سهراب حرفی از جنس زمان ، مدارهای عبور – استاد احمد اسلامی
سهراب حرفی از جنس زمان /۱۵
درآمدی بر درونمایه عرفانی شعر سپهری/۱۰
« عبور/۹»
مدارهای عبور۲ / قسمت دوم
۷- بدین نگاه و بر پایه ایده و انگاره «وحدت وجود» انسان به مثابه «سالک» در مدار زندگی، به دنبال « چیز یگانه» نیست، بلکه در جستجوی «یگانگی چیزها»ست، خروج از صورت به بیصورتی، رک: صدای پای آب
شعر «صدای پای آب» از این زاویه جای درنگ دارد
سپهری بر پایه درک خود از امر قدسی/ امر متعال مبنی بر « خدا همه انگاری » در آغاز شعر میگوید:
« و … /خدایی که دراین نزدیکی است/لای این شببوها/پای آن کاج بلند/ روی آگاهی آب/ روی قانون گیاه/ من مسلمانم/ قبلهام یک گل سرخ/جانمازم، چشمه/ مهرم نور/ دشت سجاده من/ من وضو با تپش پنجره ها میگیرم/ در نمازم/ جریان دارد ماه/ جریان دارد طیف/ سنگ از پشت نمازم پیداست/ همه ذرات نمازم متبلور شده است/ من نمازم را وقتی میخوانم/ که اذانش را باد/ گفته باشد سر گلدسته سرو/ من نمازم را پی تکبیره الاحرام علف میخوانم/ پی قد قامت موج/ کعبهام بر لب آب/کعبهام زیر اقاقیهاست/ کعبهام مثل نسیم/ میرود باغ به باغ/ میرود شهر به شهر/ حجرالاسود من روشنیِ باغچه است … »
۸- بدین روی – و بی آنکه جامه ویژه از مذهب بر تن کند (نک: و هنوز در سفرم/ خاطرات) – با درک «تن واحده » بودن جهان، از « وحدت وجود » میگوید: «من نمیدانم،/ که چرا میگویند:/ اسب حیوان نجیبی است/ کبوتر زیباست،/ پس چرا در قفس هیچ کسی، کرکس نیست؟/ چشم ها را باید شست/ جور دیگر باید دید…»
و درست به پیروی از این ایده و اندیشه است که در بخش دیگری از این شعر ، حکم به صلح با طبیعت کرده و با تاکید بر همزیستی با طیفی از وحوش، گوشهای از اخلاق زیستمحیطی را بیان داشته و از آن سخن میگوید:
« صبحها نان و پنیرک بخوریم/ و بکاریم نهالی سر هر پیچ کلام/ و بپاشیم میان دو هجا تخم سکوت/ و نخوانیم کتابی که در آن باد نمیآید/ و کتابی که در آن پوست شبنم تر نیست/ و کتابی که در آن یاختهها بیبعدند/ و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد/ و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون/ و بدانیم اگر کرم نبود زندگی چیزی کم داشت/ و اگر خنج نبود/ لطمه میخورد به قانون درخت/ و اگر مرگ نبود دست ما در پی چیزی میگشت/ و بدانیم اگر نور نبود منطق زنده پرواز دگرگون می شد/ و بدانیم که پیش از مرجان خلایی بود در اندیشه دریاها/ ….. »
۹- این ایده و اندیشه – از آن روی که – هستی را تجلیگاه امر قدسی و – بر این پایه – جهان را دیر خراب / معبد دانسته و میداند ، با تاکید بر « شستشوی چشمها و جور دیگر بینی ( همان ) باور دارد که خاک و افلاک – همه – حوض موسیقی سلاماند و همه جا ناقوس صلح بلند است و شنیده میشود . بدین نگاه است – که گویا روایت رویایی دارد و – میگوید:
« من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن/ من ندیدم بیدی، سایهاش را بفروشد به زمین/ رایگان میبخشد، نارون شاخه خود را به کلاغ/ هر کجا برگی هست، شور من میشکفد/ بوته خشخاشی، شست و شو داده مرا در سَیَلان بودن/ مثل بال حشره وزن سحر را میدانم/ مثل یک گلدان میدهم گوش به موسیقی روییدن/ مثل زنبیل پر از میوه تب تند رسیدن دارم/مثل یک میکده در مرز کسالت هستم/ مثل یک ساختمان لب دریا/نگرانم به کششهای بلند ابدی/ تا بخواهی خورشید، تا بخواهی پیوند، تا بخواهی تکثیر. .. »
