جستار نویسی-قلم سبز نویسنده

قلم سبز نویسنده-خاطرات بد-وحید بنی سعید

گوش می‌دادم. فکر کردم:«همه‌ی زندگی‌اش رنج و اندوه بوده است.» گفت:« نگران نباش نمی‌ذارم کسی بهت آسیبی بزنه.»

با درود به روانِ پاکِ از میان رفتگان

من نمی‌خواهم با زبانِ نوشتن بنویسم.
می‌خواهم با زبانِ حرف زدن بنویسم- خوان رولفو

خاطرات بد

سرم را بلند می‌کنم و به بخاری که از آسفالتِ خیابان برمی‌خیزد
و سنگینی آفتابِ داغِ مرداد ماه نگاه می‌کنم.
توی این خیابانِ خلوت تنهایم.
با سری خالی و سبک، به دیوارِ پاساژی تکیه دادم.
هیچ صدایی نبود، حتی صدای نفس کشیدن یا تپیدن قلبم شنیده نمی‌شد.
حالم که کم‌کم جا آمد، صداهایی را که در هم می‌پیچیدند و نامفهوم بودند
مثلِ وزوزِ سنجاقکی از کنار گوشم گذشتند.
آیا صدایی را که شنیدم صدای خودش بود؟
«نه! شاید این صدای زندانی شده‌ی درونِ دیوارها و یا اصواتِ فرسوده‌ی ارواحِ سرگردانند.»
باز شنیدم:«دِ رفیقِ من! ما وایسادیم تو رفتی، ما نخوندیم تو خوندی، ما مثه یه‌جزیره بی‌کس موندیم،
تو با همه کس جونتو از آب کشیدی! آخرش چی شد؟ تو اون‌جا نشستی و ما این‌جا!
تو اون‌جوری شب و روز کردی، ما این‌جوری! آخرش هر جوری نیگا کنی، یعنی زرشک.»۱
گوش می‌دادم. فکر کردم:«همه‌ی زندگی‌اش رنج و اندوه بوده است.»
گفت:« نگران نباش نمی‌ذارم کسی بهت آسیبی بزنه.»
انگارخوابِ خوابم، مثلِ وقتی که آرامشِ شب خستگی تن را می‌تکاند.
-باز صدایش را شنیدم:« نمردیم و گلوله خوردیم.آخه خاطراتِ بیهوده مردن، آدم را خُرد می‌کنه.»
چشم‌ها از نزدیکی لحظه‌ی مرگ، گشاد و از دهانش، تلخابه‌ی غلیظی بیرون می‌آمد.
تنِ فرسوده‌اش با انحنای پاها کفِ خیابان افتاده بود و انگار به ما که در می‌رفتیم نگاه می‌کرد.
گفتند:« که سید رضا و قدرت هردو مردند.» آدم‌های مهم مرده.اند. آنان از بهترین آدم‌ها بودند.
استخوان‌هایش از پوست و پیراهنِ سیاهش بیرون زده بود، فکر نمی‌کردم خودش باشد، خیلی فرق کرده بود.

« کوکایی! چرا خیابونا ای‌قد خلوته؟»
دیگری گفت:« می یادت رفته که این‌جا اوبودانه!؟ حالا کجاشه دیدی.»
گفتم:« بِچه‌ها، بِچه‌ها! بو کباب میاد.» صدای خودم را شنیدم.
گفتند:« وُلک! می تو مالِ کجایی؟»
-مو مالِ همین‌جایُم. خیابونِ امیری.
-می نمی‌دونی روی ذغالِ شاخامون، کبابمون کردن؟
– می‌دونُم! امّا دلُم نمی‌خواد خاطراتِ بِدِه باور کُنُم.
دلم نمی‌خواست این‌جوری بمیرم. دوست داشتم مثل سید رضا و قدرت با یک گلوله می‌مردم، نه زیرِ آوارِ سینما متروپل بی کفن مدفون بشم. آدم خیال می‌کند که توی رگ‌هاش هیچ خونی نیست.
«آدم ممکن است با گذشتِ زمان، سعی کند فراموش کند. امّا آن‌چه فراموش شدنی نیست، این است که شاید کسانی که این بلا را بر سرِ ما آورده‌اند هنوز زنده باشند و با توهم زندگی ابدی به روحِ پوسیده‌اشان خوراک می‌دهند.»۲

۱-دیالوگ “سید “( بهروز وثوقی) و “قدرت”( فرامرز قریبیان) درفیلم گوزن‌ها
۲- برداشتی آزاد از داستان کوتاه” نگذار مرا بکشند” از مجموعهِ‌ی ” دشت سوزان”- خوان رولفو

نویسنده وحید بنی سعید

تنظیم پریسا توکلی