نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
داستان کوتاه هجرت به قلم عبدالعلی برهان نشر توسط دکتر فاطمه حسنی
هجرت
الیاس، اتومبیل پراید قراضه اش را در نزدیک ترین فاصله با درِ منزلِ اجاره ای ام پارک کرده بود تا باران تند نیمه شب زمستانی کمترین تماس را با سرم داشه باشد؛ سری که موهایش کم پشت شده و به کچلی می زند. شاید هم به فکر خودش بود که دو چمدان بزرگ را که بعد از این، همۀ زندگیم خواهد بود، باید در صندوق و صندلی عقب ماشین، به زحمت جا می داد. سعی کردم با سرعت و بی صدا، درِ خانه را بسته و درِ جلویِ پراید را باز و بسته کنم تا همسایه ها بیدار نشوند. اگر می دانستم آخرین باری است که از آن درِ آهنی می گذرم و با دست های خودم آن را می بندم،این قدر عجله نمی کردم و اگر می دانستم که دیگر از این محلّه و خیابان و بزرگراه خیس و لیز و پر از برفابۀ آخرین روز بهمن نخواهم گذشت، حتما سَرم را برگردانده و زیر نور تیرهای چراغ برق و از پشت شیشه هایی که قطره های باران، ماتشان کرده بود، واپسین نگاهم را به عقب می انداختم؛ اما افسوس که آدم ها فقط وقتی به پشت سرشان نگاه می کنند که چیزی را از دست داده باشند. انگار فقط گذشته ها و «درگذشته ها» ارزش فکر کردن دارند و دیگر هیچ. مثلاً همین الیاس که دارد در سکوت سنگین و معنی داری رانندگی می کند تا مرا به فرودگاه که نه، به پروازگاه سرنوشتم برساند، مربوط به گذشتۀ من است و شاید اگر نبود الان کنار یک راننده تاکسی نشسته بودم و او برایم ورّاجی می کرد و حوصله ام را سر می برد و من هم از سَرِ ادب و با زبان بی تفاوتی، گاهی «بله» ای به نشانه تایید حرف های بی معنی اش، چاشنی حضور بی معنی ترم می کردم. حال، این متعلق به گذشته بودن، این شانس را به الیاس داده بود که آخرین کسی باشد که من را در وطن می بیند؛ همان طور که اولین کسی بود که مرا در کسوت استادی دانشگاه در سرِ کلاس معانی و بیان دیده و البته نپسندیده بود. به قول خودش بیشتر از آن که شیفته سوادم شود، عاشق مرامم شده بود. حالا بعد از ۱۶ سال، بار مرابه دوش می کشید و هزینۀ شیفتگی اش را می پرداخت. صدای برف پاک کن ماشین که با ریتمی آزاردهنده، یادآور تلقّ و تُلوقّ قطارهای بین شهری قدیمی بود، حسّ دل کندن و دور شدن را تشدید و اضطراب مرا از بزرگی تصمیمی که گرفته بودم، چند برابر می کرد. به تیک تاک ساعتی می مانست که خبر نزدیک شدن زمان مرگ را مثل پتک بر سرم می کوبید و یا شمارش معکوسی که منتهی به پرتاب موشکی به بیکران فضا می شد، بی آن که بازگشتی در کار باشد. حالا می توانستم احساس کسانی را که بلیتِ یکسرۀ سفر به کره مریخ را پیش خرید کرده اند، درک و در عالم خیال با آن ها همزاد پنداری کنم. گفتم مرگ؟ عجب نعمتی است این مرگ! فقط در رویارویی با این پدیده است که خودِ آدمی ظهور می کند. اگر مردن نبود زندگی خیلی کسالت بار می شد. لذت هایش بی مفهوم و رنج هایش بی پایان می نمود. شاید اگر مرگ نبود، دانشمندان، اکنون به جای اینکه در جستجوی اکسیر جاودانگی باشند، به دنبال نوشداری مرگ آفرین بودند. واقعا نمی توانم بفهمم چرا این همه مرکز تحقیقاتی در ملل راقیه، میلیاردها دلار خرج می کنند تا متوسط طول عمر انسان را بالا ببرند. گیرم که چند سال بیشتر هم زندگی کرد؛ کدام قلّه را می خواهد فتح کند؟ غیر از این است که بر روزها و ساعت های رنج و دردش اضافه می شود؟ نمی دانم کجا خوانده ام که سِنِکا، سخنور و دولتمرد رومی، گفته بود: فقط کسی از طعم زندگی لذت می برد که مشتاق و آماده دست کشیدن از آن باشد. من تجربۀ نزدیک به مرگ کم نداشته ام، مخصوصا در دوره جنگ؛ ولی این پرواز برایم بیش از همه یادآور مردن است. چون مردن دست کشیدن است از هرچه داری و نقطه پایانی بر همۀ نوشته های زندگیت و شاید ایستگاه آخر قطارِ آرزوهایت؛ و من پیش از چهل سالگی ام در آینۀ تمام قدّ آسانسور، وقتی از سر بیکاری به خودم خیره می شدم، فهمیدم که کارم تمام است و به آخر خط نزدیک شده ام. به نظرم گاهی بد نیست آدمی که می خواهد آگاهانه زندگی کند، قبل از آن که بمیرد، دستکم یک بار تمرین مردن کند؛ تمرینِ رهایی و آزادی و احساس مسوولیت در برابر خودش و سرنوشتش. شاید این تمرین باعث شود که قدر زندگی را با همه فلاکت های آن بیشتر بداند. تمرین و حتی تصوّرِ مرگ، تلنگری است تا یاد آدم بیفتد که زمان آنقدر بیرحمانه می تازد که زندگی را نمی توان به تعویق انداخت و این که هنوز امکان های دیگری وجود دارد و می شود طور دیگری زیست و کارهایی را که دوست نداشت انجام نداد و این که خیلی از چیزهایی که فکر می کنی مهم هستند اصلا اهمّیّتی ندارند. حال من بودم و این مرگ اختیاری تا ببینم چند مَرده حلّاجم! باراوّلی که صدای قطار آزارم داده بود، ۲۷ سال پیش بود. وقتی عازم جبهه های جنگ تحمیلی عراق بودم که امروز به «دفاع مقدس» تغییر نام داده، امّا در آن سفر، شورجوانی و بلکه نوجوانی با شوق شهادت در راه دفاع از وطن، جایی برای شکایت از صدای قطار شبانه نگذاشته بود. وطنی که امروز مرا از خود می رانَد و به بیرون پرتابم می کند. نمی دانم، شاید هم این منم که زادگاهم را مثل بُزاق غلیظِ پراز چرک و خونابه و با جدّیت و فشار تمام به بیرون پرت می کنم! چرا اینقدر بیرحمانه تُف می کنمش؟ چرا اینقدر بی ملاحظه تُفم می کند؟ حالِ زنی را دارم که همسر یک دانشمند بزرگ بوده که بعد از رسیدن به شهرت و ثروت ، رهایش کرده و او را بُهت زده با خاطرۀ رنج هایی که برای رشد و آرامش او کشیده بود وانهاده است. چه ها که برای این وطن نکرده ام و حالا با نفرت تمام بیرونم می کند. شاید این نفرت، دو طرفه باشد. شاید هم تنفّر نیست، همان حسّی است که دیوار به دیوارعشق است. خیلی ها می گویند عشق و نفرت دو روی یک سکّه اند، اما من که باور ندارم. چرا همیشه از چیزهای خوب، جنبۀ بدش نصیب من شده؟ مثلا بچگی ها که پای منبر امام جماعت مسجدمان می نشستم، بارها از زبان او شنیده بودم که علم، غالباً توام با فقر است. من هم رفتم دنبال علم، اما تنها فقرش در انتظارم بود. به هیچکدام از آرزوهایم نرسیدم که مهم ترینش یک نویسنده بزرگ شدن بود ولی فرصت زندگی طبیعیِ مثل بچه آدم را هم از دست دادم.
صدای بوق مُمتدّ یک تریلی که بزرگراه آزادگان را ارثیّۀ اجداد مرحومش می دانست، همراه با پاشیده شدن گل و لای زیر چرخ هایش بر روی ماشینمان، رشتۀ افکار شبه فلسفی ام را پاره کرد. سرزمینی که دارم تَرکَش می کنم پُر است از این جورآدم ها؛ مثل ریگ بیابان و اصلاً در اکثریّتند. نه فقط در بین اربابِ بَنی هَندِل، هرجا که نگاه کنی نمونه مثالی آدم هایی را می بینی که همه چیز را برای خودشان می خواهند. مثل کامیون های باریِ مال عهد بوق که نه خودشان عُرضه راه رفتن دارند و نه می گذارند کسی به راه خودش برود و یا از آن ها سبقت بگیرد. پشتشان هم می نویسند «عروس بیایان» یا «بیمۀ امام زمان»! برای شناختن مردم هر کشوری کافی است به طرز رانندگیشان دقّت کنی تا حدس بزنی که در اداره و دانشگاه و مدرسه شان چه خبر است.