۱۰- روشن است که چنین نگاه و نگرشی بر انگارهای در پیوند با امر بزرگ و سترگ « وجود/حیات/زندگی » بار و سوار و استوار است و از یک عقبه فکری/فلسفیِ هستیشناسانهای برخوردار است، چنانکه فراز پیوست گویای آن است:
« زندگی ما تکّهای است از هماهنگی بزرگ. باید به دگرگونیهای این تکه تن بسپاریم. پدرم در بستر خود میمیرد و زنبوری در حوضِ خانه. وقتی به همدردی بزرگ دست یافتیم، بستگیهای نزدیک جای خود را به پیوندهای همهجاگیر میدهد. … »( رک: هنوز در سفرم/نامهها/ بخشی از نامه سهراب به دوستش/تهران، ۱۴ شهریور ۱۳۴۱)
و نیز در این راستا، نگاه کنید به: حجم سبز، جنبش واژه زیست:
«پشت کاجستان برف/برف؛ یک دسته کلاغ/جاده یعنی؛ غربت!/باد، آواز، مسافر و کمی میل به خواب/
شاخ پیچک، و رسیدن، و حیاط/من و دلتنگ، و این شیشه خیس/مینویسم،و فضا/ مینویسمو دو دیوار، و چندین گنجشک/یک نفر دلتنگ است/یک نفر میبافد
یک نفر میشمرد/یک نفر میخواند/زندگی یعنی؛/یک سار پرید/از چه دلتنگ شدی ؟/دلخوشی ها کم نیست : مثلا این خورشید/کودک پس فردا/کفتر آن هفته/یک نفر دیشب مرد/و هنوز نان گندم خوب است/و هنوز آب میریزد پایین،اسب ها مینوشند/قطرهها در جریان
برف بر دوش سکوت/و زمان روی ستون فقرات گل یاس…»( حجم سبز، جنبش واژه زیست)
۱۱- سپهری -چنان اسپینوزا- سالکی است که امر قدسی را در جهان پیرامون دیده و قدسیت را در کل هستی منتشر دانسته و به نوعی از «خدا همه انگاری/ پانتهایسم» باور دارد و برای بیان آن از زبان شعر کمک میگیرد. و بدین نگاه و نگر، نه جهان را کور و کر و ایستاده بر پای خویش دانسته و نه تجارب باطنی خود را ذیل یک «متافیزیک ستبر و فربه» و به شیوه دوگانهانگاریِ افلاطون، تبیین و تعریف میکند، بلکه وی با گونهای «متافیزیک نحیف» بر سر مهر است، متافیزیکی که بر پایه قدس_انگاری هستی، جهان را تماشاگه راز دانسته و از این زاویه نظارهگرِ تراوش «رازازلی» است. سپهری، به گواهی اشعار هشت کتاب «آنی» دارد و « دست و رو در تماشای اشکال شسته » و «به آغاز زمین نزدیک» است و « دست در رنگهای فطری شناور و روح در جهت تازه اشیا» دارد و او « به شیوه باران پر از طراوت تکرار» است. سپهری در این تماشا و مکاشفۀ معنوی، «تنهایی» را برکشیده، از «آب» و «آبی» و « باران» و «شط» سخن گفته و از «باغ دیرین» و « پریروزهای فکر» و از روزگاری سخن میگوید که « انسان در متن عناصر می خوابید» و « در سمت پرنده فکر می کرد» و از « تراوش بیواسطه نگاه» برخوردار بود و این تجربه زیسته اوست:
«ای سرطان شریف عزلت/ سطح من ارزانی تو باد/ یک نفر آمد/ تا عضلات بهشت/ دست مرا امتداد داد/ یک نفر آمد که نور صبح/ مذاهب/ دروسط دگمه های پیرهنش بود/ از علف خشک ایه های قدیمی/ پنجره می بافت/ مثل پریروزهای فکر جوان بود/ حنجره اش از صفات آبی شط ها/ پر شده بود/ یک نفر آمد کتابهای مرا برد/ روی سرم سقفی از تناسب گلها کشید/ عصر مرا با دریچه های مکرر وسیع کرد/ میز مرا/ زیر معنویت باران نهاد/ بعد نشستیم/ حرف زدیم از دقیقه های مشجر/ از کلماتی که زندگانی شان در وسط آب می گذشت/ فرصت ما زیر ابرهای مناسب/ مثل تن گیج یک کبوتر ناگاه/ حجم خوشی داشت.»
