نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
زنده یاد “بهرام صادقی“، ملقب به “صهبا مقداری”، نویسنده و شاعر معاصر ایرانی، نویسنده داستان کوتاه و از مهمترین چهرههای جُنگ اصفهان، در ۱۵ دی ۱۳۱۵ خورشیدی، در نجفآباد دیده به جهان گشود.
از وی یک مجموعه داستان کوتاه به نام “سنگر و قمقمههای خالی” و همچنین یک داستان بلند به نام “ملکوت” باقی مانده است. اغلب داستانهای وی نمایانگر فروپاشی و بیهودگی زندگی شهری است. نخستین داستان کوتاه او «فردا در راه است» نام داشت که در سال ۱۳۳۵ در مجله ادبی سخن منتشر شد.
غلامحسین ساعدی درباره صادقی نوشته است: «نويسنده تازهای پا به ميدان گذاشته بود… نويسندهای پيدا شده که گريه و خنده را چنان ظريف به هم گره خواهد زد که بهصورت پوزخندی شکوفه کند… انگشت روی نکتهای خواهد گذاشت و دنيای تازهای را نشان خواهد داد که کم کسی آن را میشناخته».
داستانهای بهرام صادقی با اقبال بسیار خوبی روبرو شد و در سال ۱۳۵۴، جایزه ادبی فروغ فرخزاد به صادقی و هوشنگ گلشیری اهدا شد.
وی در ۱۲ آذر ۱۳۶۳، در ۴۷ سالگی، در منزلش واقع در تهران بر اثر ایست قلبی، درگذشت.
ژیلا پیرمرادی همسر وی و مانلی و نیلوفر دو دخترش هستند.
▪نمونهی داستان: (۱) قهوه خانه کنار خیابان از یکی دو تن مشتریان باقی ماندهاش پذیرائی میکرد. آنها چرت میزدند و سرفه میکردند و دور از هم نشسته بودند. دود… دود سیگار و چپق. شاگرد قهوه چی به گوشهای رفته بود تا بازی همیشگیاش را از سر بگیرد: کاغذ رنگارنگی را به نخی میبست و آن را با سنجاق به پشت کت پیرمرد قوزی لالی که در حوالی قهوه خانه با سهرههایش فال میگرفت و شغلش همین بود میزد. این کار هر روز بارها تکرار میشد و دیگر حتی خود پیرمرد قوزی هم خندهاش میگرفت، چون همهشان میدانستند که در این شهر کوچک و در این خیابان دورافتاده اگر مساله ی مضحکی وجود داشته باشد همین است. پیرمرد لال که سرما سیاه و خشکیدهاش کرده بود به سهرههای لاغر و بیحالش آب داد، چند قدم میان قهوه خانه راه رفت، دستهایش را با آتش گرم کرد و بیآنکه به روی خود بیاورد به خیابان رفت و باز به قهوه خانه برگشت تا همه ببینند که کاغذ رنگارنگ به دنبالش تکان میخورد، و آن وقت با خونسردی آن را کند و به حاضران نشان داد و همراه با لگدی که اشاراتی از دشنامهای سخت به همراه داشت به سوی شاگرد قهوه چی پرتابش کرد.
(۲) پدر گفت: – آقای دکتر، برای رضای خدا بپرسید با چه کسی میخواهد حرف بزند. در میان آنها که دور تختخواب حلقه زده بودند زمزمهای به آرامی برخاست و به زودی فرونشست: – معلوم است، او که زن و بچه ندارد، چهل سال تنها زندگی کرده … وقتی آدمی مثل او باشد لابد میخواهد با پدر یا مادرش حرف بزند. دکتر با حوصله و دقت حرف پیرمرد را برای سلمان تکرار کرد. یک لحظه همه چیز ساکت بود. سلمان با چهره مصیبت دیده و موهای جوگندمی و نگاه نامفهومش که اکنون به یک گوشه نامرئی اتاق خیره شده بود، همچنان مثل روزها و ماههای پیش در بستر خود خفته بود. اما ناگهان لبهایش جنبید و صدایش شنیده شد: – دلم میخواهد حرف بزنم، اما… دکتر با تمام حواسش گوش خود را به لبهای او نزدیک کرد و همانطور که خم شده بود دستهایش را از دو طرف مثل بال پرندهای که میخواهد به زمین بنشیند در هوا تکان داد: همه را به سکوت فرا خواند و سرهای دیگران به جای آنکه پائینتر بیاید به بالا رفت و از هم فاصله گرفت (مثل گل بزرگ و سیاه و شومی که بشکفد). این بار هم دکتر نومیدانه قد راست کرد و دستهایش آهسته و لخت و سنگین به پهلوهایش چسبید. پس از سکوت، زمزمه چون پرندهای نیمه جان در فضای اتاق پر میزد… بار دیگر صدای گریه مادر سلمان برخاست.