غرق در این افکار بودم که از سیاهی محضِ اتوبان وارد روشنایی ترمینال پروازهای خروجی فرودگاه شدیم. زیرِ نگاه ملامت بارِ مامور پلیس که پرخاشگرانه از توقّف این خودروی ساخت داخل، جلوی درِ ترمینال ناراحت بود الیاس را در آغوش گرفته، خداحافظی کرده و خودم را به آن راه زدم که انگار اشکهایش را ندیدم. من مانده ام با دو چمدان بزرگ و یک کوله پشتی کوچک. بی اعتنا به باربرانی که مرا پسر حاجی و لقمۀ چربی فرض کرده بودند؛ منم که اهل پول مفت دادن نبودم، به هر جان کندنی بود چمدان هایم را تا آخر صفِ ورود به سالن ترانزیت کشیدم. ذاتا آدم خسیسی نیستم ولی نمی دانم به چه منطقی باید در فرودگاه همه چیز سه لّا پهنا حساب بشود و چرا این حضرات فکر می کنند هرکسی خارج از کشور می رود لابد پولش هم از پارو بالا می رود. خودم چند دفعه به کسانی برخورد کرده ام که همۀ دار و ندارشان را فروخته و دو سه هزار دلاری جور کرده و خواسته اند به سرزمین رویاهایشان پرواز کنند؛ رویاهایی که اغلب به کابوسِ غمِ غربت و هزار جور بدبختی دیگر تبدیل می شود. جلوی من زوج پیری ایستاده بودند که سنّشان بالای هشتاد می زد. من وقتی این جور آدم هارا در کوچه و خیابان و میدان میوه و تره بار محلّمان – که یادش بخیر- می دیدم، با خودم می گفتم چرا پایشان را دراز نمی کنند و راحت در خانه اشان نمی نشینند. حالا این ها نه تنها خانه نشین نبودند بلکه با استراق سمع حرف هایشان، فهمیدم که از راه استانبول عازم امریکا هستند که پسر و عروس و نوه هایشان را ببینند. من اگر به سنّ آن ها برسم، که دراین دوره و زمانه محال است، ترجیح می دهم صد سال سیاه بچه ها و نوه های احتمالی ام را نبینم تا مجبور نشوم با این فلاکت ساعت ها در کابین هواپیما زندانی بشوم. تازه چه حُسنی دارد دیدن کسانی که بزودی قرار است خاک روی جسدت بریزند و بعد از تو هم سال ها زندگی کنند و به ریشت بخندند؛ تازه اگر لطف کرده سر قبرت بیایند و تظاهر به گریه و اندوه بکنند! مامور بازرسی که معلوم بود اصلا از ریخت و قیافۀ من خوشش نیامده بعد، از چک کردن چمدان هایم و پرسیدن این که چرا این همه دارو با خودم می برم و شنیدن این که من به بیماری فشار خون بالا مبتلا هستم، در آخرین مرحلۀ گیر دادنش، ظاهرا به آدامس چروکیدۀ دهانم شک کرد و با تحکّم از من خواست آرواره هایم را تا می توانم از هم باز کنم تا ببیند مبادا ماده مخدّری را قایم کرده باشم. من هروقت که قرار است سفر خارج بروم، قبل از حرکت به طرف فرودگاه قرص آرام بخشی، ضدّ اضطرابی، چیزی می خورم تا در اثرِ رفتارهای این چنینی از کوره در نرفته و کار دست خودم ندهم. البته این دفعه شانس آوردم که جناب تیمسار!نسخۀ پزشک از من نخواست و به کتاب ها و سی دی های همراهم حسّاس نشد، وگرنه حسابم با کرام الکاتبین بود و پرواز سرنوشت را هم از دست داده بودم. بلیتم بیزینس کلس یا همان فِرست کلاس خودمان بود و بی معطّلیِ صف و نوبت و اضافه بار و جرّ و بحث بر سر جلو و عقب بودن صندلی از این خوان هم گذشته و عوارض خروج را هم دادم و از گیت بازدید پاسپورت رد شدم و روی کاغذ، به حکمِ مُهرِ خروج در گذرنامه، از ایران خارج شدم. این اولین بار بود که دوست داشتم پروازم تاخیر داشته باشد اما نداشت. شاید فکر می کردم از این ستون به آن ستون فَرَج است و در این فاصله ممکن است نظرم برگردد و برگردم. چشمم دنبال برنامه پروازها بود که دیدم روی تابلو نوشته: فرانکفورت به موقع! در آن لحظه فقط وقتِ آن را داشتم که به یاد دوست و شاگرد قدیمی ام پوپک بیفتم که در تورینگن زندگی می کرد و ده سالی بود ندیده بودمش و هنوز اوّلین ایمیلی را که در نخستین روزهای ورود اینترنت به وطن برایم ساخته و با حرف p بعد از آندرلاین امضای خودش را هم گذاشته بود، حفظ کرده ام. یک درس بیشتر با من نداشت