آرامش
مهره ی گمشده ی زندگی
به قلم : محسن اسلامی (پویا)
آنچه مسلم است آرامش برای آدمی ضرورتی اجتناب ناپذیر و حیاتی است که تبلور شخصیت فردی و اجتماعی اورا برای یک زندگی منظم و سلامت بدور از اضطراب و فشارهای روحی به دنبال دارد. بدون شک چنانچه آرامش، که از اصول بنیادین زندگی است را از آن حذف کنیم هرآنچه را بخواهیم به جای آن قرار دهیم تعادل زندگی بهم خواهد خورد و نظامی استوار پیدا نخواهد کرد و آدمی به رشد جسمی و روحی دست نمی یابد. یک نویسنده یا هنرمند و یا صنعتگر اگر تمامی امکانات لازم رادراختیار داشته باشد اما آرامش نداشته باشد، نمی تواند به موفقیت دست یابد . با بررسی زندگی انسان های بزرگ می توان دریافت که آنچه باعث آفرینش آثاری ماندگار توسط آنان بوده همانا داشتن یک زندگی توام با آرامش بوده است .
منشأ آرامش
قرآن منشأ آرامش را خداوند می داند. در واقع آرامش هدیه و لطفی است از خداوند به بندگان، خداوند گرفتاری ها و تاریکی های روحی و روانی را از انسان دور می سازد و بستر آرامش آدمی را فراهم می آورد.
ویلیام جیمز فیلسوف و روان شناس آمریکایی می گوید: ایمان نیرویی است که باید برای کمک به انسان در زندگی وجود داشته باشد. فقدان ایمان زنگ خطری است که ناتوانی انسان را در برابر سختی های زندگی اعلام می دارد (جیمز، ۱۳۵۶، ص۲۲۰).
آرامش، تعادل روحی و نبود تشویش و اضطراب است که برآیند آن برخورد درست با مسائل و گرفتاری هاست. آرامش در اقسام مختلف آن (طبیعی، روانی و اعتقادی) از مؤلفه های سعادت است که به دو شکل آرامش روحی و امنیت اجتماعی ظهور می یابد.از آنچه بیان شد در می یابیم که آرامش یکی از مولفه هاي مهم و حياتي براي داشتن زندگي بهتر است. آرامش گوهري است که بدون آن ، زندگي انسان جهنم می شود؛ به طوري که ذره ذره هستي آدمی را اضطراب و تشويش در بر می گيرد.
در روزگار ما، اين مولفه مهم زندگی انسانی دستخوش بحران و تلاطم شده است و افراد سعی می کنند از راههای مختلفي (درست و نادرست) آن را به دست آورند. امروزه زياد می شنويم که شبه عرفان های متعددی مدعی اند که می توانند به افراد آرامش ببخشند و حتي عده زيادی هم جذب آنها می شوند. همين گرايش ها نشانه آشکاری است از نبود آرامش در ميان انسان های اين عصر و زمانه.
یکی از بهترین و برجسته ترین کتابهایی که در تاریخ تفکر بشری موجود است ، کتاب مثنوی معنوی سروده مولانا جلال الدین محمد بلخی مشهور به مولوی است.
مولانا که از بزرگترین اندیشمندان وشخصیتهای بزرگ جهانی است ،يکي از دلايلي که براي اين ناآرامي ذکر مي کند، داشتن تعلقات است.
«مولانا سرچشمه خوشی و ناخوشی ها را درونی می شمارد نه بيرونی ، او می گويد منبع جميع خوشی ها، دل و ضمير آدمی است و اين ضمير اوست که سايه و آثارش را بر اشياء و امور خارجي می اندازد و باعث مطلوبيت آنها می شود؛ اما آدمی از سر جهل و نابخردی ، ابزار خوشی را با سرچشمه خوشی درهم می آميزد و در نتيجه ابزار خوشی را منشاء خوشی می پندارد. هر گاه آدمی به اين حقيقت واقف نباشد، اصل و فرع را در هم می آميزد و به بيراهه می رود.»
راه لذت از درون دان ، نه از برون
ابلهی دان جستن قصر و حصون
آن يکی در کنج مسجد، مست و شاد
وان دگر در باغ ، ترش و بی مراد
قصر چيزی نيست ، ويران کن بدن
گنج در ويرانی است ای مير من
اين نمی بينی که در بزم شراب
مست آنگه خوش شود، کو شد خراب
لطف شير و انگبين ، عکس دل است
هر خوشی را آن ، خوش از دل حاصل است
شاهراه باغ جانها شرع اوست
باغ و بستان های عالم ، فرع اوست
متاسفانه این تفکر عامه و فراگیر که اگر شخصی مجهز به همه امکانات زندگی باشد، دارای آرامش است. امروزه در بین مردم رایج است ، شکی نیست که اين امکانات در آرامش نسبی آدمی موثراست ولی نه آن گونه که بتوانند آرامش واقعی و کامل را به ارمغان آورد. زندگی انسانهای امروزی که در اين عصر از بهترين امکانات رفاهی برخوردارند ولی درون آنها پر است از اضطراب و ناراحتی و خوددرگيری ، به گونه ای که حتي حاضر می شوند براي رهايی از وضع آشفته خود، دست به خودکشی بزنند شاهد این مدعاست .
