نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
و این برای کودک بی پناهی مثل من، برابر با لذت بردن از یک زندگی
لاکچری بود. چند ماهی رو به این منوال سپری کردم تا روز طلایی زندگی ام رسید .روزی که بخت با من یار بود و دست تقدیر من رو جلوی راه مریمسپهری قرار داد. یادممی یاد که آنروزها زندگی سخت از من پسر بچه ای با چشمان درشت و غمگین و اراده ای آهنین ساخته بود. اراده ای که به امید آراسته شده بودو امیدی که تنها فانوس راه زندگیام بود. دوباره به عکس صورت پسرک که از آن طرف میز کارم بهم زل زده بود خیره شدم ، چشم هام رو روی همگذاشتم و سعی کردم از خاطره شیرین اون روز تصویر سازی کنم. سر چهار راه آخرین دسته گلم رو توی دستم می چرخوندم که ماشین شیکی جلوی پاهام توقف کرد، یک خانم میانسال و مهربون با چشمهای رنگی پشت رل نشسته بود و با تعجب خاصی به من خیره شده بود ، به سمتش رفتمو در حالیکه کلاه رنگ و رو رفته قرمزم رو تا زیر ابروهام پایین کشیده بودم و دست هام از سرما کرخ شده بودند، با لحن ملتمسی که با خبرگی استفاده ازش رو یاد گرفته بودم و وقتی با مشتری ها حرف می زنم از اون استفاده کنم ، ازش تقاضا کردم که آخرین دسته گل رو بخره. همون طور که به من خیره شده بود گفت:” تو چه قیافه ای داری بچه! پسری یا دختر؟” با تعجب به صورتش خیره شدم و محکم و مردونه بهش گفتم: ” معلومه که پسر!” لبخندی زد و گفت: “می تونم ازت عکس بندازم؟برای مجله می خوام” بهش گفتم: “به شرطی که ده تومن بیشتر بهم بدی باشه.” چپ چپ نگام کرد و گفت: “بچه پررو هم هستی ها!، اما باشه بهت می دم.” وایسادم و خیره به دوربین اش نگاه کردم. چند تا عکس انداخت و گفت: “اسمت چیه پسر؟” بهش گفتم: ” سمند. سمند امینی.” پرسید: “کجا زندگی می کنی ؟ جا داری بخوابی اصلا؟” گفتم: ” بله خانومو آدرس خوابگاهم رو دادم.” کله ای تکون داد و گاز داد و رفت . فردا عصر مسئول خوابگاه من رو صدا زد و مجله ای رو به دستم داد. باور نمی کردم!عکس صورتم، بزرگ، روی جلد مجله چاپ شده بود. مسئول خوابگاه بهم گفت که پایین صفحه اسم و فامیل امنوشته شده و پشت صفحه اول کوچک و خوانا نوشته شده عکس از مریم سپهری. برام تعریف کرد که خانم مریمسپهری از خیرین به نام و مدیر مسئول این مجله معروف هست. گفت که اون همین امروز به بنیاد زنگ زده و گفته که قصد داره حمایت از من رو به عهده بگیره. بعد هم سری تکون داد و گفت: “عجب خوش شانسی بچه. خانم سپهری می خواد که تو درس بخونی. دو هفته دیگه ازت امتحان می گیرند که ببینند تو چه کلاسی می تونی اسم بنویسی! برو و خودت رو آماده کن که شتر خوشبختی در خونه ات خوابیده.” اشک به چشم هام هجوم آورد. باور نمی کردم که در دنیا هنوز فرشته های دل رحمی مثل مریم وجود داشته باشند. من که از کودکی زخم خورده روزگار بودم و انسانیت و محبتی از دنیای اطرافم ندیده بودم، نمی تونستم برگشتنِ ورقِ بخت و اقبالم رو باور کنم . مریم اما دوروز بعد به دیدنم آمد و شخصا من رو با خودش به مدرسه برد ، سواد نداشتم ، اما حساب و کتاب ام خوب بود. در کلاس اول ثبت نام شدم و برای اولین بار الفبای زندگی رو مثل بچه های معمولی سر کلاس درس یاد گرفتم . یادم می آيد که اون روز مریم به دیدنم آمد و یک جفت کفش ورزشی لژدار و راحت با نوارهای قرمز و یک دست لباس نو بهم هدیه داد. بعد هم من رو با خودش به سلمونی برد و ترتیب کوتاه کردن موهای نامرتب ام رو داد و وقتی از سر و وضع و ریخت و لباسممطمئن شد بهم گفت: ” آقا سمند! تا این جای کار با من بود ،ببینم بعدش چیکار می کنی؟ ناامیدمنکن باشه!” با قدردانی نگاهش کردمو باز مردونه جواب دادم: “مطمئن باش که ناامیدت نمی کنم.” از اون سالها بیست و دو سال می گذره. دقیقا امروز بیست و دومین سالروز ثبت عکس معروفی است که مریمازمگرفته بود. در این سال ها من با حمایت مریم درس خوندم و دانشگاه رفتم و نهایتا با هدف حمایت و مراقبت از کودکان کار، به این کارزار نفس گیر پا گذاشتم .مریم جای مادر و حامی ام رو برای من پر کرد و از همان روزها تا به امروز مدیون فداکاری ها و خدمات ارزشمند ش به من و هزاران کودک امثال خودم هستم ، ندا ،دختر مریم که چند سالی از من بزرگ تر بود ،خواهر و دوست و همکار صمیمی ام شد ومادر و دختر برای من بی پناه ، پناهی مطمئن و نمادی از یک خانواده خوشبخت شدند. همون لحظه یاد این متن بسیار معروف افتادمکه می گفت: “آدمها همدیگر را پیدا میکنند…از فاصلههای خیلی دور… از ته نسبتهای نداشته… انگار جایی نوشته بود که این ها باید کنار هم باشند!!! میشوند همدم میشوند دوست میشوند رفیق اصلا میشوند جانِ شیرین… درست مینشینند روی طاقچهی دلِ هم… حرفهایشان یک جور خوبی دلنشین است دل برای خندههایشان ضعف میرود اصلا بودنشان شیرین است… وقتی هم که نیستند هی همدیگر را مرور میکنند پایان.
این مطلب بدون برچسب می باشد.