نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
میخواستم زمانی، هیجانی در زندگیام باشی کوتاه، آه تقصیر من نیست که در میانهی سرد زمستان دستهایم تصمیم گرفتند گرمیشان از دست نرود
آیا هنوز آن دریا از پنجرهی کوچک آن اتاق همان دریاست؟ و آدمهایی که بهجای ما آمدهاند با صدای موجها به هم میپیچند؟
موهای روشنم را روی چشمهایت میریختیو با چشمبند میخوابیدی میخواستی خوابهایت از تاریکی نترسند
چگونه هوایی هستی وقتی میآمدی، نفس نمیکشیدم وقتی میرفتی، نفس نمیکشیدم اما برای پرنده شدن باید هوای تو را میداشتم
برای دستهایم گریه میکنم و اشکم در نمیآید دستهایم جریحهدار شدند آنقدر که ساعتها در جیبهایم فرو میروند
یادت هست هنوز؟ بیماریام بودی و نخواستم پیشگیریات کنم و خون من دارد لخته لخته مهربانتر میشود
بارها بیشتر از عرض آغوشت برایت گریستهام بارها عمیق شدهام عمیق اما هیچ زنی هیچوقت از اندوه خالی نمیشود
دیرهنگام از تنگناهای نفسگیر آمدند و چکچککنان از انگشتان بریدهی زنی بیخواب روی کاغذها ریختند نمیشد شست یا با دستمال پاکشان کرد
پشت هر کدامشان زخمی التیام نایافته بود دردی که به زبان نیامد و فریادی که از ترس در عمق سلولها حبس شد
دایرههایی نامنظم و قرمز بودند که هر چه بیشتر نگاهشان کردم پهن و پهنتر شدند تا یک روز، دیگر چشم سفیدیها را ندید مانا آقایی
…………………………………………………………………………………
این مطلب بدون برچسب می باشد.