر زیبایی که موهای تیره اش رو از مادر و چشمانزمرد فامش رو از پدر به ارث برده بوده و آنقدر لطیف و زیبا بوده که “رالف و ماه بانو” نامش را” نیلوفر” می گذلرند . من که دختری زیبا و پر انرژی بودم سال های اول عمرم رو با شادی سپری کردم و با سه سالگی وارد مهدکودک شدم. شش ساله بودم که با توجه و آموزش مادرم، خواندن و نوشتن به زبان فارسی رو یاد گرفتم و با دنیای بی نظیر شعر و ادبیات کودکانه به زبان شیرین پارسی آشنا شدم. همین اقدامماه بانو بذر عشق به فرهنگ و ادبیات رو در وجود من بارور کرد و من که از کودکی در دو فرهنگ متفاوت اما عجین با هم بزرگ شده بودم عاشق تاریخ ، فرهنگ و ادبیات جهان شدم و علاقه وصف ناپذیری به کتاب خوانی پیدا کردم .با خواندن رمان های کشورهای مختلف با دنیای عاشقانشون آشنا می شدم و بی معشوق عاشق بودم. عاقبت هم بعد از فارغ التحصیل شدنم از دبیرستان به زبان و ادبیات روی آوردم و دانشجوی ادبیات و زبان فارسی -آلمانی شدم .از بین کتاب هایی که خوانده بودم ، رمان “چشم هایش” از “بزرگ علوی” رو خیلی دوست می داشتم. شاید به خاطر این بود که خودم چشم های بسیار زیبایی داشتم و در خیالم خودم رو با قهرمان قصه هم ذات می پنداشتم. دلممی خواست که خودم هم داستان عاشقانه ای رو تجربه کنم که من رو به تاریخ سرزمینم وصل کنه. اما در تمام دوران دبیرستان و دانشگاهم حس دلبستگی و وابستگی به مخاطب خاصی پیدا نکرده بودم و احساسات عاشقانه ام بکر و دست نخورده باقی مونده بود . بالاخره بعد از سال های طولانی در حالی که دختری بیست و پنج ساله و فارغ التحصیل از دانشکده زبان و ادبیات بودم بودم، “رالف و ماهی” تصمیمگرفتند به خاطر آرزوهای مادرم به ایران برگردند. پدرمکه هنوز شغل مهمی در وزارت امور خارجه داشت ومسئول روابط ایران و اتریش بود، به خاطر سوابق درخشان کاری اش مجددا به عنوان کنسول اتریش در ایران پذیرفته شد وتاریخ سفر و اقامتگاهمون مشخص شد. به این ترتیب مادرم همبعد از سال ها دوری از وطن به آرزوی قلبی اش که موندن در ایران و خدمت به وطنش بود می رسید و می تونست عاقبت در کنار پدر و مادرش حس آرامش رو تجربه کنه.
امروز باز کتی اومد خونه مون چون نتونسته بود واسه تولد دوسالگی رونیا بیاد، با یه عالمه بادکنک و کادو و شیرینی و البته سر و صدای فراوون وارد شد. از هیچ محبتی دریغ نمیکرد. رونیا هم خیلی واسش ذوق میکرد و دست و پا میزد که بره بغلش.
نمیدانم شما با شغل گلفروشی چقدر آشنایی دارید؟
من که گل فروش محله مان را قبل از این که کاملا با او آشنا شوم، آدم عجیب غریبی میدانستم. یکی از کارهای عجیباش این بود که تمام طول روز مغازهاش بسته بود و شب ها و آن هم از نیمههای شب تا کله سحر، یکسره کار می کرد...
ارسال دیدگاه
مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : 0