نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
نرگس ابیار متولد اسفند ١٣۵٠ تهران، دانش آموخته ادبیات فارسی ست که داستان نویسی را از سال ١٣٧۶ آغاز کرد. وی غیر از نوشتن مجموعه داستان و رمان، چهار فیلمنامه بلند سینمایی را نیز در کارنامهٔ ادبی خود دارد و از سال ۱۳۸۴ به ساخت فیلمهای کوتاه و مستند روی آورد.
داستان نفس نوشته ی نرگس آبیار ماجرای دختر بچه ای هفت ساله ست به اسم بهار با سری پر شر و شور، ذهنی رویا پرداز و شخصیتی پر حرف و باستعداد در یادگیری الفبا. زمان وقوع داستان از اواخر انقلاب تا اواسط جنگ است. مادر بهار از دنیا رفته و او با پدرش غفور، مادربزرگ پدری (ننه آقا)، و خواهر و دو برادرش در خانه ای محقر بدون امکانات آب و برق در دشتی وسیع نزدیک روستای ولد آباد زندگی می کند. انها به دلیل تنگی نفس پدر خانواده از منطقه شهری دور شده اند. بهار همیشه در حال خیال پردازی و صحبت است این عادت، برای او، حربه ای برای مبارزه با شرایط سخت زندگی ست که می تواند با سفر ذهنش، به آرامش برسد. مخصوصا وقتی در حال گذران تنبیه از جانب مادربزرگ و در اتاق زندانی ست. ننه اقا زنی دلسوز اما سخت گیر ست. بهار در خفا کتاب میخواند، کتابهایی فراتر از سنش، که دایی اش با فرار از دست سربازان شاه به خانه آنها آورده و پنهان کرده. پدر وضع اقتصادی ضعیفی دارد. راننده کامیون شرکت کفش بلّا با حقوقی پایین است و به سختی خرج خانواده را در می آورد. تا وقتی که با گروهی پاکستانی خلاف کار که به آنها غربتی می گویند، آشنا شده و زندگی شان بهتر می شود. بهار هم دوستان جدیدی بین غربتی ها پیدا می کند و می تواند قصه های خیالی بی پایانش را برای آن ها تعریف کند. با شروع جنگ، غربتی ها می روند و خانه بزرگشان را به پدر بهار می دهند. داستان نفس، قصه دختری ست که نمیخواهد تسلیم زندگی سخت و عذاب آورِ فقیرانه و غمگین خود شود و برای رهایی از این لحظات تلخ، به خواندن کتاب و رویا بافی می پردازد. نرگس آبیار از روی این کتاب، فیلمی نیز ساخته ست که در جشنواره فیلم فجر دو جایزه را از آن خود کرده. با خواندن کتاب نفس که از زبان بهار بازگو می شود به رویاهای او وارد شوید و دنیای کودکانه اش را تجربه کنید.
معرفی و تحریر #پریسا_توکلی بخش فرهنگی
معرفی و تحریر
#پریسا_توکلی
بخش فرهنگی
دنیای کودکان و نوجوانان ، دنیایی پر پیچ و خم و شلوغ از جنس خستگی نیست بلکه دنیایی از کلمات و عبارات و علائم کشف نشده و جدیدی است که نیاز به شنیدن و فهمیدن و تعجب کردن و سوال نمودن و خندیدن یا گریستن همزمان با کودک و نوجوان دارد. بنابراین وظیفه ی نویسنده […]
من تعمیمرکار خودرو بودم و سعید سوپر مارکت داشت…
بعد از اینکه روی صندلی جا گرفت. دوباره سراغ گوشی رفت . پیام بابا را باز کرد ، نوشته بود: تورو خدا ، کار این شرکتِ کوفتی و قبول کن وگرنه ، صاحبخونه این ماه ، با خِفَت بیرونمون میکنه...
رقیه، صفیه، حلیمه، جمیله، منیره و عیال بنده حمیده شش دختر کرم بودند که به ترتیب با معصوم،محمود، منصور، مهرجو، این بنده کمترین، موعود، ازدواج کرده بودیم وهمگی ساکن عمارت کَرم بودیم تو همه دامادا، من تنها دامادی بودم که کچل نبودم و بقیه یا زلفعلی و یا فقط یک نوار باریک دور گوششون مو داشتند.