۱۲- در این نگاه و نگر،
✓طبیعت چنان انسان جاندار است و نهاد جهان چنان نسیم و باد در شور و در وزش و بیتاب و روان.
✓ و بدین روی همه چیز و هم هر رویدادی، کنش است و کنشگر:
✓✓و از این رواست که در دیالوگ با باد میشود:
«صدای همهمه میآید/و من مخاطب تنهای بادهای جهانم/و رودهای جهان/ رمز پاک محو شدن را به من میآموزند/فقط به من !/ ….به دوش من بگذار ای سرود صبح وِدا ها/تمام وزن طراوت را/که من/دچار گرمی گفتارم/و ای تمام درختان زیت خاک فلسطین/
وفور سایه خود را به من خطاب کنید/به این مسافر تنها/که از سیاحت اطراف طور میآید/و از حرارت تکلیم در تب و تاب است»(مسافر)
باری، شعر سپهری -چنان دیگر آثار وی همانند «اتاق آبی» و «هنوز در سفرم »- نشان داده و میدهد، که او به شیوه متفکران رمانتیست و از رهگذر مراقبه با و در طبیعت – گویا – به نوعی از « خدا همه انگاری » رسیده است، به گونهای که از تماشای ستاره خونش پر از « شمش اشراق » ( ما هیچ ما نگاه / اینجا پرنده بود ) میشود
فرازهای فراوانی از هشت کتاب، روایت چنین تجربه و چنین نگاه و نگرش است، برای نمونه :
✓ « شب سرشاری بود / رود از پای صنوبرها تا فراتر میرفت / دره مهتاباندود و چنان روشن کوه که خدا پیدا بود / … » ( حجم سبز ، از روی پلک شب )
✓ « …. / رفتم قدری در آفتاب بگردم / دور شدم در اشارههای خوشایند / رفتم تا وعده گاه کودکی و شن / تا وسط اشتباههای مفرح / تا همه چیزهای محض / رفتم نزدیک آبهای مصور / پای درخت شکوفهدار گلابی / با تنهای از حضور / نبض میآمیخت با حقایق مرطوب / حیرت من با درخت قاتی میشد / دیدم در چند متریِ ملکوتم / … » (ما هیچ ما نگاه ، نزدیک دورها)
✓ « باید کتاب را بست / باید بلند شد؛ / در امتداد وقت قدم زد، / گل را نگاه کرد. / ابهام را شنید… / باید دوید تا ته بودن / باید به بوی خاک فنا رفت / باید به ملتقای درخت و خدا رسید… / باید نشست، / نزدیک انبساط / جایی میان بیخودی و کشف … » ( ما هیچ ما نگاه ، هم سطر هم سفید )
باری، چکیده سخن – شاید – همان است که در شعر « صدای پای آب » آمده است :
« …. / و خدایی که در این نزدیکی است / لای این شببوها ، پای آن کاج بلند / روی آگاهی آب ، روی قانون گیاه / … »
۱۳- در جغرافیای شعر سپهری – چنانکه دیده میشود «من» بسان عنصر مرکزی و محوریِ جهانِ ذهنی و هنری شاعر حضوری برجسته و جاودانه دارد، اما نکته در خور درنگ این است که این «من»، « منِ نفسانیِ اول شخص مفرد » نیست، بلکه « منِ انسانیِ بمثابه عنصر عامل و یا سوژه» است. و بدین نگاه، این «من» است که بویژه در اشعار و منظومههای متاخر هشت کتاب (از شرق اندوه به بعد) با طبیعت و جلوههای آن در میآمیزد و از این رهگذر روی سوی چشماندازهای آرمانی و عرفانی پیش میرود
درآمیختن « من و طبیعت » در پی اتفاق چند لایه عبور ( عبور از منِ نفسانی اول شخص مفرد به منِ انسانی عامل و یا سوژه و نیز عبور از طبیعتگرایی انسانسالار به طبیعتگرایی طبیعتمحور ) آنهم در بستری از بازیابی کودکی، چه تصویر شورانگیزی را رقم میزند: «آسمان پرشد از خال پروانههای تماشا/عکس گنجشک افتاد در آبهای رفاقت/فصل پرپر شد از روی دیوار در امتداد غریزه/باد میآمد از سمت زنبیل سبز کرامت/شاخه مو به انگور/مبتلا بود/کودک آمد/جیبهایش پر از شور چیدن/ای بهار جسارت!/امتداد تو در سایه کاجهای تامل/پاک شد/کودک از پشت الفاظ
