پاورقی داستانی دنباله دار

نرمک فصل دو، قسمت اول-رامک تابنده

نرمک فصل دو، قسمت اول را هرروز در رسانه ایرانیان اروپا بخوانید


دستم رو روی شکمم گداشتم و آهی از ته دل کشیدم. قطره اشکی بی اختیار از گوشه چشمم لغزید و حسرت آزار دهنده ای تمام وجودم رو گرفت. سعی کردم‌ خودم رو جمع و جور کنم و و آگاهانه به حسرت و بدبختی فکر نکنم‌. انگار که با خودم غریبه شده بودم! همیشه فکر می کردم که مرارت و تلخی سالهای تنهاییم، در دوران کودکی در پرورشگاه و بعد از اون در دوران دانشگاه از من زنی قوی ساخته که یاد گرفته به جای تمرکز بر چالش های غم انگیز زندگیش، قدردان لحظات نابش باشه و روی مثبت سکه رو ببینه و در تمام مراحل زندگیش به اون قدرت لایزال تکیه کنه. اما نمی دونم چرا بچه دار نشدنم انقدر من رو تحت تاثیر قرار داده بود و باعث شده بود کلافه و ناامید بشم؟ چرا انقدر خودم رو آزار می دادم؟ شاید خودم رو مدیون محبتهای بی دریغ عمه تاجی که الان “مادر جون” صداش می زدم و بابا جهانسوز و مامان پری
می دونستم و از ته قلبم دلم می خواست که نبیره یادگار دختر و پسرشون رو تو دامنشون بگذارم. شاید جلو عمو البرز و خاله رویا خجالت می کشیدم و یا شاید حریص شده بودم به جای مادری که جبر زمان اون رو قبل از دنیا اومدنم ازم گرفته بود من با تمام وجود برای فرزند متولد نشده ام‌مادری کنم … هر چه بود خلا عاطفی عذاب آوری در جانم بود که از حد تحملم خارج شده بود و روحم رو درگیر و گرفتار کرده بود. از جا بلند شدم و کتری برقی قدیمی رو روشن‌کردم پیمانه چای مرغوبم رو با بهار نارنج مخلوط کردم و منتظر موندم‌ تا آب جوش بیاد . روی سه پایه جلو میز آرایش نقلی کلبه نشستم و دوباره در افکارم‌غرق شدم. یک ماه بود که به اتفاق نیما در کلبه ییلاقی خانواده بیات لو که جای دنجی برای ارامش و تمدد اعصاب بود مستقر شده بودیم. نیما عقیده داشت که کلبه ییلاقی و فضای باز و دشتهای اطراف کلبه به روح و روان من کمک می کنه و حس مخرب ناامیدی رو که برای دومین بار به علت بارداری ناموفقم در من اتفاق افتاده بود از بین می بره.‌ اما من فکر نمی کردم که این بحران رو برای بار دوم تاب بیارم‌ و تمام‌توان روحیم رو از دست داده بودم‌. اما زمان برای رنج های ما از حرکت باز نمی مونه.بالاخره این دوران هم گذشت و من بعد از تنظیم‌شدن مجدد هورمون های بدنم و به دست آوردن سلامت جسمی ام و البته بعد از گذروندن یک دوره حاد افسردگی، تونستم با کمک مشاورم به زندگی برگردم و قدم آخر یعنی گذراندن دوره نقاهتم در کلبه ییلاقی و استشمام روزانه هوای پاک روستا، جان دوباره ای در رگهام تزریق کرد. همونجور که منتظر جوشیدن آب کتری بودم حرفهای مشاورم‌ که دوست قدیمی دوران دانشجوییم هم بود در سرم پیچید. یادم‌اومد که در اخرین جلسه مشاوره بهم گفت؛ نرمک! فقدان و رنج و چالش های تکان دهنده فقط مال تو و زندگی تو نیست. تمام انسانها به نوعی با چالشی دست به گریبانند. چالشی که شاید اطرافیان از اون بیخبر باشند. اما کیفیت زندگیت بستگی به نوع نگاه تو به کمبودها ،مشکلات و چالشهای زندگیت داره. به اینکه می خوای تا اخر عمر زانوی غم به بغل بگیری و از خودت یک قربانی بسازی یا اینکه دستت رو رو زانوهات بذاری، از جات بلند بشی و برای یک زندگی قشنگتر تلاش کنی .