ولی در همان یک ترم آنقدر حرف های روشنفکرانه صد تا یک غاز بینمان ردّ و بدل شد که رابطه مان از استاد و شاگردی به دوستی عمیق تبدیل شد. کلّه هردویمان بوی قورمه سبزی می داد؛ من در انتهای دورۀ جوانی و آرمانگرایی بودم و او در ابتدایش. خزان من، بهار او بود؛ امّا وقتی با ژستِ سیمون دوبوار گونه اش می گفت: من تَن به ابتذالِ ازدواج نمی دهم، خیالم راحت می شد که هنوز فرصت دارم که با یک زن بنشینم و بحث فلسفی بکنم. کاری که همیشه آرزویش را داشتم و هیچ وقت هم عملی نشده بود. وجه تراژیک یا بهتر بگویم کُمیک قضیه اینجا بود که تا آمدم از این شانس بزرگ زندگی ام لذّت ببرم، از طریق همان اینترنت لعنتی شوهری در آلمان برای خودش دست و پا کرد و خلاصه دریغ از یک خداحافظی خشک و خالی. پس درست گفته اند که آنان که مُنکِر ترند، عاشق ترند! و درست تر گفته اند که قرار نیست در این دنیای بی مزّه، طعم خوشبختی را حتی در همین حدّش هم بچشیم. این رسم روزگار است که آدم تا می آید به چیزی عادت کند، گلچین روزگار امانش نمی دهد. حال چه از جنس درد و رنج باشد و چه از نوع بهانه های سادۀ خوشبختی. اما این بار من زرنگی کرده و به گلچین روزگار رودست زده بودم. به این فرشتۀ مُوَکّلِ بی عاطفه که مامورِ پنبه کردن همۀ رشته هایمان است، امان ندادم و نگذاشتم با ویران کردن ناگهانی همۀ ساخته هایم، در آسمان هفتم به خوش خیالی من با قهقهه بخندد. هرچه را که او باید دیر یا زود برای خوش رقصی پیش ارباب یا اربابانش می کرد، خودم با دست ها و بلکه پاهایم کردم. به قصری که سال ها برایش زحمت کشیده بودم پشت کردم و دقیقا بر اساس آنچه در کلاس کاراته در کودکی یادم داده بودند لگدی محکم زدم و حتی برنگشتم ببینم چه شاهکاری را مرتکب شده ام. از تونلی که وصل به در هواپیما می شد با قدم های آهسته گذشتم. انگار داشتم از پل صراط رد می شدم؛ پلی که مرا به مرحلۀ دیگری از زندگی می رساند. وقتی وارد کابین شدم، برخلاف همیشه که چند نشریه برای وقت کشی بر می داشتم فقط یک روزنامه انگلیسی که کاغذ مرغوب تری داشت زیر بغلم زدم تا بعدا به عنوان سفره از آن استفاده کنم. خسته و بی خواب روی صندلی خودم نشستم و وقتی درهای هواپیما را بستند انگار همۀ تشویش ها و نگرانی ها را پشت در جا گذاشته باشم، چند ثانیه چشمانم را بستم؛ گویی فیلم، تمام شده بود و من تک و تنها در تاریکی سالن سینما نشسته بودم و از تلخی داستان، نای بلند شدن نداشتم. چشم هایم را باز کردم تا به لحظۀ طلوع خورشید از پشت شیشه در دقایق اوج گرفتن هواپیما خیره شوم. یک بی وزنی لذّت بخش، مرگی در آرامش مطلق، بدون ترس از پرواز یا سقوط. وقتی چیزی برای از دست دادن نداشته باشی از هیچ چیز نخواهی ترسید؛ حتی از عفریت مرگ.
ادامه دارد… عبدالعلی برهان
بخش یازدهم
IMG_7692 سعدینامه 🌹دوشنبه هر هفته یک حکایت از بوستانخداوندگار سخن سعدی🦋 #بابچهارمدرتواضع #گوشهشهناز #دستگاهشور با دلنشینسهتار استاد باهنر شنیدم که فرزانهای حق پرست گریبان گرفتش یکی رند مست از آن تیره دل مرد صافی درون قفا خورد و سر بر نکرد از سکون یکی گفتش آخر نه مردی تو نیز؟ تحمل دریغ است از این […]
دنیای کودکان و نوجوانان ، دنیایی پر پیچ و خم و شلوغ از جنس خستگی نیست بلکه دنیایی از کلمات و عبارات و علائم کشف نشده و جدیدی است که نیاز به شنیدن و فهمیدن و تعجب کردن و سوال نمودن و خندیدن یا گریستن همزمان با کودک و نوجوان دارد. بنابراین وظیفه ی نویسنده […]
موسیقی در اندیشه عرفانی مولانا مولانا موسیقی را مربوط به آسمانها و بهنوعی علم غیب و راز میداند. برای مولانا موسیقی صرفاً یک رمز برای بیان رازها نیست؛ بلکه او به عنوان یک عارف به این مسأله معتقد است. ریشۀ این اندیشه، به فیثاغورس میرسد که معتقد بود، موسیقی از آن افلاک است. به عقیدۀ […]