حال سوال این است که چرا در این روزگار تا این میزان انسانها بیقرار شدهاند؟
حال سوال این است که چرا در این روزگار تا این میزان انسانها بیقرار شدهاند؟
باز به سراغ مولانا می رویم ، به نظر مولانا بیقراری انسانها ریشه در قرار آنها دارد؛ وقتی آدمی نسبت به چیزی تعلق خاطر پیدا کند منجمد میشود و در چارچوبها محبوس میشود. همواره می کوشد تا فکر و ایده ی خود را به جای حقیقت برهمگان عرضه کند.
مولانا معتقد است کسانی که سودای سربالا ندارند نمیتوانند از زندان دل بکنند.
حال با این مقدمه می خواهم بگویم که هر انسانی می بایست در زندگی برای خود اصولی را تعریف کند و بدان پایبند باشد تا در چارچوب آن زندگی فردی، و اجتماعی خود را نظام ببخشد و دراین میان بارعایت و ملزم ساختن خود بدان اصول ،به سعادت وآرامش دست یابد .
در ادامه آنچه را به نظر شایسته تر می رسد ومیتوان با بکار بستن آن آرامش را میهمان همیشگی زندگی قرارداد نام می برم :
نخست اینکه اهل آرامش به هرقیمتی نباشم
این ابتدایی و مهم ترین اصل است .
به قدر و به وقت ضرورت سخن بگویم که گفته اند : وای بردهانی که بیموقع باز شود…
آنگونه زندگی کنم که چنانچه درهمان لحظه زندگی ام به پایان رسید احساس حسرت ، اندوه و پشیمانی نداشته باشم .
هرگز از صداقت ، تواضع و احسان غافل نباشم ، این صفات سه گانه ،چنانچه به بلوغ برسد آدمی را دربالاترین جایگاه سعادت و آرامش وتعالی روح قرار می دهد .
همواره تو جه داشته باشم که ثابت ترین اصل هستی (بی ثباتی) است ،هیچ امری در عالم پایدارنیست ،چه خوشی ها وچه ناخوشی ها
همه چیز گذراست وناپایدار..
آنچه را در توانم هست بعده گیرم ، نه بیشتر ونه کمتر.
پیوسته نیکی ها را بر خوشی ها مقدم بدارم
آرامش در خوبی هاست نه در خوشی ها.
باید بدانم در هر حال آنچه ضرورت دارد اصلاح خود است ، تغییر را از خود آغاز کنم تا به آرامش برسم و پیوسته بدنبال همین هدف باشم وبدانم که تا من تغییر نکنم جامعه تغییر نمی کند.
خود شناسی ، این مهمترین واصلی ترین رکن در زندگی آدمی است ،من ابتدا بایستی خودم را بشناسم و باصطلاح پیوسته حال خودم را بپرسم بدان معنا که محاسبه گر و قاضی خودباشم .
همانگونه که فرموده اند :
روزها فکر من اینست و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
زکجا آمده ام ،آمدنم بهر چه بود؟
به کجامی روم آخر ننمایی وطنم؟
این را بدانم و باور داشته باشم که آدمی به عمیق ترین معنای کلمه تنهاست ….
ساده و طبیعی زندگی کنم ، من بابستی همیسه خودم باشم ،از اصالت خود دست نکشم .
بدنبال حل مسئله ای که پاسخ ان در زندگی عملی هیچ کمکی بمن نخواهد کرد نباشم.
وجدان ، وجدان ، وجدان …
درخانه اگر کس است یک حرف بس است …
من بایستی به خودم ، دلم و احساس و رویاهایم خیانت نکنم و پیوسته به خودم وفادار بوده و تنها به خودی خود متکی باشم .
برای رسیدن به آرامش کوچکترین ارزش واهمیتی برای قضاوت دیگران قائل نباشم ،من برای سعادت خود زندگی می کنم نه خوشایند دیگران .این اصل بسیار مهم است .
برای رسیدن به آرامش پیوسته در زمان وزندگی حال و کنونی خود باشم ، نه حسرت گذشته و نه رویاپردازیهای بی منطق آینده .
و در آخر که مهمترین اصل برای رسیدن به ارامش است ،می خواهم به نکته ای اشاره کنم که هستی وانچه که هست برآن استوار است ،
◇عشق◇عشق◇عشق
مرحبـا ای عشق خوش سودای ما
ای طبیب جملــــــــــــه علتهــای ما
جسم خاك از عشق بر افلاك شـــد
کوه در رقص آمد و چالاك شـــــــــــد
باغ سبــز عشق كاو بی منتهاست
جز غم و شادی در او بس میوه هاست
عشق خود زین هر دو حالت برتر است
بی بهار و بی خزان سبز و تـــــــر است
هر كه را جامه ز عشقی چاك شــــــــد
او ز حرص و عیب، كلی پاك شــــــــــــد
ای دوای نخوت و نامـــوس ما
ای تو افلاطون و جالینوس ما
مولانا
تنظیم پریسا توکلی
ارسال دیدگاه