داستان وصله ی چادر به قلم ریحانه طائفی

وصله ی چادر – ریحانه طائفی

مدام این پا آن پا می کنم نگاهی به آخر کوچه می اندازم صغری خانم و اکرم خانم را می بینم که از آن آخر آرام آرام به سمت حسینه می آیند چاره ای نیست دیگر راه برگشتی وجود ندارد به اجبار به داخل حسینه می روم همان اول حسینه دوزانو می نشینم و نگاهی به اطرا ف می اندازم دنبال نگاهی آشنا می گردم تا به آن پناه ببرم اما آشنایی در کار نیست . زن مش عباس سینی چایی تازه دمی را در جلویم نگه میدارد و تعارف خشک و خالی می کند آرام جوری که آن گوشه از چادرم را که عزیز جان برایم وصله کرده پیدا نباشد خم می شوم و چایی را بر می دارم و در مقابلم میگذارم تا کمی خنک شود .در ورودی حسینه باز می شود و صغری خانم و اکرم خانم وارد می شوند و جوری که کسی صدایشان را نشنود با هم پچ پچ می کنند و نگاهی به اطراف می اندازند
دور تا دور حسینه را زن های چادر مشکی پر کرده اند و دیگر جایی برای نشستن آن دو نیست زن مش عباس جلو می آید و با آن ها چاق سلا متی می کند و به قسمت مردان می رود و از مش عباس دو تا صندلی میگیرد صندلی ها را در نزدیکی من قرار می دهد و به صغری خانم و اکرم خانم برای نشستن بر روی صندلی ها تعارف می کند کمی جا به جا می شوم و حواسم هست که وصله ی چادرم پیدا نباشد آخر اگر صغری خانم آن راببیند دیگر آبرو برایمان نمی گذارد و از فردا همه جا پر می کند که دختر آقا رسول خدا بیامرز با چادر وصله کرده به حسینه می آید آن موقع است که عزیز جانم در فرق سرش می کوبد و خودش را سر زنش می کند که چرا نتوانسته بعد پدر و مادرم آبرومندانه بزرگم کند عزیزجان می گوید: وقتی کوچک بودم آن ها تصادف کرده اند و مرده اند با صدای صغری خانم به خودم می آیم:
_زهرا عزیز جانت نیامده ؟
– نه صغری خانم کمی پادرد داشت نتوانست بیاید سلام ر ساند چپ چپ نگاهم می کند و آرام جوری که بقیه متوجه نشوند می گوید : دختر جان آدم خوب نیست این وقت شب تنها حسینه بیایید هر کی نداند من خوب می دانم مردم چه چیز های پشت سر این جوردختر ها میگویند مادر خدا بیامرزم همیشه می گفت دختر باید آفتاب مهتاب ندیده باشد
چشمی بدون چون و چرا می گویم و چاییم را که حالا یخ کرده است سر می کشم و به ادامه ی نصیحت های صغری خانم گوش میدهم البته زیر چشمی نگاهی به وصله ی چادرم می کنم . عزیز جان دیروز گفت اگر معدل امسالم هم مثل سال های گذشته خوب شود یک چادر عربی برایم می خرد . در همین فکر ها بودم که با صدای صلوات جمعیت به خودم آمدم صغری خانم همچنان دارد از ویژگی دختران قدیم حرف می زد و من را نصیحت می کند و گاهی هم روبه اکرم خانم می گوید: شما بگو دروغ می گم ؟؟ و اکرم خانم پاسخ می دهد : چی بگم والا دختر های این دوره وزمونه اند دیگر چه کار می شود کرد! اگر بهشان بگویی بالای چشمت ابرو هست بهشان بر میخورد ،همین عروس محبوبه خانم را دیدی ؟ معلوم نیست از کجا پیدایش کرده انداگر از این آشغال ها به خودش نمالد مثل بز میماند و روبه من ادامه میدهد دختر جان ما برای خودت میگویم پس فردا که کسی آمددر خانهیتان را زد پشت سرت نگویند این دختر هم از همان هاست ..صغری خانم حرف کبری خانم را قطع میکند و میگوید :بله شما درست میگی ،این عزیز جانت چه گناهی کرده است که آخری عمری حرف بشنود ،و… دلم میخواهد هر چه زود به خانه بروم و در اتاق بیخی های های گریه کنم نگاه که میکنم جمعیت همه به صف ایستاده اندتابا غذای نذری به خانه بروند
مدتی می شود دو زانو نشسته ام و صحبت های صغری خانم را گوش می دهم و نگاهی به اطراف می اندازم یاد کودکی هایم می افتم زمانی که با عزیز جان می آمدیم مسجد و من که بلد نبودم نماز بخوانم حرکات او را تکرار می کردم . اشک در چشمانم حلقه می زند.
زن مش عباس با صدای بلند و رسا از زنان می خواهد تا سریع تر در صف های منظم قرارگیرند ;بلند می شوم و چادرم را می تکانم که با صدای صغری خانم مو به تنم سیخ می شود زهرا چادرت وصله دارد؟
بر می گردم و به آن تیکه پارچه ی مشکی که به چادرم دوخته شده است نگاهی می اندازم
************************
نویسنده: ریحانه طائفی

تنظیم‌: رامک تابنده