(۳) – “ببخشید، آقا! همین الان ماشین ما تصادف کرد. ما از خیلی دور میآئیم و الان از همین خیابان گذشتیم. همان اتوبوسی بود که چند دقیقه پیش وارد این شهر شد. سر آن پیچ به یک درخت خورد. خدا رحم کرد و هیچکس طوری نشد. فقط ترسیدم… بله ترس. شاید هم تقصیر راننده نبود، چه میدانم، آخر دو شب است که نخوابیده و شاگردش متصل برایش آواز میخواند که خوابش نبرد… سرتان را درد آوردم؟ ببخشید، ببینید، تنها زن من کمی زخمی شده. من میخواهم ببینم پنبه و مرکورکرم و باند کجا پیدا میشود… دواخانهای، دکتری، جائی که بشود پانسمان کرد… فقط کمی زخمی شده، همین، و آنهای دیگر؟ چطور بگویم، فقط خیلی ترسیده اند…” – “معذرت میخواهم، آقا! من خیلی عجله دارم. گفتید آنجا تصادف کرد؟ الان آمدید؟ کمی زخمی شده؟ خدا بیامرزدش! وای که چه عمری کرد! معذرت میخواهم… چه روزگاری است. دکتر پیش پای شما در خانه ما بود. بله، البته معلوم بود که تمام میکند، همه تمام میکنند، آنجا توی آن درشکه. اما نگفت با چه کس میخواهد حرف بزند. تازه اگر هم میگفت چه فایدهای داشت، از کجا میتوانستیم پیدایش کنیم، در حالی که خودش در این چهل سال نتوانسته بود پیدا کند؟ ولی شما… به هر حال او زن شماست… حق دارید، اگر بدوید شاید برسید. اما من وقت ندارم، باید دنبال تابوت بگردم و به سراغ مرده شور بروم. ببینید، راستی، یک قاری خوب نمیشناسید؟ باید به متوفیات هم خبر بدهم. آنهای دیگر ترسیدهاند، همهشان، همین. ولی شما فقط به من کمک کنید که تابوت… قاری… فردا ختم بگیریم؟ ها؟ عقیدهتان چیست؟”
▪نمونه شعر: (۱) زیر خورشید که میسوزاند در چنین ظهری بیآب و علف در بیابانی گرما زده، بیسایه و باد لب جاده نمیدانم چندی است که را منتظر مانده که آید مگر از جائی دور. ••• لیکن آنها همه آرام و صبور گوئی اندر تنشان چشمۀ سردی است روان اندر این وقت که هر سیم پیامآور نیز تن رها کرده و میسوزد در این دوزخ بی که آهی ز دلش خیزد یا پیغامی. ••• من جدا میشوم از آنها فریاد زنان میگریزم سوی جائی که نمیبینم- چشمم گریان- جائی اندر اعماق نفسم تفته لبم خون ریزان پای تاول زده قلبم سوزان چیزی اندر سر من در همه مغزم جوشان ( آه، اما نه چنان چشمۀ سردی که در آنها دیدم) پشت من همهمۀ و نعرۀ اشباحی چند خوب میدانم، آنها -: صبر کن دیوانه بازگرد از دل آن صحرا بیمرز، بیآبادرهی، بیپایان ••• گوش من میشنود زوزۀ تیری را گرم آه، آخر به دل ظهری بیآب و علف در تن من هم یک چشمه گشود لب پر نغمۀ خویش آب آن سرخترین آبی، پرشور و لزج لیک با گوش من از همهمۀ گرما پر هست از جاده صداهائی پیغام رسان مرده اندر پی من دیگر آن شومترین بانک که آنها را بود (صبر کن دیوانه (بازگرد از دل آن…) آن صدا اما چیست؟
(۲) آه این هلهلۀ موکب شادی بخشی است که ندانستم او کیست چرا میآید؟ اینک از دورترین جائی در این صحرا از لب جاده چه جان بخش صدا میآید روزها منتظرش ماندم و افسوس نگفت کس که او کیست کجا رفت و کجا میآید همه آرامتر از خار بیابان بودند منتظر مانده که او همچو صبا میآید من بیحوصله اما چه کنم همچو نسیم دربدر ماندم و یکجا نتوانستم بود اینک آنها در شادی خود غوطه ورند زخمشان بر تن من ماند و به دردم افزود لیکن اینها نکند وهم و خیالی باشد نیست در جاده خبر از خوشی و عیش و سرود؟ بر سرم تافته خورشید چنان کوره و دشت سربهسر جمله سرابست و غبار و دم و دود ••• شاید اینک نه سرودی است نه خوش هلهلهای ضجهای هست که میآورد از جاده نسیم شاید این موکب فرخندۀ طاعون و وبا است که رسیده است بر آنها و فکنده است چه بیم.
(۳) با من اما نه دگر شادی و نه وسوسه است انتظاری نه و اندوهی و رنج و تسلیم میگریزم همه بیوقفه در این دوزخ جای میگریزم سوی جائیکه نمیبینم- چشمانم تار چشمۀ سرخم خشکیده و کور بی یکی قطره شور و لزج از آنکه چنان پیش چکد بر لب خاک ••• من کویری شدهام اینک بیآب و علف در بیابانی گرما زده بیسایه و باد دور از آنها که نمیدانم چندی است که را منتظر مانده که آید مگر از جائی دور وز صدائی که نمیدانم بود چاوشی یا شیون این زمان شادترین لحظۀ من! زیر خورشید که میسوزاند در چنین ظهری بیآب و علف یا رب او را اگر از پای افتاد مدهش عصمت اندوه ز کف ••• یا رب او گر همه بیخون شد و دیگر نگریخت یار او باش که برخیزد و بگریزد باز جاده دور است و صداها همه خاموش و هوا عطر مرد ار طلب میکند از روی نیاز ••• یا رب اکنون تو بپاخیز که او بگریزد تا ابد در دل این دوزخ بیپیکر و بند عمر او گر همه در وحشت کرکسها رفت بر سر مانده او لاشۀ کرکس مپسند بر تن آلوده و تاول زده؛ لب تشنه زمین او… بماند… بگریزد… آمین!
گردآوری و نگارش: #لیلا_طیبی (رها) دبیر سرویس نویسندگان عصر ما
این مطلب بدون برچسب می باشد.