آیلار دختری ۲۰ ساله ، با موهای فرفری ، قیافه ای دوست داشتنی با چشمهای مشکی براق ، با لبخند ملیحی وارد شد . امروز جلسه چهارم رواندرمانی آیلار هست ، از هیجانی که در چشمانش دیدم متوجه شدم که دست پر اومده . با اشتیاق شروع به صحبت کرد .
خانم دکتر این هفته دو تا کار مهم انجام دادم که خودمم باورم نمیشه . گفتم خوب تعریف کن چیکارا کردی ؟ گفت دو تا از تکالیفی که گفته بودین بلاخره انجام دادم ، خیلی سخت بود ولی تونستم از پسش بربیام .
اما اولین کارم : برای اولین بار تنهایی رفتم کافی شاپ و برای خودم سفارش نوشیدنی دادم ، از روی منو چیزی که حتی تلفظ شو بلد نبودم .
از گارسون پرسیدم این چیه ، از همین می خوام . ضربان قلبم بقدری بالا رفته بود که انگار صد متر دویدم ، نفسم بالا نمی اومد ، خیس عرق شده بودم .
یه لحظه به خودم اومدم از ذهنم تشکر کردم از فکرم جدا شدم و شروع کردم به کشیدن نفس های عمیق ، هیچکس مسخرم نکرد ، کسی به من نخندید و برخلاف داستانهای ذهنم گارسون با کلی ادب و احترام نوشیدنی منو آورد ، به دور و برم نگاه کردم هیچکس متوجه من نبود .
حالا دیگه همه چی آروم شده بود و با اعتماد بنفس و در آرامش نوشیدنی رو خوردم و کلی لذت بردم واز خودم تشکر کردم ، آفرین آیلارتو عالی بودی .
منم با هیجان و ذوق زده تشویقش کردم و بابت انجام تکلیفی که دو هفته براش تلاش کرده بود ازش تشکر کردم .
پرسیدم خوب کار دومت چی بود ؟
گفت خانم دکتراگه بگم باورتون نمیشه ، خودمم وقتی بهش فکر می کنم انگار خواب دیدم. دیشب با مامانم رفته بودیم مرکز خرید ، طبقه همکف جدیدا یه پیانو گذاشتن که هر کی بلده می تونه بشینه پشتش و بزنه ، من همیشه سعی می کردم بهش نزدیک نشم چون مامانم اسرار می کرد که آیلار برو بشین بزن تو که بلدی از مامانم اسرار و از من انکار ، خلاصه ایندفعه تا مامانم گفت آیلار نمی خوای پیانو بزنی ؟ یه نفس عمیق کشیدم و بدون اینکه به صداهای ذهنم گوش بدم ، گفتم باشه میرم و سریع رفتم نشستم پشت پیانو ، باز ضربان قلبم رفت بالا ، شروع کردم به نفس کشیدن و تصاویر ذهنم را فقط تماشا کردم و اجازه دادم که بیایند و بروند ، بدون اینکه توجهی بهشون بکنم یا بررسی شون بکنم .
بلاخره تکنیک ها نتیجه داد و من تونستم ، قطعه ساری گلین رو با تمام وجودم اجرا کردم، سرمو که بلند کردم دیدم کلی جمعیت به تماشا ایستادن و دارن فیلم می گیرن ، خیلی هیجان زده شدم ،مامانم از ذوقش داشت برام کف می زد و تشویقم می کرد ، از خوشحالی مامانم اشک تو چشام جمع شد ،اومد نزدیک و بغلم کرد و گفت آفرین عالی بود.
گفتم : آفرین ، آفرین ، باریکلا ، من نمی دونستم توپیانیست هم هستی ، عالیه، بلاخره تونستی به خود باوری و ابراز وجود برسی و با ترس هات روبرو بشی .
گفت بله خیلی لذت بخش بود برام ، ولی هنوز گاهی فکرهای منفی و خودکم بینی ها به سراغم میان و دست از سرم برنمی دارن .
هنوز بابت اون شب و پیانو زدنم تو مرکز خرید خودمو قضاوت می کنم ولی سریع میگم متشکرم ذهنم و ازش رد میشم . ممنونم خانم دکتر اگه شما نبودین من هنوز تو زندان ذهنم اسیر باورهام بودم .
اآیلار چه اختلالی دارد ؟
آیلار دختری از خانوده ای متمول که یک برادر کوچکتر دارد .
دانشجوی مدیریت بازرگانی است ، اولین جلسه که اومد از ترسش هاش گفت و اینکه اعتماد بنفس ندارد و خودش را در مقایسه با دیگران خیلی کمتر می بیند .
پرسیدم از چه لحاظ گفت از هر لحاظی ، از نظر قیافه ، هیکل ، تحصیلات ، مهارت کلامی ، استعداد ، هوش … کلا همه چی ،اونقدر که سعی می کنم تو خیلی از جمع های خانوادگی یا دوستانه حاضر نشم واز همه کناره گیری می کنم.
گفتم از چی وکجاها می ترسی ، گفت از اینکه آبرو ریزی کنم و مردم مسخره ام کنن .
جرات ندارم حتی برم تو یه مغازه مثلا یه روسری برا خودم بخرم همش می ترسم سوتی بدم ، یا افتضاح ببار بیارم .
وقتی در جمع مثلا در دانشگاه در مقابل استاد یا دانشجویان مجبور باشم که صحبت کنم از خجالت خیس عرق می شم ، دستام و صدام می لرزه و صورتم سرخ میشه و این باعث میشه بیشتر شرم زده بشم و ترجیح میدم که هیچ وقت تو جمع صحبت نکنم .
احساس می کنم همیشه مورد تمسخر و قضاوت منفی دیگران هستم .
هیچوقت تو سلف دانشگاه نمی رم تا با دوستام چیزی بخورم . احساس می کنم بقیه دارن به غذا خوردن من نگاه می کنن و مسخره ام می کنن . هیچ دورهمی یا مهمونی نمی رم و بشدت احساس تنهایی می کنم .
تا الان با هیچ پسری رابطه جدی نداشتم . اگه هم داشتم سعی می کنم یه کاری بکنم که سریع رابطه رو تموم کنم ، قبل از اینکه اون منو ترک کنه ، چون می دونم که وقتی ایرادها و ضعف های منو بشناسه بزودی ترکم می کنه.آخه دلیلی نداره که کسی از من خوشش بیاد .
از کودکی آیلارپرسیدم ، گفت : مامانم خیلی حساس بود و دوست داشت من همه کارها رو خوب ودرست و بدون ایراد انجام بدم .
همش ازمن ایراد می گرفت ، هیچ وقت تایید و تشویقم نمی کرد .
همش تو مهمونیا یا تو جمع چشمش به من بود که کار اشتباهی انجام ندم ، مرتب تذکر می داد که چیکار بکنم و چیکار نکنم . وقتی از مهمونی یا جایی برمی گشتیم می گفت آبرومو بردی اون چه کاری بود که کردی ، اون چه جور غذا خوردن بود ، چه جور حرف زدن بود ، همیشه دوست داشت بی عیب و نقص باشم و تو هر کاری بهترین باشم .
وقتی دعوام می کرد می گفت :
فکر می کنی تو کی هستی ؟
تو هیچی نیستی ، به هیچ دردی نمی خوری و من همه اینارو باور می کردم .
ارسال دیدگاه