جستار نویسی ( قلم سبز نویسنده)

قلم سبز نویسنده « اولین عشق » – وحید بنی سعید

مگذار که عشق، به عادتِ دوست داشتن تبدیل شود! عشق، عادت به دوست داشتن و سخت دوست داشتنِ دیگری نیست، پیوسته نو کردنِ خواستنی است که خود پیوسته، خواهانِ نو شدن است و دیگرگون شدن. تازگی، ذاتِ عشق است و طراوت، بافتِ عشق. (نادر ابراهیمی) اولین عشق به دیوارِ سرِ کوچه تکیه کرده‌ای. همۀ کوچه […]

مگذار که عشق، به عادتِ دوست داشتن تبدیل شود!
عشق، عادت به دوست داشتن و سخت دوست داشتنِ دیگری نیست، پیوسته نو کردنِ خواستنی است که خود پیوسته، خواهانِ نو شدن است و دیگرگون شدن. تازگی، ذاتِ عشق است و طراوت، بافتِ عشق. (نادر ابراهیمی)

اولین عشق

به دیوارِ سرِ کوچه تکیه کرده‌ای. همۀ کوچه را در چشمانت جا داده‌ای،اما اثری از او جز خاطره‌ای نمی‌یابی.
در فضایی اینچنین سنگین، انتظار هم حال شلاق زدن ندارد و زمان نیز بوی تلخی بیداری پس از یک رؤیا را می‌دهد.
به یاد می‌آوری لحظه‌ای را که از کنارت گذشت و تو بدون دیدنِ چهره‌اش،رایحۀ عجیبی حس کردی که خیالت تا خمِ کوچه به دنبالش دوید.
تو که عادت داشتی با بوی مادرت شب‌ها به خواب بروی، عِطرِ مانده در مشامت بر پلک‌هایت قدم می‌زد.
روزهای بعد به صورتش نگاه کردی و درخششِ چشمانش قلبت را تا حلقومت رساند.
وقارش و یا واقعیتِ شرم بود که او ظاهراً با بی تفاوتی از مقابلت گذر می‌کرد.
این بار چشمانت به دنبالِ اندامِ نورسش بود که با هر تکانی موهای لَختش را پرواز می‌داد. از مدرسه که برگشت ردش را زدی، به فاصله‌ی حدود صد متری خانۀ خودتان سکونت داشت و تو به خاطر نداری که قبلاً او را دیده‌ باشی.
«کوکا!صادق، پِه چِت شده، همَش چسبیدی به ای دیوار و روبه روتِ نگاه می‌کنی چیزی شده؟ یا گِدول(۱) شدی!؟»
«ممَد! جونِ نِنَت ولُم کن. حوصِله ندارُم.»
به گفتگوی مادر و خاله‌ات فکر کردی:
« دِدِه(۲)! به دادُم بِرِس. نمی‌دونُم پِسرُم چِش شده،کم‌غذا شده صبحونه نخورده، به بونۀ مدرسه رفتن، سرِ ساعت شیش‌ونیم می‌زنه بیرون. میره می‌ایسه سرِ لین(۳).»
-«خو معلومه! کِل بزن دِدِه، پسِرِت عاشق شده.»
-نگو دِدِه! ای پسر هنوز دهنِش بو شیر میده، شب تا شیلِمِه(۴) دور دسش نپیچه‌ و سرشِ رو سینَم نذاره، خواب نمی‌ره، مگه بچه‌ی چارده پونزه ساله از عاشقی چی می‌فَهمِه.»
با خودت گفتی:«نمی‌دونُم! مو که حالیم نی. ایجوری که نِنمَ تعریف می‌کرد و خالَم می‌گه شاید عاشق شُدُم.»
کم کم نگاه‌ها موجی شد که دریا را به تلاطم وامی‌داشت. اما بی‌هیچ گفت‌ و گویی. فقط فریادی در تهِ چشم‌ها بود. تا این‌که یک روز نجوای آن دختر را شنیدی: « از ایستادن و نگاه کردن خسته نشدی.»
ناگهان تمامِ اندامت به لرزه افتاد و زبانت آن‌قدر سنگین شد که به سقفِ دهانت چسبید و نتوانستی حرفی بزنی.
تصمیم گرفتی نامه‌ای برایش بنویسی:« سلام
هنوز نامتان را نمی‌دانم، اما به گمانم باید فرشته باشد، چون وقتی از برابرم می‌گذرید، موهایتان مثلِ دو بال روی شانه‌هایتان قرار می‌گیرد. این را هم بگویم تا آن‌‌جا که به خاطرم هست تنها بویی که دوست داشتم و به من آرامش می‌داد، بوی مادرم بود، اما باید اعتراف کنم که شما بوی خاصی دارید و فکر می‌کنم اگر روزگاری آن بو به مشامم نرسد، تمامِ غم‌های دنیا بر من هجوم خواهند آورد، و دیگر نه شب خواهم داشت و نه روز.»
« نمی‌دونم می‌دونی چشمونِ تو دل می‌بره/یا لبت دریای ذوق و هنره
نمی‌دونم می‌دونی وقتی نگاهت می‌کنم/دلِ دیوونه می‌خواد یک‌دفعه از جا بپره.* »
دوستت دارم-صادق.
نامه را تا کردی و در جیبت گذاشتی که در فرصتِ مناسبی به او بدهی.
پاییز گذشت و زمستان شد و دویدن بهار و بعد تابستان و تعطیلی مدارس.
و تو طبقِ سال‌های قبل باید کار می‌کردی و این دفعه از بختِ بد مجبور شدی با پسر عمویت به مسجد سلیمان بروی و با پیمانکاری در سدِ رضا شاه(۵) مشغول شوی. از این فشار داشتی می‌ترکیدی.
در پایانِ تعطیلات به آبادان برگشته‌ای و آن نامه انگار هنوز شرم‌زدۀ دستی است که از ترسِ شنیدن پاسخِ منفی، روی آن‌را پوشانده، در تهِ جیبت مانده است.
و حالا که او از این کوچه رفته‌، دلت می‌خواهد که بر دیوار فرو ریخته‌ و زخم‌خوردۀ اولین عشق مویه کنی.

پانویس:

۱- خُل
۲- خواهر
۳- کوچه(lane)
٤- مقنعه
٥- سد شهید عباسپور
* ترانه‌ای از زنده یاد سوسن