تا علفهای نرم تمایل دوید/رفت تا ماهیان همیشه/روی پاشویه حوض/خون کودک پر از فلس تنهایی زندگی شد/بعد/خاری/پای او را خراشید/سوزش جسم روی علفها فنا شد/.. »(د/ما هیچ ما نگاه، ق/چشمان یک عبور)
۱۴- شایسته یادآوری است که، فرایند درآمیختن « من و طبیعت » گل امکان حس «تهی بودن درون » است. شاعر در سرودهای پس از روایت این آمیختگی که:« میروم بالا تا اوج/من پر از بال و پرم/راه میبینم در ظلمت/من پر از فانوسم …/من پر از نورم و شن/و پر از دار و درخت!/پُرم،/از راه، از پل، از رود، از موج/پرم از سایهٔ برگی در آب/.. » گویا برهان میآورد که:« چه درونم تنهاست …»( د/حجم سبز، ق/روشنی، من …)
و نیز نک: موج نوازشی، تا گل هیچ، ورق روشن وقت به ترتیب در دفاتر: آوار آفتاب، شرق اندوه، حجم سبز
۱۵- افزون بر این، اما، نکته نغز و ناز شایان درنگ این است که، با توجه به انگاره « خدا/طبیعت» در فلسفه سپهری، آمیختگیِ«من/طبیعت» فرایند گونهای « تثلبث» است. تثلیث در ساختار اتحاد « خدا/طبیعت/ من» رویدادنگار این « اتحاد مثلث» در شعر سپهری، از جمله قطعه نیایش است در د/ آوار آفتاب، بنگرید:
« نور را پیمودیم/دشت طلا را درنوشتیم/افسانه را چیدیم/و پلاسیده فکندیم/کنار شنزار آفتابی، سایهوار ما را نواخت/درنگی کردیم/بر لب رود پهناور رمزرویاها را سر بریدیم/ابری رسید/و ما دیده فرو بستیم/ظلمت شکافت/زهره را دیدیم و به ستیغ برآمدیم/آذرخشی فرود آمد/ و ما را در نیایش فرو دید/لرزان گریستیم
خندان گریستیم/رگباری فرو کوفت:/ از در همدلی بودیم/سیاهی رفت/ سر به آبی آسمان ستودیم/ در خور آسمانها شدیم/سایه را به دره رها کردیم/لبخند را به فراخنای تهی فشاندیم/سکوت ما به هم پیوست
و ما ؛ ما شدیم/تنهایی ما تا دشت طلا دامن کشید/آفتاب از چهره ما ترسید/دریافتیم/ و خنده زدیم/نهفتیم/و سوختیم/هر چه بهمتر/تنهاتر/از ستیغ جدا شدیم/من به خاک آمدم/ و بنده شدم/تو بالا رفتی
و خدا شدی …»( د/آوار آفتاب، ق/نیایش)
و نیز نک: قطعههای صدای پای آب، سوره تماشا و هم سطر هم سپید، به ترتیب در دفاتر: صدای پای آب، حجم سبز و ما هیچ ما نگاه
۱۶- تجربه « اتحاد من/طبیعت » که ریشه در گوشهای از روانشناسی شاعر دارد، کارکردی فراواقع به خود گرفته و فرایند فراموشی و غفلت پاک است و جویشگر را به جلوه دیگری از تجربه ریسته شاعر در عبور هدایت میکند، عبور از جلوت به خلوت
چکیده آنکه:
سپهری بر پایه منحنی رشد شخصیت و در سفر قهرمانی خود هر چه پیش می رود، طبیعت برایش بزرگتر، زیباتر، شگفتانگیزتر و … جلوه کرده و میکند، چنانچه -بویزه- منظومه های پایانی وی پر است از نگارههای نغز و ناز و تازه در جذب و هضم متقابل و بر هم کنشِ من و طبیعت. میگوید:« صدای پر بلدرچین را،رنگ های شکم هوبره را، اثر پای بز کوهی» را می شناسد و خوب می داند «ریواس کجا می روید، کبک کی می خواند، باز کی می میرد»
وی پلههای عرفان را با گذر از طبیعت طی میکند. و هر چه مراحل بالاتری از عرفان را طی می کند، قداست طبیعت برای او بیشتر می گردد. تا جایی که طبیعت برای او آیه ای می گردد از پروردگار.
ارسال دیدگاه