تنها به این فکر کن که شما دو نفر علاوه بر ضعف جسمانی تو برای بارداری ،دلایل ژنتیکی هم دارید که نمی تونید بچه خودتون رو داشته باشید و با علم به این که شاید با وجود این شباهت نزدیک ژنتیکی اصلا صلاح نیست که کودکی به دنیا بیاد یک بار دیگه روی این موضوع تمرکز کن که به چه علت داری روزگارتو تلخ می کنی. الان هم بهت می گم تو می تونی از نیما جدا شی و با فرد غریبه ای که همسانی ژنتیکی ندارید فرزندتو به دنیا بیاری و براش مادری کنی! اما واقعا این چیزیه که تو لازم داری؟ بعد از اون داستان عاشقانه رویاییتون با نیما که خاطره الوان و زیبا رو در ایل برای همه زنده کرده بود و بعد از تفاهمی که شما دو نفر رو گل سر سبد و زبانزد ایل کرده بود، آیا واقعا ارزش داره که برای خاطر بچه از نیما بگذری ؟‌ جواب سوالهاتو که گرفتی
می تونی دوباره زندگیو از نو شروع کنی به من هم همیشه برای مشاوره در کنارتم، اما مهمترین قدم پیدا کردن جواب سوالاتت در قلب خودته! از صدای سوت کتری برقی به خودم اومدم و همونطور که در دنیای خودم غرق بودم چای رو دم کردم و تو فنجون سفید محبوبم ریختم و جرعه ای از اون رو با لذت نوشیدم. عطر بهار نارنج و گرمی چای مثل همیشه حالم رو بهتر کرد. دوباره به حرفهای مشاورم فکر کردم و صادقانه بهش حق دادم‌. به راستی که این چند ماه اخیر زندگی رو حسابی به کام خودم و نیما تلخ کرده بودم. چشمهام رو بستم و یاد اشک و ناله هایی افتادم که هرشب نیما رو باهاش کلافه کرده بودم و به یاد اوردم‌ که اون چقدر نجیبانه بداخلاقی های من رو تاب می اورده بود و با اخرین قدرتش سعی کرده بود که من رو دلداری بده و بی توجه به بحران روحی خودش من رو از اون حال نزارم بیرون بکشه. یک لحظه از رفتارهای بچگانه خودم خجالت کشیدم. چی رو می خواستم ثابت کنم ؟ چرا فکر می کردم‌می تونم همه چیز رو کنترل کنم ؟ چطور اعتماد و عشقم رو به خداوندگاری که همیشه بهترین ها رو برای من رقم زده بود و معجزه رو در زندگی به من نشون داده بود از دست داده بودم! چرا شیرینی روزهای زندگی خودم و نیما رو تلخ کرده بودم؟ چرا منی که پرستار بودم به توصیه پزشکها مبنی بر اینکه بچه دار شدن به صلاحم نیست توجه نکرده بودم؟ پس،خطا از من بود. من که با لجبازی پازل زندگیم رو ندیده گرفته بودم و با لجبازی می خواستم غیر ممکن رو ممکن کنم. یکدفعه دلم آروم گرفت. انگار که جواب همه سوالاتم رو گرفته بودم! چهار زانو رو به پنجره نشستم و دستهامو روی زانوهام گذاشتم. چشمهامو بستم و در سکوت به قلبم وصل شدم و از خدا طلب کردم که خودش مثل همیشه راه رسیدن به امنیت خاطر رو بهم نشون بده. از تمنای خالصانه ای که از معبود کردم دلم گرم شد. وقتی چشمم رو باز کردم‌ایمان داشتم که می تونم این روزها رو به بهترین نحو پشت سر بگذارم‌. یکدفعه دلم برای نیما تنگ شد. برای اولین بار بعد از مدتها این انرژی رو در قلبم‌ احساس کردم که زندگی روزمره ام رو شروع کنم. …ادامه دارد