توجه به محیط زیست، حمایت از حیوانات ، وظیفه ای انسانی همراه با آقای کبیری

ماجرای خورشید و خانه اش به قلم حسین کبیری

خورشید

این داستان و سرنوشت خیلی از سگهای بیگناه و معصوم بومی ایرانه که به خاطر خودخواهی وانحصار طلبی و نبود فرهنگ همزیستی مسالمت آمیز و قانون حمایت از حیوانات،به تلخی رقم میخورد.
من در این اینجا از زبان آنها مینویسم.

من هنوز دوست داشتم تو بغل مادرم گرم بشم و شیر بخورم و با خواهر برادرام شیطونی کنم که یکی منو ازشون جدا کرد،اونا نمیدونستن که چطور باید از من نگهداری کنن و با دادن غذاهای بی ربط منو مریض کردن بعد که خونشونو کثیف کردم و کلی منو مثل اسباب بازی اینورواونور کردن، بردنم تو یه پارک با حال خراب رها کردن و رفتن، هوا سرد بود همه جا تاریک بود سگهای بزرگم بهم حمله میکردن،یه سری آدمم بودن اونجا که با همنوعهای خونگی من میومدن اونجا ولی اصلا حواسشون به من نبود گاهی اوقاتم سگهاشونو از من دور میکردن که یه وقت از من مریضی نگیرن یا بعضیاشون به خاطر اینکه بفهمن سگشون چقدر زور داره اونو مجبور میکردن به من حمله کنه،خیلی برام سخت بود تو بارون و برف،گشنه و بدون سرپناه، نمیدونم ولی مجبور شدم اونجا رو به عنوان خونم قبول کنم چون چند تا آدم مهربونم بین اونا بود که برام غذا میآوردن و هفته ای دوسه روزش من سیر میشدم باقی روزها مجبور میشدم برای پیدا کردن غذا اطراف پارک و سطل آشغالارو بگردم و بیشتر وقتها از رهگذرا و سگهای دیگه کتک می خوردم.
روزها و ماه ها گذشت هوا گرم شده بود،من هم بزرگتر و دیگه همه آدمهایی رو که میومدن تو خونمو میشناختم و با بعضی سگاشون دوست شده بودم تا اینکه یک روز فهمیدم که داره یه اتفاقی برام میوفته چون سگهای نری که تو پارک بودن دنبالم میکردن و صاحباشون برای اینکه اونا سراغ من نیان منو با سنگ و چوب از تو خونه ام بیرون میکردن، منم مجبور شدم برم بالای تپه ای که مشرف به پارک بود و از دور نگاهشون کنم،تا چند روز این روال ادامه داشت تا یه روز دونفر از همون آدمهایی که بیشتر هوای منو داشتن اومدن تو پارکو صبح زود منو با ماشینشون بردن جایی که آقایی با لباس سفید منو نوازش می کرد،یکم نوازشم کرد و یهو خوابم برد،بعد که بیدار شدم سر گیجه داشتم و زیر شکمم درد وحشتناکی حس میکردم،تو صحبتهای اون دوستام شنیدم که میگفتن حالا که عقیم شده دیگه سگهای نر اذیتش نمی کنن و کمتر بیماری میاد سراغش ، بعدش منو بردن جایی که همنوعهای مریض و معلولمو نگه میداشتن، من درد داشتم اون دوستامم هر روز به من سر میزدن و گاهی اوقات هم به زور قرص به من میدادنو آمپول بهم میزدن ولی من دلم برای خونم تنگ شده بود .
بالاخره اونجا دیگه خونم بود و شبها مواظبش بودم که غریبه نیاد و آدمهایی که با سگاشون میان فردا توش امنیت داشته باشن به هر حال غریزه من نگهبانی بود،بعد از سه روز یه آدمی از همون لباس سفیدا اومد و دید که من غذا نخوردم گفت ببریدش تو پارک چون زخم شکمم هم داشت بهتر میشد، خیلی خوشحال شدم، بین اون آدمهایی که با بقیه فرق داشتن و همیشه هوای منو داشتن یه خانمی بود که منو خیلی دوست داشت .
هر روز منتظرش میموندم تا برام غذا بیاره و نوازشم کنه وقتی میرسید بغلم میکردو گوشه های چشممو با دستاش پاک میکرد، منم همیشه مواظبش بودم فکر می کردم مامانمه که شکل یه آدم شده و مراقبمه، خلاصه که اونا منو دوباره بردن خونه، فصل ها پشت سر هم می گذشت و من بزرگتر میشدم و مشکلاتم بیشتر میشد، چند بار با چوب کتک خوردم و دوسه بار هم ماشین بهم زد،همیشه مامان میگشتو اطراف پارک پیدام میکرد و با دوستای دیگش کمکم میکردن تا مداوا بشم تا اینکه یک سری از آدمهایی که میومدن تو خونه ام، تصمیم گرفتن من از اونجا بیرونم کنن چون دلشون سیاه بود و طاقت نداشتن منو اونجا ببینن، مامان هم به خاطر همونا به من کمتر سر میزد و گاهی اوقات دیر وقت که کسی نبود برام غذا میاورد گاهی اوقات هم آقایی که باهاش بود برام دارو میاورد و برام واکسن میزد تا من مریضی نگیرم،چند بارم که منو زده بودن اونها با دوستاشون منو بردن خونه و چند روز مهمونشون بودم ولی چه کار کنم خونه خودمو بیشتر دوست داشتم چون خیلی علاقه داشتم بدو بدو کنم و ازش مراقبت کنم، چند وقتی بود که ازآدمها میشنیدم که باید منو بگیرن و ببرن تا اینکه یک روز دنیا رو سرم خراب شد و با یه ماشین اومدن و منو به زور بردن و من دیگه مامانمو دوستامو ندیدم ولی میدونم که اونها مثل من همیشه به یاد من هستن و میدونن که عمر ماها خیلی کمه و تواین مدت کم خیلی سختی میکشیم ولی بازم جونمونو برای آدمها میگذاریم چون ذات ما همینه (وفاداری،عشق)

به قلم حامی مهربان : حسین کبیری