کارگاه روانشناسی کودک، مهارت زندگی ۲

مهارت زندگی کودکان. بخش دوم. خود آگاهی ( سلسله کارگاه های روانشناسی کودک). دکتر شبنم مشحونی

ادامه مبحث خودآگاهی فعالیت۲: اثرانگشت بچه‌ها می‌دونید اثر انگشت کجا بدردمون می‌خوره؟ بله موقع امضای سند ماشین یا خونه و مغازه. پلیس ها هم برای پیدا کردن دزدها از اثر انگشت استفاده می‌کنن. می‌دونید چرا؟ چون هیچکس تو دنیا اثر انگشتش مثل اون یکی نیست. پس خداوند ما رو طوری افریده که هیچکس شبیه ما […]

ادامه مبحث خودآگاهی

فعالیت۲: اثرانگشت

بچه‌ها می‌دونید اثر انگشت کجا بدردمون می‌خوره؟
بله موقع امضای سند ماشین یا خونه و مغازه. پلیس ها هم برای پیدا کردن دزدها از اثر انگشت استفاده می‌کنن.
می‌دونید چرا؟
چون هیچکس تو دنیا اثر انگشتش مثل اون یکی نیست.
پس خداوند ما رو طوری افریده که هیچکس شبیه ما نباشه.
پس تو بینظیری.
حالا هرکس انگشتش رو به این استامپ بزنه و تو دفترش ثبت کنه.
حالا اگه با ذره‌بین ببینیم می فهمیم که خطوطش با بقیه فرق داره.

فعالیت۳: دارم بزرگ میشم

• بچه ها میخوایم ببینیم نسبت به ۲ سالگی و ۴ سالگی مون چه تغییراتی کردیم.
خب بگید دندونام فرق کرده؟
موهامون چطور؟
پاها؟
دستها؟
قد؟
وزن؟
ظاهر؟
• الان چه کارهایی رو می‌تونید انجام بدید که در ۲ و ۴ سالگی نمی‌تونستید؟
• ایا کاری هست که در ۲ سالگی انجام می‌دادید ولی الان نمیدید؟(پوشک، شیر مادر)
• از اینکه بزرگ شدید خوشحالید؟

فعالیت۴: من کی هستم؟

حالا که متوجه شدی آدم بینظیر و باارزشی هستی آیا خودت رو می‌شناسی؟
آیا علایق، افکار، احساسات و توانایی‌های خودت رو می‌شناسی؟
هر چه بیشتر خودت رو بشناسی و بپذیری، بیشتر احساس آرامش خواهی داشت و می‌تونی چیزهایی رو انتخاب کنی که مناسب خودته.
با شناختن خودمون می‌تونیم جنبه‌های مثبت‌مون رو ارزشمند بدونیم و جنبه‌های منفی‌مون رو تغییر بدیم.

• حالا توانایی‌های خودت رو بگو.(مداد دست گرفتن،دویدن سریع، چای ریختن، نقاشی کشیدن و…)

• حالا کارهایی که نمی‌تونی انجام بدی رو بگو.

❖ قصه بیل مکانیکی کوچولو

تو یه جنگلی چند تا بیل مکانیکی بودن که به حیوانات کمک می‌کردن تا لونه هاشون رو بهتر و محکم‌تر درست کنن.
اما یکی از بیل‌ها خیلی کوچولو بود و هیچ حیوانی از اون کمک نمی گرفت. بیل کوچولو خیلی ناراحت بود.
چندبار رفت و گفت من بیام تو لونه درست کردن کمکتون کنم. حیوانات می‌گفتن نه تو برو. تو کوچولویی بدرد ما نمی‌خوری.
تا اینکه یه روز یکی از حیوانات میفته تو ته یه حفره کوچولو.
بیل‌های بزرگ نمی‌تونستن کمکش کنن چون اگه میرفتن اونجا، کل خاک ها می‌ریخت روی سرش. بیل کوچولو میاد جلو و میگه من می‌تونم و با تلاشش اون حیوان رو نجات میده.
بعد از اون ماجرا دیگه همه حیوانات بیل کوچولو رو دوست داشتن چون فهمیدن هر کس به درد یه کاری می‌خوره.

ادامه دارد…